۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

جان من وحشت نکن راسو جان

  • هایتن
  • جمعه ۲۱ سپتامبر ۱۸
  • ۱۱:۰۴
  • ۱۰ نظر

دیروز و امروز آمدم پارک جنگلی. به خانه نزدیک است و بعید است در این مسیر گم بشوم یا  کسی من را ترور کند. کلی عکس گرفتم و یاد سالهای اول دوره‌ی لیسانس افتادم که بچه‌ها بابت رفتن به کوه و دشت و رودخانه کلی هیجان‌زده می‌شدند اما برای من هیجانی نداشت. البته هنوز هم جزئیات تفاوت دارد و این خاطره فقط یک شباهت کلی دارد با وضعیت الان من. برای من حضور در این موقعیت‌ها و لذت بردن از طبیعت هیجانی ندارد فقط یک لذت پیوسته است. همان موقع هم از همان چیزهایی لذت می‌بردم که الان می‌برم. خوردن جوجه کباب برای ناهار برایم جذابیتی نداشت و برعکس اسباب مزاحمت بود ولی دیدن یک درخت شکسته برایم مثل ملاقات با تولستوی می‌ماند.

نمی‌دانم. با آدم‌هایی مثل خودمان کمتر روبرو می‌شویم و این هم یک بدبختی است. مثل راسویی که در قفس زندگی می‌کند و مدام حال همه را به هم می‌زند. در محل کارم تقریبا با همه دشمنی دارم. تعهد ندارند و در ساعت کاری به مسائل شخصی خودشان مشغولند. گاهی از اینکه حتی بهشان سلام می‌کنم از خودم تعجب می‌کنم و این تردیدهای گاه و بیگاهم در حرف زدن و دنبال یک راه فرار گشتن به دمدمی مزاج بودنم تعبیر می‌شود. تحقه اینکه بعضی وقت‌ها مجبوری در مورد اینکه این کشور لیاقت ماها (من و آنها) را ندارد باهاشان همدردی کنی.

حالم خوب است و شاید بتوانم برنامه‌ریزی کنم ساعت‌های اینطوری بیشتر داشته باشم. خودمان را کرده‌ایم پارکینگی از فکر و خیال‌های به درد نخور، نه کوهستانی از دره‌های سرسبز و تپه‌هایی خاکی یا صخره‌ای با خارهای خشک و درختان سالخورده. 


مهربانی بی‌دلیل

  • هایتن
  • يكشنبه ۱۶ سپتامبر ۱۸
  • ۱۱:۲۳
  • ۲ نظر

چند سال پیش سوار تاکسی شدم، ردیف جلو کنار راننده نشسته بودم. راننده یک بطری آب برا خودش داشت. خواست آب بخوره، ولی اول بطری را سمت من گرفت گفت بسم‌الله! گفتم ممنون، ولی از این مهربانی بی‌دلیل بغضم گرفت. 

در کل هم از هر چیزی که دلیل داشته باشه بدم میاد.


‌‌

  • هایتن
  • جمعه ۷ سپتامبر ۱۸
  • ۱۰:۳۴
  • ۱۱ نظر

دیدین همه عادت دارن بعد از یک مدت که نیستن به این موضوع اشاره کنن، که بله من یه مدته نیستم. خواستم ببینم دیدین یا ندیدین. اگه ندیدین حالا ببینین اگرم دیدین که باز دوباره می‌بینین، خوبیش اینه که شاخ در نمی‌آرین.

آره من یه مدته نبودم

خونه‌م رو عوض کردم و الان جای نسبتا بهتری هستم و وقتی می‌نویسم بعضی وقتا باد هم به صورتم می‌زنه. بعد از دو سال که طبقه اول یه کوچه‌ی تنگ بودم الان طبقه سوم یه کوچه دلبازم و شب‌ها از خونه‌های روبرو صدای سگ هم میاد. ورزش رو دوباره شروع کردم، هر چند دوشش شبیه اصطبل اسباست و من مجبورم بیام خونه دوش بگیرم. زبان فرانسه رو هم دوباره شروع کردم و این بار امیدوارم به جای خوبی برسم. بعدش احتمالا زبان آلمانی رو هم یاد می‌گیرم. دارم فکر و خیالاتم رو سر و سامان میدم و در خودم عادت‌های خوب ایجاد می‌کنم. 

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها