منتظرم برادرم برسه که با هم بریم شهرستان، نمی شه اسمش رو گذاشت مسافرت، می‌ریم خونه خودمون و هشت ماهی هست که پدر و مادرم رو ندیدم. گرچه روزهای عید معمولا برام خیلی سخته و بیشتر از همیشه در مورد جایگاه خودم در جهان هستی دچار چالشم و نمی دونم بقیه ازم چه انتظاراتی دارن. این احساس هیچ وقت کافی نبودن در عید بیشتر سراغم میاد و حضور در کنار خانواده پیچیده‌ ترین معضلات روانیم رو به سطح میاره و البته دوری ازشون هم برام سخته. در همه ی این ها یک خودآگاهی هم دارم. معمولا مردم از نگاه تحسین می‌گن که فلانی جونش به جون بچه هاش وصله در حالی که من به نظرم قسمتی از این قضیه به خاطر یک عشق سوزان نیست بلکه ناشی از ضعفه. این نوع از دوست داشتن رو دوست ندارم. میگن این پیچیدگی ها ناگزیرن و وقتی متوجه شون شدی دیگه شدی و نمی شه کاریش کرد مثل گربه ی شرودینگر می‌مونه که مشاهده، نتیجه آزمایش رو هم تحت تاثیر می‌ذاره و نمی تونی بفهمی اگر این ها نبودن زندگی چه شکلی بود.

دو هفته پیش به مدیرمون صادقانه گفتم که قصد ادامه همکاری ندارم و می‌خوام شرکت خودم رو شروع کنم. بهم گفت من هم با اینکه کار خودت رو شروع کنی موافقم ولی تا وقتی که شرکتت به یک جایگاه حداقلی نرسیده اینجا رو قطع نکن، به هر حال گفتم اینجا انگیزه ای برای اینکه بهترین عملکردم رو داشته باشم ندارم و دلم می‌خواد خودم رو برای پیشرفت سریع تر کار شرکتم برای مدتی تحت فشار بذارم. موافقت کرد. چند روز پیش دوباره ازم خواست برم به اتاقش و انگار با مدیرای بالادستش که صحبت کرده بود بهش گفته بودن که باید قرارداد من رو تمدید کنه. این بار بهم گفت چه توقعاتی داری و همون کاری که خارج از اینجا انجام میدی رو همینجا انجام بده و اگر خواستی می‌تونی محصولت رو به هر کسی خواستی بیرون از اینجا هم بفروشی و ما مشکلی نداریم. گفتم من فضای کاری رو اینجا رو هم دوست ندارم و باید یک اتاق جدا داشته باشم که با اون هم موافقت کرد به هر حال قرار شد فکرام رو بکنم و بهش خبر بدم. در نهایت دیروز پیش بهش گفتم که یک اتاق جدا می‌خوام حق کپی رایت کارهام باید بین شرکت و خودم مشترک باشه و دو برابر هم افزایش حقوق می‌خوام که با همه ش موافقت کرد و من سال بعد هم در همین شرکتم ولی با شرایطی بی نهایت متفاوت.

چند وقت پیش به پدرم گفتم این دفعه که اومدم شهرستان می‌خوام گوشیم رو با گوشی اون عوض کنم. یه گوشی خیلی قدیمی داره که دوستش هم نداره و با اینکه بلد نیست ازش استفاده کنه ولی عاشق گوشی های مدرنه. خنده ش گرفت، یه بار هم کفشامون رو با هم عوض کرده بودیم، گفت اون کفشایی که بهم دادی اندازه م نیست. می‌خواست بگه از معامله کردن با من خاطره ی خوبی نداره، گفتم باشه حالا کفشم میایم اونجا در موردش صحبت می‌کنیم. به هر حال یه گوشی جدید براش خریدم که امیدوارم خوشش بیاد و سعی کنه ازش برای ضبط کردن داستان های قدیمیش استفاده کنه. پدرم منبع داستان های قدیمی و فوق العاده اصیله، دوست دارم ثبتشون کنم و روزی در موردشون بنویسم.

احتمالا یک پست دیگه قبل از پایان سال بنویسم واسه همین فعلا نه برای همیشه و نه تا پایان سال و نه تا یک مدت کوتاه و بلند بین این دو تا ازتون خدافظی نمی کنم.

ببخشید نیم‌فاصله رو رعایت نکردم، با گوشی سختمه، خیلی بد می‌شه اگه این پست آخرم باشه و عاقبت به نیم‌فاصله از دنیا نرم.