امروز احساس کردم مردی قوی هیکل و فراموشکار پشت آینه دیدم. کمتر اتفاق می‌افتد دچار توهم بشوم و تازه بخواهم از آن داستان هم بسازم. یعنی خودم بودم پشت آینه که بیشتر به خاطر تی‌شرت زرشکی‌ام شبیه چنین مردی شده بودم. یک مرد با موهای فر و صورتی سفید که گونه‌هایش کمی ‌به سرخی می‌زند و چشمان کاملا بازش به جایی زل نزده‌اند، آواره‌اند. این چنین مردی هم از آرزوهای من است روزی بشوم. قوی هیکلش ارزانی خودتان، ولی می‌خواهم فراموشکار باشم. در آن لحظه‌ای که به صحبت‌های کسی گوش می‌دهم بفهمم و بی‌شعور نباشم ولی لحظه‌ای بعد اگر اراده کردم به موضوع دیگری مشغول شوم. موهایم را می‌توانم فر کنم و صورتم به نظر بی‌شباهت به آنکه در آینه دیدم نیست اما با این مغز وامانده‌ای که چیزی را فراموش نمی‌کند یا نمی‌تواند به چیزی بی‌تفاوت باشد چه کنم.