عصری می‌رم دور یک پارک دورتر از خونه می‌دوم. پارکی که سر کوچه هست یک زن جوان معلول همیشه انتهای پارک می‌ایسته و از مردم می‌خواد اونو تا بالای پارک ببرن. توی مسیر سعی می‌کنه سر صحبت رو باز کنه که چیکار می‌کنی خونه‌ت کجاست تنها زندگی می‌کنی؟ آخرین بار بهم گفت برم براش یه پفک بخرم، گفتم پول همراهم نیست. کارت بانکیم همرام بود ولی واقعا پول نقد همرام نبود دیگه نمی‌دونم با استاندارد بالای شما دروغ گفتم یا نه.  این موضوع زن جوان معلول برام آزاردهنده شد و از فرداش رفتم پارک دورتر. پارک دورتر در یک سمتش دخترها و پسرهای نوجوان مشغول بازی و گفتگو هستن در سمت دیگرش زنان و مردان جوان سگ‌هاشون رو بیرون آوردن که اکثرا هم سگ‌های سفید کوچک هستند. اونایی که سگ‌هاشون با هم در حال صحبت هستن خودشون هم با همدیگه در حال صحبت هستن. پسر جوانی هم بود که سگش مثل برف سفید بود و از بقیه بزرگ‌تر بود دختر جوانی بهش گفت وای سگتون چقدر خوشگله، پسره هم چیزی نگفت که یعنی حق داری عاشقش بشی.  با دیدن اینا یاد خودم هم می‌افتم. خب من اینقدر لاکچری نبودم، 18 سالم که بود تب مالت گرفتم و در بیمارستان بستری شدم. بیمه‌ای چیزی نداشتیم اون موقع و هزینه‌ی درمان من برای خانواده سنگین بود. گفتن از دفترچه‌ی یکی از آشناها استفاده کنیم، اون موقع این کارها رو می‌کردن و مردم از دفترچه‌های همدیگه استفاده می‌کردن. با گریه و زاری و این‌ها قبول نکردم و گفتم پولتون رو بهتون پس می‌دم، حرف مزخرفی زدم. از اون بعد هم همون آدم مزخرف درستکار باقی موندم. اون روز مسعود بهم زنگ زده بود که تولدم رو تبریک بگه، بعدم گفت داری عمو می‌شی. می‌دونین آدم عجیبیه. منظورم اینه که یک بار دوره‌ی لیسانس برگشت بهم گفت فلانی ببخش که یه مدته پیشت نیومدم البته می‌دونست که من بی‌نهایت دوستش دارم ولی خب به خاطر همون مزخرف بودنم انتظار نداشتم یک ذره از این احساس متقابل باشه، الان 9 سالی هست که از کشور رفته و من حتی یک بار هم باهاش تصویری صحبت نکردم چون آدم مزخرفی هستم و مسائل ساده رو بی‌نهایت پیچیده می‌کنم و از عهده‌ی این کار برنمیام. به خاطر بچه‌دار شدنش خوشحال شدم، می‌خواستم من زودتر از اون یه پسر بیارم و بعدا دخترش رو برای پسرم بگیرم، فعلا برنامه‌هام یه کم بهم ریخت. به هر حال داشتم می‌گفتم که دور پارک می‌دوم و یک مشکلی که جدیدا پیدا کردم اینه که خسته نمی‌شم. روزهای اول 200 متر که می‌دویدم به سرفه کردن می‌افتادم و همه‌ی لذت دویدن هم به همین خسته شدنش بود. مثل این بود که داری با یه موجود اهریمنی می‌جنگی و عصبانیش کردی. الان ولی خسته نمی‌شم، اهریمنم دیگه موقع دویدن سراغم نمیاد موقع نشستن و خوابیدن و استراحت کردن سراغم میاد، باید باهاش کنار بیام.