یه بار گفتم اتفاقاتی افتاده که ممکنه نیفتاده بشن. ببین که چطور از این نوآوری های زبانی استفاده می کنم. تازه به اتفاقی که افتاده باشه می گن افتفاق.  حالا به هر حال این اتفاقات افتادن. من چند سال پیش یه پستی نوشتم که توش گفتم تصمیماتی گرفتم و امیدوارم اتفاقات خوبی بیفته و اینا. حالا تصوری که نداشتم که قراره چی بشه و سال پیش این موقع ها داشتم فکر می کردم اگه زندگی من قراره همین شکلی باشه و این شغلیه که قراره داشته باشم و این دعواهایی که دارم و بعدش قراره یه آدم چاق ۵۰ ساله ی همین شکلی یا یه چیزی حوالی اون باشم چی می شه. البته نه اینکه همچین چیزی رو پذیرفته باشه ولی خب داشتم فکر می کردم شاید باید همین رو بپذیری در نهایت.فوقش می شی یه گاو وحشی همیشه عصبانی.

به هر حال من از سال پیش به صورت نسبتا جدی دنبال پذیرش گرفتن افتادم و البته یکی از اولین فرصت هایی که پیش اومد جدی شد و من در نهایت تونستم در دانشگاه UCLA برای مقطع پست دکتری پذیرش بگیرم. شرایط ما جوری هست که من تا وقتی در لس آنجلس پیاده نشدم و از فرودگاه بیرون نرفتم از چیزی مطمئن نبودم واسه همین نمی تونستم در موردش صحبت کنم یعنی دوست هم نداشتم. مجبور بودم به خانواده م بگم که احتمال همچین چیزی هست ولی اونا رو هم دوست داشتم زیاد جدیش نگیرن. در کل مثل اینکه همچین عادتی برا خودم دارم که دوست ندارم زیاد جدی ام بگیرند. یه بارم فکر می کنم اینجا نوشته بودم منو جدی نگیرین یا به اندازه جدی بگیرین شکایت کرده بودم که هیچ کس تو رو به اندازه کافی جدی نمی گیره یا زیادی جدی ات می گیرن یا خیلی کم جدی ات می گیرن.

امیدوارم که حالا که نسبتا در نقطه آرومی هستم بتونم بیشتر بنویسم. در طول یک سال گذشته به صورت همزمان چیزهای زیادی رو از سر گذروندم و سال سختی بود که از عهده ش براومدم. امیدوارم اینجا بتونم به آرزوهایی که دارم و به نقطه آرامشم نزدیک تر بشم.

من وقتی از ایران راه افتادم اعتراضات تازه شروع شده بود. ضایعه خیلی بزرگی بود. امیدوارم حال شما خوب باشه و غم به دلتون راه ندین آینده روشنه.