۲ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

فحش دادن در بهشت

  • هایتن
  • جمعه ۳ دسامبر ۲۱
  • ۱۰:۰۱
  • ۶ نظر

صبحی سر کار که بودم داشتم تنهایی صبحونه می‌خوردم. نمی‌تونم بگم دوستش ندارم یا دارم فقط اینکه کسی ازم سوالی در این مورد داشته باشه یا این موضوع براش عجیب باشه بدم میاد. از اینکه کسی موضوع ساده‌ای پیدا کنه که بتونه در موردش باهام صحبت کنه بدم میاد. دیگه داشتم صبحونه‌م رو تموم می‌کردم ولی همه مثل کسایی که با گاز مونوکسید کربن خفه شده باشن ساکت بودن. شاید یه گازی هم باشه که روح آدما رو خفه می‌کنه، نمی‌دونم، به نظرم روح خیلیا خفه شده. به هر حال از سکوت بدم میاد و همه‌ش خودم رو از بابتش مقصر می‌دونم.  تا وقتی من حرف نزنم انگار کسی چیزی برای گفتن نداره. ولی هیچ‌وقتم این موضوع رو بهم یادآوری نمی‌کنن و از بابتش ازم تشکر نمی‌کنن، به نظرم این حداقل کاریه که می‌تونن بکنن. یه بار به سین جیم گفتم ده سال بعد که من یه آدم بزرگی شدم تازه می‌فهمین چه گوهری رو از دست دادین، بهم گفت تو پنج سال پیش هم همین حرفو می‌زدی، بعدم با صدای بلند زد زیر خنده. این به نظرم بزرگترین شجاعت و بامزه‌گی عمرش بود.

 به هر حال معمولا اگر حرفی هم داشته باشن همه‌ش مزخرفه و مثلا در مورد یه کلیپ مسخره حرف می‌زنن که یارویی وسط یه کلیپ شلوارش رو کشیده پایین، مردم تا ابد به این جور شوخیا می‌خندن و بعدش هم در موردش صحبت می‌کنن و همه موافقن که خیلی بامزه بود.  گفتم هی سین جیم، بیا یه سایت بزنیم توش آموزش بذاریم بفروشیم گفت اتفاقا فکر خیلی خوبیه ولی حوصله این کارو نداره. به نظر من که اصلا فکر خوبی نبود و چندان هم جدید و درخشانی نبود و خیلیا این کارو می‌کنن. همین‌طوری یه مزخرفی به ذهنم رسید گفتم که مردم رو از خفه‌گی نجات بدم، ولی خب حالا که به نظرش جالب اومده بود بدم نمی‌اومد یه خرده بیشتر مزخرف بگم در موردش. گفتم من اگه قرار بود تا آخر عمرم تو همین شرایط کوفتی بمونم براش می‌جنگیدم تو هم باید بجنگی نگو حوصله ندارم، حرفمو نفهمید زیاد، یعنی همیشه یه کمیش رو می‌فهمن و در موردش صحبت می‌کنن بیشترشو نمی‌فهمن. منم بیشتر وقتا نمی‌فهمم چقدرش رو فهمیدن. تازه این حرفم که اصلا پیچیده نبود و این سین جیم هم از بقیه اون نابغه‌ها بفهمی‌نفمی باهوش‌تر بود. یعنی باید با جیم کاف آشنا بشی تا بفهمی وقتی دارم از هوش صحبت می‌کنم دارم در مورد چی صحبت می‌کنم.

 به هر حال حرف مبارزه و اینا که شد رو کردم به آقای میم سین که دویست سالی از همه ما بزرگتره، گفتم اینا به درد من نمی‌خورن شما یه بار انقلاب کردین تجربه‌ش رو دارین بیاین یه پولی بذارین روزنامه بزنیم. مطالب روزنامه با من، شما فقط پولش رو بیار. سین جیم خندید گفت تو فقط دنبال پول آقای میم سینی. میم سین بیشتر وقتا مثل بی‌کله‌ها فقط می‌خنده.  کلی سهم تو بورس و دلار و خونه و این کوفتیا داره ولی صبحونه‌ش رو مثل کسی که دستشوییش گرفته می‌خوره و آشغالاش رو بعدش جمع نمی‌کنه. این آدما مثل کسی می‌مونن که روحشون تیر خورده و زنده‌ن ولی دیگه از دست رفته‌ن و مثل سربازی‌ان که داره جون می‌ده. می‌خواستم یه بار بهش گفتم لعنتی ما مسئول جمع کردن سفره تو نیستیم، یعنی دنبال یه فحش بهتر بودم که بیشتر از این عصبانیتم از این کارش رو نشون بده. چون که تو مغزم فقط داشتم فحش می‌دادم اشکالی نداشت اگه زیاده‌روی می کردم، بیشتر وقتا همین کارو می‌کنم و فقط تو مغزم فحش می‌دم. به هر حال چیز بهتری به نظرم نرسید. یعنی از اولش هم قصد نداشتم فحش پیچیده‌ای بهش بدم به نظرم همین که کارش رو بهش یادآوری می‌کردم یه فحش بود ولی بازم چند دقیقه ای تو آشپزخونه به یه فحش پیچیده‌تر فکر کردم، بعضی وقتا از این کارا لذت می‌برم. به نظرم فحش دادن نباید تو بهشت ممنوع باشه.

 همیشه با آقای میم سین در مورد پولاش شوخی می‌کنیم و بعضی وقتا که در مورد زن‌ها تو محل کار شوخی می‌کنه ما تهدیدش می‌کنیم صداش رو ضبط می‌کنیم و برای خانواده‌ش که حاج آقا صداش می‌کنن می‌فرستیم و از این طریق ازش اخاذی می‌کنیم ولی حرفمون رو جدی نمی‌گیره و همه‌ش می‌گه به خدا قسم که تو خونه همه فکر می‌کنن من یه پیامبرم. یه بار بهش گفتم ما می‌تونیم تو محل کار حساب کاربریش رو هک کنیم و پولاش رو بالا بکشیم و به نفع خودشه رو لپ تاپش لینوکس نصب کنه و در واقع لپ تاپش رو  هم کلا عوض کنه. اونم جدی گرفته بود چون یه جزئیات چرتی در مورد روش هک کردن بهش گفتم. می‌گفت من اگه بفهمم کسی هکم کرده با لگد می‌کوبم زیر میزش، وقتی عصبانی می‌شه خیلی احمق می‌شه. راستشو بخوای واقعا هم یه خرده ترسیدم بیاد با لگد بکوبه زیر میزم. به هر حال از اون بعد هر موقع به شوخی با کسی دعوا می‌کنیم داد می‌زنیم آقام میم سین بیا با لگد بکوب زیر میز این.

نامهربان من کو

  • هایتن
  • پنجشنبه ۲۵ نوامبر ۲۱
  • ۰۹:۴۹
  • ۴ نظر

آلای عزیزم سلام

باید زودتر برایت نامه می‌نوشتم. به شهر جدیدی رسیده‌ام و از شهرهای قبلی چیزی برایت نگفتم. خوشبختی زیادی هم از دست نداده‌ای، نامه‌هایم شاید شبیه داستان‌هایم غم‌انگیز می‌بود، همان‌ها که تو دوستشان نداشتی. شهر قبلی نمی‌وانی تصور کنی چه شهری بود. شهرش رودخانه بزرگی داشت ولی داخل شهر خشک و بی‌آب و علف بود و خیابان‌ها پر از تل های خاک بود، مثل کسی بخواهد داد بزنم من بدبختم. اسم شهر راستان بود ولی من فهمیدم در این شهر همه دروغ‌گو بودند. وقتی ازشان خواستم مرا پیش حاکم شهر ببرند پیرمرد فقیر و بدبختی را بهم معرفی کردند و گفتند حاکم ما دوست دارد ساده‌زیست باشد، پیرمرد هم می‌پذیرفت که او حاکم شهر است و می‌تواند تمام مشکلات من را حل کند، دروغ می‌گفت پیرمرد عوضی. یک اتفاق با مزه هم افتاد، به دختر جوانی گفتم شما خیلی زیبا هستید و او هم در جواب با کیفش کوبید توی سرم.

نمی‌خواستم این شهر جدید را هم بی‌نامه‌ای به تو مثل شهر قبلی ترکش کنم. این شهری که واردش شده‌ام اما قشنگ است و تمام خیابان‌های شهر پوشیده از درختان صنوبر است که در هوای آفتابی می‌توانی در سایه‌شان بنشینی، ولی نه دو نفره، داستانش را برایت می‌گویم. مردم این شهر زیاد دوست ندارند نزدیک هم بنشینند. جوی‌های آب در شهر فراوان است و اسم شهرش دره‌ی سبز است. تو که جاهای دیگر دنیا را هیچ‌وقت ندیدی و نشناختی، من چرا اسم‌ها را برایت ردیف می‌کنم. از آن جزیره بیرون نیامدی، ولی اگر به این شهر می‌آمدی شاید دوستش داشتی، شاید هم نداشتی، من خودم هنوز نمی دانم دوستش دارم یا نه. یعنی شهر خیلی قشنگ است ولی من را یاد غصه‌هایم می‌اندازد، تو را یاد چی بیندازد.

اما آلای عزیزم، اتفاق عجیبی در این شهر افتاده. رنگ پوست مردم اینجا هم همگی سبز است. اولش با خودم گفتم شاید شبیه سرخ‌پوست‌ها خودشان را رنگ می‌کنند، ولی نه، واقعا سبز بودند. عجیب‌تر اینکه وقتی به یک غریبه نزدیک می‌شوند پوستشان خیلی سریع قرمز می‌شود. عجیب است نه؟ حالا تو بگو نیست و از این داستان به اندازه‌ی کافی تعجب نکن. اینجا دو نفر که با هم آشنا می‌شوند تا وقتی کنار هم سبز نشوند اصلا ازدواج نمی‌کنند، هر چند آن‌ها هم بعد از مدتی کنار هم قرمز می‌شوند، نیازی به ابراز عشق دروغکی نیست.

 این‌ها را جوان کوتاه‌اندام لاغر و بیچاره‌ای، که مجرد مانده و موهایش هم ریخته و چندلاخی اطراف کله‌اش مو مانده و در ورودی شهر چغندر قند می‌فروشد و مدام با نزدیک و دور شدن مشتری‌ها قرمز و سبز می‌شود و شاید به همین خاطر بسیار پیرتر از سنش به نظر می‌رسد، بهم گفت. باب آشنایی من با این جوان این بود که با نزدیک شدن من به او، رنگش عوض نشد و سبز ماند. اولش فکر کردم شاید جوان پیر بیچاره، همان نگاه اول را دیده یا ندیده، یک دل نه صد دل عاشق من شده، خودش هم بیچاره حالی شده بود و با نابلدی اشتیاقش پیدا بود. حق داری باید هم الان به سادگی من بخندی. به هر حال ساعتی طول نکشید که فهمیدم هیچ‌کس کنار من قرمز نمی‌شود و عشق جوان پیر به من دروغ بود. آری، هیچ کس‌کنار من قرمز نمی‌شود و همه سبز می‌مانند. من که می‌دانستم مهربانی ندارم، ولی حالا مدام با خودم می‌گویم نامهربان من کو؟

+ این نامه را جاناتان در داستان شریک زندگی نوشته که بعد از سال‌ها که راهی یک سفر دیگر شده، آلا هم همان آلچا است که الان دیگر حسابی بزرگ شده :)

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها