تا الان که نمرده‌ام و احتمالن تا چند سال آینده هم نمی‌میرم علاقه‌ی زیادی هم بهش ندارم، پاک کردن روی مسئله‌ست، مردن را می‌گویم. حالا اگر فردا پس‌فردایی مردم پشت سرم نگویید فلانی آدم به‌درد‌نخور و خوش‌خیالی بود. حالا کاری نداریم گفتید هم گفتید، من قول می‌دهم به کابوستان نیایم، البته روی قولم هم مثل وعده‌ی زنده ماندن چند سالم زیاد حساب نکنید. به هر حال دارم فکر می‌کنم آدم‌ها مثل پلاستیکند یا شیشه یا فلز یا یک خمیر گرد. بیشتر از لحاظ خاصیت کشسانی منظورم است. یعنی اگر تحت یک فشاری قرار بگیرند از لحاظ روانی، آیا بعدن می‌توانند مثل پلاستیک به حالت اولشان برگردند یا مثل فلز خم می‌شوند و برای درمان باید به کوره بروند و چکش بخورند یا مثل شیشه قسمتی از آنها می‌شکند و برای همیشه به فنا می‌رود یا مثل خمیر اگر فشار کم باشد به حالت قبلی بر می‌گردند ولی اگر زیاد بود له می‌شوند و یک نانوا باید بیاید دوباره گردشان کند. هر چند این مثال نانوا را بیشتر دوست دارم و به آهنگری و کوره ترجیحش می‌دهم ولی به نظرم آدم‌ها شبیه هیچکدام از این‌ها نیستند و بیشتر شبیه آثار تاریخی هستند یعنی می‌شود ترمیمشان کرد و از نو ساختشان ولی دیگر اثر تاریخی نیستند و ماهیتشان عوض می‌شود.

نیازهای روحی روانی این‌طوری‌اند و ما را فرسوده می‌کنند چاره‌ای هم برایشان نیست. یعنی من دوست ندارم کسی برای افسردگی‌اش دلیلی داشته باشد. هر دلیلی هم که داشته باشد، هست ولی فقط آن نیست. بیشتر می‌خواهم بدانم بعد از این همه رنج اگر مدتی در گلستان بودیم و آنقدر خوش به حالمان بود که هی دامن از دستمان برود و برای خواننده‌های وبلاگ تحفه‌ای نیاوردیم، خوب می‌شویم؟