- هایتن
- چهارشنبه ۱۵ نوامبر ۲۳
- ۱۹:۰۵
- ۱ نظر
یک چیزی که تو نوشتن دوست ندارم اینه که ابهام قابل رفع داشته باشه یعنی مثلا بگه امروز باهاش دعوا کردم و اومدم خونه گریه کردم، خب با کی دعوا کردی؟ حالا اینو گفتم که بگم که عمهم به رحمت خدا رفت. البته چند هفته پیش این اتفاق افتاده ولی من همین چند روز پیش فهمیدم، دقیقا سه روز پیش، یکشنبه، اگر کمکی به کم شدن ابهام میکنه. فرصت عزاداری اون شکلی پیدا نکردم، منظورم وقت و زمان نیست، گاه و بیگاه دلم میگیره و بیشتر احساس میکنم در دونستن و اهمیت داشتن این خبر در اینجا تنهام. حالا باید به پدرم این هفته که صحبت میکنیم تسلیت بگم. چند سال پیش عموم که از دنیا رفت یه متنی نوشتم که وقتایی که تاریخ فوتش رو فراموش میکنم میرم به تاریخ اون متن نگاه میکنم، همین یه کارکردو که داره، شاید این پست بشه یه علامتی نشانی چیزی.
عمهم رو دوست داشتم، جزو معدود کسایی بود که همیشه از دیدنم ذوقزده میشد. سالهایی که روستا بودیم من رو عابد صدا میکرد، چیز خاصی نیست ملت همدیگه رو ممکنه به اسمای مختلف صدا کنن، این فقط یه خاطرهست، ولی ذوقزده شدنش از دیدن من چیز خاصی بود. مثل اینه که کسی از دیدن عدد یک ذوقزده بشه. بنده خدا زندگی خیلی سختی داشت و اینو همه میدونستن. از آدمای ستمدیدهای بود که قدرت انجام کاری که باعث بشه یکی ازش بدش بیاد رو نداشت. من دوست ندارم روی کسی قدرتی داشته باشم ولی وقتایی که برای عمهم سالی یک بار عیدی میبردم برای پیدا کردن جورابی چیزی که در جواب عیدی بهم بده دستپاچه میشد و من نمیدونستم باید چیکار کنم، خدا بیامرزدت عمه ثمر.
+ لطفا تسلیت نگین.