دختر کوچک هفت‌ساله ابتدای واگن مترو ایستاده بود و مردها را بررسی می‌کرد. به پسر جوان اول گفت تو یکی، به دومی گفت تو دویی و به بعدی تو سه‌یی، تو چهاری، به من گفت تو پنجی نگاهی به جوان ششم انداخت و او را نشمرد ولی به بعدی گفت تو هفتی. همین طور شمرد تا به دوازده رسید و دوباره پیش پسر جوان اول برگشت. پسر جوان پرسید همه را شمردی؟ من چند بودم؟ دخترک گفت تو یکی و دوباره شروع کرد به شمردن، این دفعه پاها را شمرد، دستش را روی پاها می‌گذاشت و آن‌ها را می‌شمرد. یک پای من نه شد پای دیگرم ده شد. دست پسر جوان انتهایی را  که دفعه‌ی قبل نشمرده بود گرفت، بهش گفت بلند شو بلند شو. پسرک بلند شد. پدر دخترک که بی‌صبری می‌کرد گفت آقا لطفا بلند نشوید بهش توجه نکنید سر کارتان می‌گذارد. پسر جوان گفت ما یک عمر است سر کاریم. بلند شد و همراه دخترک به ابتدای واگن رفت. دختر کوچک به مراسمی دو پای او را از هم فاصله داد و بهش گفت راست بایستد و شروع کند همه را بشمارد. پدرش گفت یگانه زهرا، دخترم، اذیتش نکن. پسر جوان با تردید و کم‌رویی همه را شمرد و وسط کار چند بار اعتراض یگانه را برانگیخت و عاقبت آمد دوباره سر جایش نشست. مرد میان‌سال روبرو گفت من را نشمردی. یگانه زهرا عصبانی شد و گفت تو ده بودی، بعد کیفش را برداشت و داد دست جوان انتهایی گفت بده به بغلی. دوباره به بغلی که من بودم گفت بده به بغلی، باید کیف را به کیفیت خاصی که عکسش روبرو باشد نگه می‌داشتیم و می‌دادیم به بغلی. همین طور کیف را بین دوازده نفر گرداند. حتی پیرمرد عبوسی که داشت قرآن می‌خواند هم مجبور شد کیف را با همان کیفیت دقیق بدهد به بغلی. بعضی هم یگانه زهرا را اذیت می‌کردند و کیف را کمی نگه می‌داشتند. پیرمردی گفت کیفت را می‌خردم یگانه گفت پولش را بده، پیرمرد هم گفت کارت دارم پول ندارم. یگانه دستش را جلو آورد و گفت کارتت را بکش. یگانه زهرا سندروم دان داشت و بیش از اندازه فعال بود.

دیشب خواب دیدم با ابوذر، خواهرزاده‌ام، داریم مسیری را می‌دویم. ابوذر از روی گودالی پرید و من هم خواستم بپرم که یک دفعه متوجه شدم گودال زیادی بزرگ است. یک گودال بسیار عمیق و بزرگ بود. ابوذر خودش ورزشکار است و به عقلش نرسید من نمی‌توانم مثل او بپرم. فقط فرصت کردم با دو دستم از دهانه گودال بگیرم و هنوز پایین نیفتاده بودم و اگر می‌افتادم مرگم حتمی بود. داد زدم به ابوذر گفتم که زنگ بزند اورژانسی جایی ولی ابوذر شروع کرده بود به خانواده زنگ می‌زد که لحظات آخر دایی است و اگر خواستید باهاش خداحافظی کنید، با غصه‌ی خاصی این کار را می‌کرد و من شاهد مراسم سوگواری‌ام بودم. به نظرم آمده بود من هنوز چند‌دقیقه‌ای می‌توانم تحمل کنم، برای نجاتم کاری بکن. البته اگر بخواهیم منصف باشیم من هم در مورد تعداد دقیقه‌های طاقت آوردنم مطمئن نبودم. به هر حال این‌جور جاها که کار به جاهای باریک می‌کشد می‌فهمم که خوابم و خیالم راحت می‌شود که هر موقع خواستم می‌توانم بیدار شوم. تصمیم گرفتم که بیدار شوم ولی یادم آمد که آن طرف گودل قبل از پریدنم دختر جوانی را دیده بودم که شاید می‌توانستم ازش کمک بگیرم ولی دیگر کار از کار گذشته بود و من بیدار شده بودم و دیگر امکان برگشتن به خواب نبود، در ثانی مطمئن هم نبودم دختر جوان زور بالا کشیدن من را داشته باشد.