روزهای سه‌شنبه و چهارشنبه سر کار نمی‌رم و سال بعد رو نمی‌دونم باید چیکار کنم. حالا البته به این نتیجه رسیدم که زندگیم رو باید روز به روز پشت سر بذارم و تو همون روز باید سعی کنم خوب باشم، به من نیومده آینده‌نگری، مثل یه ماشین یادگیری overfit شده می‌مونم. دارم یادگیری ماشین می‌خونم، گفته بودم اینو، باید برنامه‌هاش رو با پایتون بنویسم. دوست داشتم این کار رو در قالب یک تیم انجام بدم ولی دیگه کسی تو این کشور باقی نمونده. خیلی به این وجه توجه نمی‌شه. این‌که کسی نمونده، بیشتر آدمای باهوشی که تو این کشور هستن سنشون پایینه و اونام بی‌صبرانه منتظرن که از اینجا برن. البته قصد ارشاد و این چیزا رو ندارم در مورد خودم هم نمی‌دونم قراره چی بشه، این کشور فقط با دروغ و دزدی می‌تونی درآمد خوبی داشته باشی و راحت باشی. البته اسمش رو دزدی نمی‌ذارن مثلا اونی که تو ساعت کاری می‌ره دندون‌پزشکی یا کاری که تو شرکت کرده رو با اطلاع مدیرمون می‌بره جاهای دیگه می‌فروشه این رو حق خودش می‌دونه و اونی که با پارتی برادرش استخدام شده این موضوع براش طبیعیه. تصور نمی‌تونید بکنید که این چیزا چقدر برای من سخته و چه هزینه‌هایی بابتش دادم. مثل یه مترسک تمام زندگیم رو پای اصولم باختم.

داشتم می‌گفتم آدم باهوشی هم اگر تو این کشور مونده سنش پایینه و به گروه سنی من نمی‌خوره که مثلا برم باهاشون رفاقت کنم و با همدیگه بریم کافه، شامی کبابی یا قهوه بخوریم. این هم یک وجه از سختی زندگی اینجاست که کمتر بهش توجه می‌شه. آشناها زیاد بهم می‌گن که بیا به ما سر بزن و این چیزا ولی اینا چیزی نیست که منو خوشحالم کنه و بدتر خسته‌م می‌کنه و اخیرا تشخیص اینکه از مصاحبت با کی لذت می‌برم و از مصاحبت با کی لذت نمی‌برم برام آسون‌تر هم شده. یکی که داشت ارشادم می‌کرد بهم می‌گفت باید قدر همسر خوب رو دونست ما یه آشنایی داشتیم که همسرش تمام پولاش رو بالا کشید و اینو با دو تا بچه گذاشت و به کانادا مهاجرت کرد، گفتم من اتفاقا از اینکه همسر خیلی بدی گیرم بیاد که بدونم باید از شرش خلاص بشم نمی‌ترسم، از این می‌ترسم که تا آخر عمرم گیر یه زندگی متوسط بیفتم.

+ عنوان یه مصرع از شعر معروف مولویه، فقط من آخرش "او" رو با "آن" عوض کردم.