به نظرم دنیا منتظر حرف زدن ماست و از حرف نزدن بدش می‌آید، یعنی خب من این‌طوری هستم و حدس می‌زنم دنیا هم به من شبیه است. البته به طور مشخص منتظر حرف زدن من نیست و منظورم یک مطلب کلی‌ست، ممکن است منتظر حرف زدن شما باشد. دنیا دوست دارد به فهمیدگی یا نادانی ما پی ببرد. از این‌که یک طرف ساکت باشد و طرف دوم فکر کند اوه، او حتما عاشق من است و خیلی انسان فهمیده‌ای‌ست بدم می‌آید. مسخره‌ست و مثل توهم کبوترها می‌ماند، بعضی وقت‌ها نیم‌ساعتی به هم خیره می‌شوند و چیزی نمی‌گویند بعد هم یکی‌شان فرار می‌کند و آن یکی دنبالش راه می‌افتد و مثل یک جنگنده تعقیبش می‌کند. از این فیلم‌های  مفهومی هم با همین تعریف بدم می‌آید. اول فیلم، هواپیمایی را نشان می‌دهد که عکسش در آب شستشوی کف زمین افتاده و آخر فیلم دوباره همان هواپیما را در آسمان نشان می‌دهد همراه با همان دختری که اول فیلم زمین را می‌شسته و آخر فیلم می‌خواهد رخت‌ها را آویزان کند، یا چیزی شبیه این. مزخرف است، نمی‌دانم من در این زمینه زیاد باهوش نیستم ولی شاید منظورش این بوده که بهار تابستان پاییز زمستان و دوباره بهار، یا شاید هم آسمان بروی زمین بیایی وضعت همین است و رخت شور و زمین شوری. خب حرفت را درست بزن، فیلم را بدون صدا و موسیقی شروع می‌کنی که یعنی من خیلی کارگردان خاصی هستم و قدر فیلم‌هایم را دویست هزار  سال بعد می‌فهمند، فیلم روما را می‌گویم که مسخره بود و کلی هم جایزه گرفته امسال، فیلم‌هایی که سرمایه‌دارهای روشنفکر در مورد ما کارگرها می‌سازند و به خودشان از این بابت کلی جایزه می‌دهند.

بله کمی مارکسیسم و سوسیالیسم خوانده‌ام و با سارتر و دوبوار هم آشنا شده‌ام، فرصت نشد حضوری به خودشان بگویم مایه‌ی خوشبختی هست یا نیست. سارتر با نظریات فروید سر ناسازگاری داشت چون به نظرش توجیهات روانکاوانه‌ی فروید برای اعمال انسان در نهایت به نابودی اخلاق منجر می‌شود. به نظرش انسان باید در مقابل اعمال خود مسئول باشد، با خودم گفتم تو چقدر قشنگ حرف می‌زنی سارتر عزیز، ولی بعد دیدم خود همین سارتر انسان مسئولی نبوده و از لحاظ اخلاقی آدم قابل احترامی نبود. بیچاره ما نادان‌ها و بی سوادها که مجبوریم نظریات سارتر را بخوانیم و ازشان لذت ببریم و بعد همین خود سارتر بیاید از ما سوءاستفاده کند و اسمش را هم بگذارد آزادی و انتخاب.

حرفی نیست. اول متن را با این انگیزه شروع کردم که ادامه دهم دوست دارم بیشتر بنویسم ولی این‌طوری مثل کوسه‌ای می‌مانم که می‌خواهد رقص باله یاد بگیرد. در ثانی مفاهیم کوتاهی به ذهنم هر روز می‌رسد که دوست دارم در موردشان حرف بزنم ولی از یک جایی به بعد موضوع شخصی می‌شود و احساس می‌کنی پیش روانکاو رفته‌ای. این روانکاوها هم شروع می‌کنند در تو دنبال عقده‌ای چیزی می‌گردند و حرف‌ها و خودت را کوچک می‌کنند و تو خودت با اینکه آمده‌ای حرف بزنی ولی از کشف منظور اصلی‌ات نگرانی. آن روز یکی داشت رادیویی را گوش می‌کرد که مردم زنگ می‌زدند و با ضجه و ناله شنونده‌ها را التماس می‌کردند که برایشان دعا کنند. کسی که به همچین رادیویی گوش می‌دهد را باید روانکاوی کرد ولی من مشکلات بزرگی ندارم و حرف هایم قابل فهم هستند.