دختر بچه‌ی کوچک دو ساله‌ای را مادربزرگش روی نیمکت گذاشت کنار مادرش که بی‌تفاوت بود و حواسش را با خیال راحت به موضوع دیگری داده بود. پسر جوانی که تی‌شرت سبزی پوشیده بود با یک پسر کوچک هفت ساله فوتبال‌دستی بازی می‌کرد و مدام بهش گل می‌زد. از پسر جوان دیگری که از آنجا رد می‌شد آتشی قرض گرفت و سیگاری روشن کرد. سیگار را دهان گرفت و یک گل دیگر به پسرک هفت ساله زد. سیگار را میان دو انگشتش گرفت و اعلام کرد تو اگر یک گل به من بزنی برنده‌ای. دختر جوانی کنار برادرش داخل چمن، قلاده‌ی سگ کوچکی را دستش گرفته بود و سگ کوچک مدام نقطه‌ای را بو می‌کرد و روی آن نقطه غلط می‌خورد. دختر جوان دیگری آن‌طرف‌تر قلاده‌ی سگ سفیدی را دستش گرفته بود و با یک هدفن با سیم‌های قرمز به آهنگی چیزی گوش می‌داد. مرد جوان درشت هیکلی با تی‌شرت سفید و سیبیل سیاه پهنش به زحمت مشغول تعمیر راکت بدمینتونش بود و پسر کوچکش بی‌هدف توپش را به هوا پرتاب می‌کرد. پیرزن نوه‌اش را آغوش گرفت و جمعیتی از محوطه که بچه‌ها و نوه‌های او بودند بلند شدند و دنبال او راه افتادند. پسر جوانی که روی نیمکت با گوشی‌اش صحبت می‌کرد زیر چشمی نگاهی به دختر جوان با سگ سفید انداخت. مرد جوان هنوز مشغول تعمیر راکتش بود و دسته‌اش را با فشار به شکم برآمده‌اش تکیه داده بود. یکی از سیم‌های توری راکت بیرون جهید. در پیاده‌روی پارک، دختر جوان محجبه‌ای با همسرش بدمینتون بازی می‌کرد و بعد از هر ضربه یک بار روسری‌اش را مرتب می‌کرد. مرد جوان مسن‌تر بود و موهای شقیقه‌اش سفید شده بود. ساکت و بی‌تفاوت بازی می‌کرد و بابت امتیازی که می‌گرفت جیغ و هورا نمی‌کشید. زن جوانی در آلاچیق تنها نشسته بود و کتابی روبرویش باز بود و چیزی را زیر لب تکرار می‌کرد. دختر جوان محجبه با یکی از مادرهای جوان پارک هم‌صحبت شد و همسرش بی‌هدف توپ را به هوا شلیک می‌کرد. مادر جوان با هر جمله‌ای که می‌گفت با اغراق می‌خندید. پیرمردی کنار نیمکتی که من نشسته‌ام چند بار نشست و بلند و شد و مرد جوان با شقیقه‌های سفید با کاپشن نیم‌تنه‌اش از روبرویم رد شد، مادر جوان با دختر محجبه بدمینتون بازی کردند. مادر جوان گفت اینقدر در این مدت بازی نکرده که الان همه چیز یادش رفته، بعد هم بلند بلند خندید. مرد میانسال چاقی که یک پیراهن راه‌راه بلند پوشیده بود و صورتش آفتاب سوخته بود دست کوچک دخترش را گرفته بود و به محوطه‌ی بازی نزدیک شد. یک بسته تخمه در دست دیگرش گرفته بود و چیزی نمانده بود بابت سنگینی راه رفتن نفس نفس بزند. 

پیرمرد نحیفی کنارم ایستاد با اشاره چشمانش بهم سلام داد. با لبخند و تردید بهش سلام دادم. شجاعتش بیشتر شد و با لکنت و بریده بریده بهم گفت آقا ببخشید امروز پنج‌شنبه است؟ خودم هم مطمئن نبودم امروز چند‌شنبه است کمی تقلا کردم و با همان تردید قبلی و یک ترس ضمنی که درگیر دردسر کوچکی شوم با لبخند گفتم بله امروز پنج‌شنبه است. پرسید امروز بیست و نهم است؟ این دفعه با اطمینان بیشتر و لبخند گشاده‌تری گفتم بله امروز بیست و نهم فروردین است. گفت ببخشید من این سوال‌ها را برای تمرین ذهنی‌ام می‌پرسم، متوجه شدم که با پیرمرد با سوادی روبرو شده‌ام، کسی که می‌تواند خودش را توضیح بدهد. لبخند من را که دید اطمینان خاطرش بیشتر شد و کنارم نشست. بهم توضیح داد که فراموشی در سن او یک امیر طبیعی‌ست. همانجا برایش دنبال راهکاری گشتم که با فراموشی‌اش مبارزه کند. گفتم مطالعه هم خوب است بکنید، گفت بله من یک عمر کارم مطالعه بوده، معلم دبیرستان بودم. ادامه داد فردوسی گفته سه پنج ساله اسب و سه ده ساله مرد، هنرها نمایند روز نبرد، چشمان رنگ پریده‌اش برق کوچکی زد و به صورت من نگاه مختصری انداخت و وقتی مطمئن شد نمی‌خواهم مسخره‌اش کنم با لبخند ریزی ادامه داد حالا من یک شیطنتی کرده‌ام و شعرش را یک مقدار تغییر داده‌ام، سه پنج ساله اسب و سه سی ساله مرد، هنرها نمایند روز نبرد، چون مردها نود سال عمر می‌کنند. داشت عمر خودش را می‌گفت. تا انتهای صحبتمان چند باری از قول سعدی دعا کرد خدایا کاری کن یار شاطر باشیم نه بار خاطر. یعنی کاری کن باعث شادی دیگران باشیم نه باعث ناراحتی آنها. می‌گفت من نوه و نتیجه دارم و می‌خواهم یار شاطرشان باشم نه بار خاطرشان. مثل مرد جوان با شقیقه‌های سفید و مرد میانسال چاق با صورت آفتاب‌سوخته، این پیرمرد هم مرد خوبی بود و به من یادآوردی کرد آدم‌های خوب دنیا تمام نشده‌اند.