دکتر برای پدرم یه قطره‌ی چشمی تجویز کرده که باید هر چهار ساعت استفاده کنه، ساعت یک بعد از ظهر استفاده کرده و دوباره ساعت چهار هم استفاده کرده، خواهرم بهش گفته باید ساعت پنج استفاده می‌کردین نه چهار، گفته نه، دکتر گفته هر چهار ساعت یه بار، یعنی باید همون چهار استفاده می‌کردم. دیگه به من زنگ زدن برای حل اختلاف، به این عنوان که پدرم ریاضیات منو قبول داره.

امروز بعد از ظهر به خودم گفتم متاسفم، مثل کسی که قولی به کسی می‌ده و نمی‌تونه بهش عمل کنه و با اینکه مقصر نیست و جنگ‌های زیادی رو برای عمل کردن به قولش پشت سر گذاشته ولی باز می‌گه متاسفم، این‌طوری گفتم متاسفم و هم از طرف گوینده و هم از طرف شنونده احساساتی شدم.

به طور خاص ریاکار نیستم ولی تصویر مزخرفی از خودم ساختم، که دیگه هم نمی‌شه بهش گفت تصویر. مثل جاسوسی شدم که زن و بچه داره و نقشش رو فراموش کرده. بچه‌ها تو محل کار باهام شوخی می‌کنن، می‌گن فلانی رفته بودیم فلان شرکت یه دختر خیلی محترم با صدای سنگین و برخوردای مودبانه دیدیم که خیلی مناسب خودت بود. کاری ندارم تو وبلاگ و اینا فکر می‌کنن من خیلی محترمم ولی اینا که چند ساله که منو می‌شناسن همین فکرو در موردم می‌کنن، برام ترسناکه و مثل کسی‌ام که تازه فهمیده تو چه بد دردسری افتاده و داخل یه باتلاقه و ریاضیاتی که به درد حل کردن این مسئله نمی‌خوره.