محمدرضا، برادرزاده‌م، پیش‌دبستانی می‌ره. امروز بهم زنگ زده بود می‌گفت باهوش کلاسه و یک دختری به اسم پریا بهش پیشنهاد ازدواج داده، گفتم تو چی جوابش رو دادی، گفت بهش اهمیت ندادم. گفت این دفعه که خونه رفتم براش خوراکی نخرم چون داخل کیک‌ها قرص پیدا شده. موقع خداحافظی بهش گفتم خیلی دوستش دارم.

خوشگلی و ثروت هم باعث گیجی و سردرگمی‌ هست و تو هیچ‌وقت نمی‌فهمی ‌کی واقعن دوستت داره، من البته همچین مشکلی ندارم.  به هر حال من بدبینم و مثل یک سنجاب به همه بی‌اعتمادم. اینطوری هم دارم گند می‌زنم و کسی برام نمی‌مونه. بعضی وقتا با خودم می‌گم از این به بعد دقیقن برعکس کاری که فکر می‌کنی درسته رو انجام بده شاید اوضاع بهتر شد، ولی خب یه جایی گیر می‌کنم تصمیم واقعی من همین بود یا برعکسش بود. می‌خوام بگم بی‌عقلی هیچ چاره‌ای نداره و مثلن یه آدم منگول اگر همه‌ی تصمیماتش رو برعکس کنه تبدیل به یه نابغه نمی‌شه.