۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

غافلگیری

  • هایتن
  • شنبه ۲۰ مارس ۲۱
  • ۰۱:۰۴
  • ۳ نظر

دیگه حالا قرار بود در مورد موضوعی بنویسم که فعلا شرایط اینجا این اجازه رو بهم نمی‌ده نمی‌شه هم توقع داشت زمان به خاطر من متوقف بشه. اینجا شب‌ها دیر می‌خوابن و صبح‌ها دیر از خواب پا می‌شن که عادت من نیست. البته یکی دو روز اول این‌طوری هستش و بعدا می‌تونم تا حدودی به برنامه‌ی خودم عمل کنم. در کل خونه‌ی اینجا بزرگ‌تر و شلوغ‌تره و با خونه خودم که می‌تونم هر یه ساعت یه چایی بخورم و اگر خسته شدم همونجا کنار صندلیم نیم‌ساعتی دراز بکشم یا برم بیرون یه ساعتی پیاده‌روی کنم فرق داره. بیشتر ما خواسته یا ناخواسته در بیشتر اوقات داریم زندگی دیگران رو زندگی می‌کنیم. البته خودخواهی رو دوست ندارم و دلم هم نمی‌خواد با صراحتم باعث ناراحتی کسی بشم. مثلا یکی بهم بگه بیا این سریالو با هم ببینیم حتی اگر سریالو دوست نداشته باشم این کارو انجام می‌دم، ولی به صورت موردی. در بلند مدت باید بتونم خودم رو بشناسم و زندگی خودم رو داشته باشم و به کسی هم تحمیلش نکنم.

اون روز داشتم با یه نفر حرف می‌زدم و موقعیتی بود که می‌شد در مورد یه موضوع کوچک و بی‌اهمیت به صورت مفصل حرف زد. متوجه شدم اگر قرار بود با یک نفر برای یک زمان طولانی حرف بزنی نیاز به شناخت زیادی ازش داری وگرنه ممکنه به شکل ناامیدکننده‌ای غافلگیر بشی.

عیدتون مبارک. حال من تو این عید از سال‌های قبل بهتره و امیدواریم هم بیشتره. اون روز تو محل کار یکی داشت از مسافرت رفتن دفاع می‌کرد که خب ما این همه پول درمی‌آریم پیشرفت می‌کنیم کار می‌کنیم آخرش که چی؟ باید یک جایی خرجش کنیم. گفتم من هدفم از زندگی این نیست که پول‌هایی که درمی‌آرم رو خرج کنم، دوست دارم به جایی برسم که وقتی چند دقیقه با خودم تنها شدم با خودم در آرامش باشم و از بابت چیزی که هستم خوشحال باشم. گفتم این کار رشد زیادی نیاز داره.

شوخی با خداحافظی

  • هایتن
  • پنجشنبه ۱۸ مارس ۲۱
  • ۰۱:۵۳
  • ۲ نظر

منتظرم برادرم برسه که با هم بریم شهرستان، نمی شه اسمش رو گذاشت مسافرت، می‌ریم خونه خودمون و هشت ماهی هست که پدر و مادرم رو ندیدم. گرچه روزهای عید معمولا برام خیلی سخته و بیشتر از همیشه در مورد جایگاه خودم در جهان هستی دچار چالشم و نمی دونم بقیه ازم چه انتظاراتی دارن. این احساس هیچ وقت کافی نبودن در عید بیشتر سراغم میاد و حضور در کنار خانواده پیچیده‌ ترین معضلات روانیم رو به سطح میاره و البته دوری ازشون هم برام سخته. در همه ی این ها یک خودآگاهی هم دارم. معمولا مردم از نگاه تحسین می‌گن که فلانی جونش به جون بچه هاش وصله در حالی که من به نظرم قسمتی از این قضیه به خاطر یک عشق سوزان نیست بلکه ناشی از ضعفه. این نوع از دوست داشتن رو دوست ندارم. میگن این پیچیدگی ها ناگزیرن و وقتی متوجه شون شدی دیگه شدی و نمی شه کاریش کرد مثل گربه ی شرودینگر می‌مونه که مشاهده، نتیجه آزمایش رو هم تحت تاثیر می‌ذاره و نمی تونی بفهمی اگر این ها نبودن زندگی چه شکلی بود.

دو هفته پیش به مدیرمون صادقانه گفتم که قصد ادامه همکاری ندارم و می‌خوام شرکت خودم رو شروع کنم. بهم گفت من هم با اینکه کار خودت رو شروع کنی موافقم ولی تا وقتی که شرکتت به یک جایگاه حداقلی نرسیده اینجا رو قطع نکن، به هر حال گفتم اینجا انگیزه ای برای اینکه بهترین عملکردم رو داشته باشم ندارم و دلم می‌خواد خودم رو برای پیشرفت سریع تر کار شرکتم برای مدتی تحت فشار بذارم. موافقت کرد. چند روز پیش دوباره ازم خواست برم به اتاقش و انگار با مدیرای بالادستش که صحبت کرده بود بهش گفته بودن که باید قرارداد من رو تمدید کنه. این بار بهم گفت چه توقعاتی داری و همون کاری که خارج از اینجا انجام میدی رو همینجا انجام بده و اگر خواستی می‌تونی محصولت رو به هر کسی خواستی بیرون از اینجا هم بفروشی و ما مشکلی نداریم. گفتم من فضای کاری رو اینجا رو هم دوست ندارم و باید یک اتاق جدا داشته باشم که با اون هم موافقت کرد به هر حال قرار شد فکرام رو بکنم و بهش خبر بدم. در نهایت دیروز پیش بهش گفتم که یک اتاق جدا می‌خوام حق کپی رایت کارهام باید بین شرکت و خودم مشترک باشه و دو برابر هم افزایش حقوق می‌خوام که با همه ش موافقت کرد و من سال بعد هم در همین شرکتم ولی با شرایطی بی نهایت متفاوت.

چند وقت پیش به پدرم گفتم این دفعه که اومدم شهرستان می‌خوام گوشیم رو با گوشی اون عوض کنم. یه گوشی خیلی قدیمی داره که دوستش هم نداره و با اینکه بلد نیست ازش استفاده کنه ولی عاشق گوشی های مدرنه. خنده ش گرفت، یه بار هم کفشامون رو با هم عوض کرده بودیم، گفت اون کفشایی که بهم دادی اندازه م نیست. می‌خواست بگه از معامله کردن با من خاطره ی خوبی نداره، گفتم باشه حالا کفشم میایم اونجا در موردش صحبت می‌کنیم. به هر حال یه گوشی جدید براش خریدم که امیدوارم خوشش بیاد و سعی کنه ازش برای ضبط کردن داستان های قدیمیش استفاده کنه. پدرم منبع داستان های قدیمی و فوق العاده اصیله، دوست دارم ثبتشون کنم و روزی در موردشون بنویسم.

احتمالا یک پست دیگه قبل از پایان سال بنویسم واسه همین فعلا نه برای همیشه و نه تا پایان سال و نه تا یک مدت کوتاه و بلند بین این دو تا ازتون خدافظی نمی کنم.

ببخشید نیم‌فاصله رو رعایت نکردم، با گوشی سختمه، خیلی بد می‌شه اگه این پست آخرم باشه و عاقبت به نیم‌فاصله از دنیا نرم. 

دلایل کلی

  • هایتن
  • سه شنبه ۹ مارس ۲۱
  • ۱۰:۵۲
  • ۶ نظر

کلی کاتلین یه دختری بود که فارغ‌التحصیل استنفورد بود و مدال برنز المپیک رو هم تو دوچرخه‌سواری گرفته بود و در 23 سالگی خودکشی کرد. خواهرش می‌گه بعد از یه تصادفی که داشت و نمی‌تونست مثل سابق تمرین کنه به پوچی رسیده بود. به نظرم نباید این‌طوری در موردش حرف بزنه و حتی کارهای کوچک ما هم یه دلیل نداره چه برسه به اتفاق بزرگی مثل خودکشی. حالا کاری نداریم و نمی‌خوام وکیل مدافع کلی باشم و دلایلش برای خودکشی رو بشمارم.

 اون چیزی که من خوندم خانواده‌ش حامیش بودن و اینطور نبود که یه پدر الکلی و بداخلاق داشته باشه و دو تا خواهر و برادر دیگه هم داشت که با هم‌دیگه سه‌قلو بودن و خب لابد پیوندهای بینشون قوی بوده. به هر حال این‌ها محاسبات رو سخت می‌کنه و یه آدم معمول شکست‌خورده و از جامعه رانده شده نبود. بهش فکر می‌کنم و گاهی سعی می‌کنم از این داستان الهام بگیرم و کمی خودم رو درک کنم. بیشتر از این جهت که خب در چند تا جبهه مشغول مبارزه‌ای و دیگران مزیت‌هایی دارن که تو نداری. مثلا اگر همین دختر خانوم جوان تو استنفورد درس نمی‌خوند و اون تصادف رو نداشت می‌تونست قهرمان المپیک بشه، احتمالا همین رو دوست داشت. می‌خوام بگم حق داری بعضی وقتا از اینکه در جایی علی‌رغم شایستگیت بهترین نیستی افسرده باشی. ولی خب افسردگی ماها با بقیه فرق داره. اخیرا نوه‌ی ملکه‌ی انگلیس با همسرش یه مصاحبه کردن که همسرش گفته هدف توهین‌های نژادپرستانه بوده و در مقطعی به خودکشی فکر کرده و البته همین شده تیتر خیلی از رسانه‌ها. من با خودم می‌گم خب فکر کرده که کرده، برام یه چیز خیلی غیرعادی نیست و البته جدی هم نیست. وقتی به این فکر می‌کنی که دیگه نیستی یه حس رهایی و تعلیق بهت دست می‌ده و همین فکر کردن بهش آرامش بخشه. نمی‌دونم شاید جای دیگه‌ای بودم بابت این حرف مؤاخذه می‌شدم که یه موضوع جدی رو بی‌اهمیت جلوه دادم، ولی هدفم این نبود.

یک سالی هست شروع به خوندن ریاضیات سنگین کردم و هنوز هم این کار برام سخته ولی رهاش نکردم. می‌دونم اگر در زمینه‌های دیگه وارد بشم پیشرفت خیلی سریع‌تری خواهم داشت ولی نمی‌خوام این آرزو برای ابد باهام بمونه و نتونم خلا درونم رو پر کنم. احتمال شکست خوردنم هست، چه اینکه الان یک ساله دارم تلاش می‌کنم. می‌دونین، سخته. اون روز یه فیلم از یه جلسه کلاس درس تو استنفورد رو می‌دیدم که یه مطلبی رو توضیح می‌داد که من در متوجه شدنش دچار مشکل بودم، فلسفه‌ی پشت سر یه سری توسعه‌های ریاضی رو متوجه نمی‌شدم، با 30 ثانیه توضیح همه چیز برام واضح شد. می‌خوام بگم این‌ها تأثیر داره، همراهی تأثیر داره، کار گروهی تأثیر داره، بودن استاد تأثیر داره و فقط تلاش کردن خالی کافی نیست. قبلا هم در این مورد گفته‌م که عقل درستی ندارم و سال بعد تازه می‌خوام ساعات بیشتری رو به این کار اختصاص بدم که در یک سال گذشته میوه‌ای ازش نچیدم و احتمالش هست در آینده هم چندان به کارم نیاد. چیزی که هست یه گیجی دائمی هست که مانعم می‌شه روی مسائل سخت تمرکز کنم و از طرف دیگه قصد ندارم تسلیمش بشم.

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها