۳ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

وکیل مدافع شیطان

  • هایتن
  • شنبه ۱۴ نوامبر ۲۰
  • ۱۱:۲۳

چند وقتی هست که مثل یک جارو برقی پر شده‌ام و با اینکه چاق نیستم احساس چاقی می‌کنم و مواظبم عطسه یا سرفه نکنم. در ضمن شب‌ها مثل همان جارو برقی خواب‌های بدی می‌بینم که بیشتر مربوط به مریضی اعضای خانواده است. این کابوس‌ها بعد از نقل مکان به خانه‌ی جدید اتفاق افتاده و من ربطشان را به هم نمی‌دانم. ممکن است به خاطر فشاری باشد که چند وقتی‌ست بیشتر شده و ساعات استراحتم را خیلی کم کرده، یعنی قضیه مربوط به فیزیک است نه روانشناسی و باید برای مشورت و حل مشکلم پیش یک فیزیکدان بروم نه روانشناس. البته همه‌ی این‌ها حدس و گمان است و من احتمال نیاز به یک روانشناس را رد نمی‌کنم. 

در گروه کتابخوانی در این چند ماه کتابهای فلسفه علم از سمیر عکاشه، درآمدی جامع بر نظریه‌های فمینیستی از رزمری تانگ، مرشد و مارگاریتا از میخائیل بولگاکف و کار عمیق از کال نیوپورت رو خواندیم. قصد ندارم نظرم را در مورد تک‌تک کتاب‌ها بیان کنم اگر منتظر شنیدنش بودید. فقط با مرشد و مارگاریتا ارتباط برقرار نکردم، مردم از روی کتابهایی که می‌خوانی و دوست داری در مورد تو چیزهایی می‌فهمند یعنی من خودم از این طریق چیزهایی می‌فهمم، خواستم ارتباط برقرار نکردنم با مرشد و مارگاریتا را که عبارتی محترمانه برای دوست نداشتنش است را روشن کنم. یکی هم در پروفایل  استکش نوشته بود این حرف‌هایی که اینجا می‌زنم نظرات شخصی خودم است و ربطی به کمپانی استخدام کننده‌ی من ندارد، البته در صورتی که من نقش وکیل مدافع شیطان را بازی کنم این‌ها احتمالا نظرات شخصی خودم هم نیست. 

امروز موهایم را اصلاح کردم. آرایشگر، مرد میان‌سال کوتاه‌قدی بود با سری بزرگ و صورتی پهن و موهای کم‌پشت زرد و سفید و نارنجی که انگار با سیگار دودش داده‌اند. موهایش را به زحمت پشت سرش جمع کرده و بسته بود و ریش‌هایش هم به رنگ موهایش، کمی پررنگ‌تر بود و چشم‌های ریز سبزی داشت. من که داخل مغازه شدم سیگارش را کنار گذاشت و گفت بفرمایید و ماسکش را زد و توضیح داد که خودش و همسرش قند خون دارند و بی‌نهایت رعایت می‌کند که بیمار نشود ولی خرج زندگی را باید دربیاورد و نگران فرزندانش است. می‌گفت خدایا خودت گفتی همسر اختیار کنید و ما این کار را کردیم و الان یک کار نیمه‌تمامی داریم که باید بچه‌ها را به سامان برسانیم. قبل از اینکه بروم برای اصلاح سعی کرده بودم یک قسمتی از موهایم را خودتم کوتاه کنم که گند زده بودم. متوجه شد و ازم پرسید اینجا را خودت کوتاه کرده‌ای، گفتم بله، گفت عشق منی. بهم گفت باید مو بکاری، این‌طوری روحیه‌ی همسر آینده‌ات هم بهتر می‌شود (قبلش ازم پرسیده بود که مجردم یا نه) و بچه‌هایت خوشحال می‌شوند که پدرشان جوان است سر پاست. در آخر هم گفت دلش برای استخر و بغل کردن تنگ شده، این جمله‌ی بغل کردنش من را یاد عشق منش انداخت.

چیزهایی که در موردشان حرف نزدم یکی یک داستان در مورد سیلام است که حتما در موردش می‌نویسم یکی در مورد درستکاری و قدرت و در مقابل ضعف و دروغ و دزدی‌ست که این را مطمئن نیستم در موردش حرف بزنم چون شبیه موعظه‌های یک فرش پیر است و مطلب بعدی هم می‌خواستم به تقلید از کافکا داستان مردی را بگویم که یک روز صبح بلند شد دید خر است یا خری که یک روز صبح بلند شد دید آدم شده یا خری که مثل آدم‌ها می‌فهمید ولی اطرافیان و خانواده‌اش همه‌شان خر بودند، هنوز نتوانسته‌ام چیدمانی برایش بچینم که مسخره نباشد.

بی‌نشان

  • هایتن
  • چهارشنبه ۲۸ اکتبر ۲۰
  • ۰۸:۳۷

مردم دوست دارند از بدبختی‌های خودشان بگویند و این کار را با بی‌استعدادی محض انجام می‌دهند و در حالی که خانه و ماشین و پول کافی دارند از نداشتن بیشتر شکایت می‌کنند و از اینکه بچه‌هایشان آن چیزی نشده‌اند که انتظارش را داشتند. هیچ وقت توضیح نمی‌دهند که انتظار چه چیزی را داشتند فقط می‌دانند که بچه‌هایشان هم به اندازه‌ی کافی پول ندارند و برای آنها کسی را مثال می‌زنند که با فروش مواد مخدر به ثروت زیادی رسیده و برای خانواده‌اش خوب خرج می‌کند، فقط دست‌و دل بازی و خوب خرج‌کردنش را می‌گویند، احمقیم ما. شنیدن این چیزها برایم خفه‌کننده است. گرچه در کل به شنیدن حرف‌های مردم علاقه دارم ولی این‌ها یک مشت مزخرف است و کسی از اینکه این اواخر نوآوری‌های زیادی به ذهنش خطور نمی‌کند و داستان‌هایی که به ذهنش می‌رسد چرخش شگفت‌انگیزی ندارد شکایتی نمی‌کند حتی در مورد اینکه با دیدن دارایی‌های ناحق دیگران خودش را خر خطاب می‌کند صحبتی نمی‌کند، چیزهایی که فهمیدنش نیاز به دقت نظر و گذاشتن پایت در کفش دیگری داشته باشد و از هوشمندی در اتفاقات جهان ناشی شده باشد. گیر کرده‌ایم و اگر قرار باشد آنها که انتخاب می‌شوند و از این مهلکه نجات می‌یابند نشان خاصی بر پیشانی داشته باشند ما آن نشانی را هم نداریم.

به خودم قول داده‌ام دیگر هیچ‌وقت عصبانی نشوم، دیدن آدم‌های عصبانی متنفرم می‌کند، قول داده‌ام حتی اگر عصبانی شدم آرام باشم و هیچ‌وقت صدایم را بالا نبرم، ولی خب به صورت ذهنی زیاد از کوره در می‌روم و هنوز این مشکل را دارم و مثل یک سد شکسته می‌مانم. در کشور ما و در شرایطی که من زندگی کرده‌ام دلایل زیادی برای عصبانیت هست و مثل کسی شده‌ایم که چند سالی فشارش بالای 20 بوده و اگر اسب‌های وحشی را به زور رام می‌کنند ما انسان‌های رام را به زور وحشی کرده‌اند و این عصبانیت به یک آموزش روانی تبدیل شده است. به هر حال در این کار موفقم اگر دقت داشته باشم و عجولانه رفتار نکنم، از عجله کردن هم بیزارم. آن روز که عجله داشتم برای خرید از فروشگاه، کیف پولم را لای وسایل خریدم جا گذاشتم. البته اتفاقی نیفتاد و خیلی سریع متوجه این اشتباهم شدم ولی از نسخه‌ی عجله‌کننده‌ی خودم هم متنفرم و این نسخه تا حالا چند بار کلید گم کرده، کارتش را جاهای مختلف جا گذاشته و اشتباهات معصومانه ولی مرگباری مرتکب می‌شود. باید با نیک و بد خودم بسازم  و این‌ها نکته‌هایی است که می‌خواهم برای بقیه‌ی زندگی‌ام اصلاح کنم، اگر این وسط‌ها از یک بلندی پایین نیفتم.

بی‌خیال و قدرتمند

  • هایتن
  • يكشنبه ۲۵ اکتبر ۲۰
  • ۰۹:۵۹

خونه‌م برای یک نفر بزرگه و گرم کردنش هم آسون نیست یعنی خب من نمی‌خوام اسراف بکنم و پکیج رو تا آخر روشن کنم. سعی کردم در اتاق رو ببندم و فقط شوفاژ داخل اتاق رو روشن بذارم ولی شوفاژش کوچیکه و فایده‌ای نکرد. الان مجبورم همه‌ی شوفاژها رو روشن بذارم که فقط اتاق خوابم گرم بشه. نمی‌دونم، راه‌حل دیگه‌ای به نظرم نرسید. به فکرم رسید که یه بخاری برقی کوچیک بخرم ولی گفتم شاید اون هم مصرف برقش کمتر از این شوفاژها نباشه. به هر حال اون شب برای اولین بار خونه حسابی گرم بود و انگار زیادی گرم شده بود چون من تا صبح خواب‌های شفاف ولی ترس‌آوری دیدم. خواب دیدم خواهرزاده‌م به یه بیماری مبتلا شده و قراره چند روز دیگه از دنیا بره، چند سال پیش به خاطر عمل آپاندیس تو بیمارستان بستری شد و عمل اولش با مشکل مواجه شد و بچه‌ی بیچاره و مادرش خیلی اذیت شدن، به هر حال شاید از اون موقع این تصویر در ذهنم مونده و الان هم ما با این خواهرزاده شاید مهربان‌تر از بقیه باشیم. به هر حال مادرش دیگه نمی‌تونست چند روز آخر رو تحمل کنه و اون رو به جایی سپرده بود، چیزی شبیه خانه‌ی سالمندان ولی برای بچه‌ها. شب بود و من جلوی اون ساختمون ایستاده بودم، می‌خواستم خواهرزاده‌م رو از اونجا بیرون بیارم ولی بهم اجازه ندادن داخل برم. جلوی در ایستادم و خواهرزاده‌م رو صدا کردم و شروع کردم قربون صدقه‌ش رفتم، گفتم دایی جون نترسیا، من همین بیرون تا صبح نشستم هر موقع خواستی بیا جلو پنجره با هم صحبت کنیم، آفرین قهرمان من، آفرین عزیز دل دایی، اونم می‌گفت باشه دایی نمی‌ترسم. بهش گفتم دایی نذاشتن بیارمت بیرون، گفتن شبه، ولی فردا صبح میام پیشت، پس ذهنم مواظب بودم دروغی بهش نگم. باید قبلش مادرش رو راضی می‌کردم که می‌تونستم از اونجا بیرونش بیارم و این کار پیچیده‌ی روانی از عهده‌م برنمی‌اومد و تو مخمصه‌ی ذهنی بدی گیر کرده بودم، فکر می‌کنم این احساس گرفتاری در مخمصه به خاطر گرمی زیاد اتاق بود. به هر حال از خواب بیدار شدم و ترس زیادی من رو فرا گرفت. بر خلاف بقیه‌ی خواب‌های معمولم، تمام جزئیات این خواب حساب‌شده بود و من تا چند روز از فکرش بیرون نمی‌اومدم، البته این اوضاع کرونایی و نگرانی‌های این‌شکلی هم بی‌تأثیر نیست و من یک بار زیاد نگرانی رو به دوش می‌کشم که معمولا هم در قبالش ساکتم و اگر مثل همچین شبی بروز پیدا نکنه خودم هم فکر می‌کنم نسبت بهشون بی‌خیال و قدرتمندم.

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها