یک چایی دارم که به تدریج رنگ می‌ده و اوایل رنگ کمی داره و من چای کم رنگ دوست دارم ولی وقتی نیم ساعت از دم کردنش می‌گذره کنترلش را از دست می‌ده و سیاه می‌شه، به نظرم جالب اومد که بدونید حتی چایی هم می‌تونه کنترلش رو از دست بده. البته کار زیادی هم ازش برنمی‌آد وقتی این اتفاق براش می‌افته، منظورم از دست دادن کنترله. یعنی مثلن نمی‌تونه به یک نحوی از قوری بیرون بیاد و به یک نحو دیگه‌ای مثل وحشی‌ها یه چاقو دستش بگیره و به من حمله بکنه. کلا آدم متعادلی نیست چایی من. حالا این موضوع برای خیلی از شماها اهمیتی نداره، منم کاری از دستم برنمی‌آد. یعنی با توضیح دادن بیشتر من اهمیت این موضوع برای شما بیشتر نمی‌شه که، بلکه حتی ممکنه کمتر بشه و تبدیل به یه چیز مسخره بشه، اگه تا حالا نشده باشه. یک تفاوت عمده‌ی آدم‌ها همین آستانه‌ی اهمیت دادنه. به هر حال از این‌ها که بگذریم عیدی داشتم با خودم فکر می‌کردم عصبانی شدن یک حقی هست که دیگران به ما می‌دن، مثلا من با خودم می‌گم چه حقی دارم از دست کسی عصبانی بشم. حالا نمی‌دونم چند نفر از این بابت که حق دارن عصبانی بشن و بقیه تحملشون کنن خوشحالن. یعنی برای سلامتی خوبم هست عصبانی بشی، بعد از این بابت که حق داری عصبانی بشی خوشحال بشی و از عصبانیتت کم بشه و در نهایت به یک نقطه‌ی تعادلی برسی و بیمار روانی نباشی. به هر حال مهربونی از روی حقی نداشتن مسخره‌ست، به قول انگلیسی‌ها، آیا احساسم می‌کنید؟