سر قولم می‌مانم. قبلا در این مورد صحبت کرده‌ام ولی یادم نمی‌آید کجا، شما هم اگر یادتان است فراموشش کنید و بیشتر از این از من متنفر نشوید بابت حرف‌های تکراری. شاید حدود هفت سال پیش بود که خواستم وبلاگم را ببندم و خدحافظی کنم، دو نفر از خواننده‌های وبلاگم گریه کرده بودند و من قول دادم که دیگر هیچ‌وقت وبلاگم را نمی‌بندم. با اینکه روحیات بسیار متلاطمی دارم و از این نظر شبیه امواج دریای ژاپنم و دائما در فکر خداحافظی‌ام ولی سر این قولم ماندم. حالا دنبال این هستم که یک جوری با تبصره‌ای چیزی این یوغ را از گردنم بردارم، به نظرم هفت سال کافی باشد. به خاطر شناختی که از خودم دارم معمولا قول‌های مدت‌دار می‌دهم. مثلا می‌گویم در یک سال آینده فلان، این یک مورد را اشتباه هولناکی مرتکب شدم که مدتی برایش تعیین نکردم.

حالا البته دیگر خیالم راحت شده و کسی نیست قولی بهش بدهم. آدم لیبرالی هستم و چیزی نیست که بدانم صد در صد درست است و از این جهت بهش پایبند بمانم، کی هست که اینطوری باشد. مردم ادعای اعتقاد به فلان چیز را می‌کنند ولی دروغ می‌گویند. به هر حال همین که سر قولم می‌مانم یک پناهگاهی برایم است. یعنی اگر روزی معتاد هم بشوم مطمئنم به این روش می‌توانم ترکش کنم، البته وسوسه‌ای برای اثبات این تئوری ندارم و شما نیازی نیست برای نجاتم از این بلای خانمان‌سوز شال و کلاه کنید الان. حالا شال و کلاه خواستید بکنید مشکلی نیست، ولی به این دلیل نه. بعضی‌ها واقعا این کار را می‌کنند که خودشان را دائما امتحان کنند. یک خیابانی در شهرمان داشتیم که وضع حجاب و این چیزهایش خیلی مناسب نبود و یک دوست مذهبی هم داشتیم که می‌رفت در این خیابان خودش را امتحان می‌کرد، احتمالا تا وقتی که شکست نمی‌خورد به این کارش ادامه می‌داد تا مطمئن شود هیچ وقت شکست نمی‌خورد.

به هر حال باید یکی را پیدا کنم چند تا قول ساده بهش بدهم، مثل همین که این هفته بروم این گواهینامه لعنتی را پیگیری کنم و یا ویدیوهای آنالیز ریاضی و هندسه منیفلدها را تمام کنم. حالا من بد دهان نیستم و با اینکه زیاد آرزوی عصبانی شدن می‌کنم عصبانی هم نیستم. ولی خب، زندگی لعنتی است. لعنتی یعنی موجودی که مدام در حال حمله کردن به توست. اولین بار موش کوری که یک مار مدام به خانه‌اش حمله می کرد به مار گفت لعنتی.