تصمیم گرفته‌ام حداکثر 90 سال دیگر بمیرم. زندگی بیشتر از این برایم لطفی ندارد. تازه این مال وقتی‌ست که یک روز که در پارک نشسته باشم با دختر جوانی آشنا بشوم که مادربزرگش را برای پیاده روی به پارک آورده و من اسمش را بگذارم دریا، به خاطر چشم‌هایش. ولی از آن روز به بعد دیگر هیچ وقت نبینمش و این 90 سال را هم دنبالش بگردم، وگرنه 90 سال که چه عرض کنم یک روزش هم لطفی ندارد.