سلام بچه‌ها، من لاکی هستم، یه لاک‌پشت بدشانس. زندگیم خیلی آهسته‌ست. البته هوشم کم نیست، سرعتم آهسته‌ست، مثل یه بازی استراتژیکم. مثلا اگه بخوام یه سر برم کوه برگردم، چند ماهی طول می‌کشه این کار برام، چند ماه هم طول می‌کشه بهش فکر کنم و همچین تصمیمی بگیرم، آهسته‌م. آخرین باری که کوه رفتم با یه موش کور که می‌گفت بیا زیر زمین با من زندگی کن، با یه مار بی‌ادب که می‌گفت بذار بیام داخل لاکت رو ببینم و با یه کبک که اهمیتی بهم نداد و چشم و ابرو برام بالا انداخت و وقتی به آهستگی از کنارش رد شدم با خشم بهم نگاه کرد و خواستم بهش بگم بانو، زیبا، من دست خودم نیست سرعتم آهسته‌ست بعدم تو هم نمی‌تونی پرواز کنی و از من برتر نیستی و با یه جوجه تیغی که مدام ازم می‌پرسید انگیزه‌ت برای کوه رفتن چیه و با یه روباه که می‌خواست منو بخوره آشنا شدم.

 می‌گم بدشانسم، تو یه سراشیبی سر خوردم و روی لاکم واژگون شدم، یک شبانه‌روز همین‌طوری موندم و داشتم آهسته‌آهسته تو ذهنم با همه خداحافظی می‌کردم، بیشتر از همه با اون موش کور، که این روباهه اومد سراغم، چند ساعتی تلاش کرد منو بخوره و حسابی هم زخمیم کرد ولی نتونست این کارو بکنه و آخر سر هم مثل توپ گلف یه ضربه‌‌ای بهم زد که تمام مسیری که بالا رفته بودم رو برگشتم پایین، ولی عوضش روی پاهام فرود اومدم. بعد یه کلکی که داشت یک خرده ازم فاصله می‌گرفت منم فکر می‌کردم رفته می‌اومدم بیرون دوباره بهم حمله می‌کرد و زخمیم می‌کرد. هر دفعه همین کارو می‌کرد و منم نمی‌دونستم یه دقیقه‌ست رفته یا یه ساعته رفته، چون زمان برام آهسته‌ست. الان هم حسابی زخمی‌ام و خوب نشدم، زخم‌هام هم خیلی آهسته خوب می‌شن و تقریبا هیچ‌وقت خوب نمی‌شن. حالا شما ممکنه بگین آهسته بودن چیزی نیست ولی می‌دونین، به خاطر آهسته بودنم حتی جوجه‌تیغی هم باهام دوست نمی‌شه. شنام خوبه‌ها، ولی ماهی‌ها هم باهام دوست نمی‌شن، مگر توی خواب.

حالا اگه کسی حوصله داشته باشه و کنارم بشینه براش می‌تونم تا سحر داستان بگم ولی این اواخر بعد از حمله‌ی اون روباه و اظهار علاقه‌ی اون موش کور و سوال‌پیچ اون جوجه‌تیغی افسرده، بی‌استعداد شده‌م و داستان‌ها فقط در ذهنم جرقه می‌زنند و آتشی روشن نمی‌شه، روزهای آخر عمر خورشید رو در نظر بگیرید که یک جرقه‌های گاه و بیگاهی می‌زنه ولی انفجاری در کار نیست. البته تحمل بی‌دلیل این خورشید رو هم در نظر بگیرید، یعنی بی‌خود و بی‌جهت داره یه زوری می‌زنه به هر حال. یک بار هم یکی بهم گفت چرا همه‌ی داستان‌های تو غم انگیزن، حتی داستان‌های بامزه‌ت هم غم‌انگیزن. بدبختی اینکه عمرم هم طولانیه و همه‌ش باید به اینا فکر کنم. اگه سرعتم بیشتر بود می‌رفتم با یوزپلنگا مسابقه‌ی سرعت می‌دادم، می‌دونین، زندگیم جذاب‌تر بود.