خب من چند روزی هست مریضم، یعنی مریض بودم الان بهترم. این جمله رو البته نباید به آسونی از روش بگذریم، مثل خاموشی چند ثانیه‌ای لامپ‌های یه واگن قطاره که توش یه صدای بوسه میاد و یه افسر پلیس سیلی می‌خوره. به هر حال سخت بود و گلوم دچار عفونت شدیدی شد که مجبور شدم چند تا پنی‌سیلین بزنم و چند تا اتفاق رو برای اولین بار در زندگیم تجربه کردم. روز اولی که حالم کمی بد شد، یک‌شنبه، مشکوک شدم که شاید کرونا باشه، از همین تبلیغات گروه‌های به درد نخور توی ذهنم مونده بود که اگه کرونا داشته باشی نمی‌تونی نفست رو 30 ثانیه حبس کنی، منم نادونی کردم و از روی کنجکاوی، علی‌رغم ضعفی که به خاطر ماه رمضون داشتم و به حالت سر پا نفسم رو نگه داشتم و بعد از چند ثانیه سرم گیج رفت و محکم خوردم زمین، ولی به حالت عمودی افتادم زمین و در واقع انگار با سرعت زیادی نشستم، دیگه همکارا اومدن بالا سرم، بلافاصله بهشون توضیح دادم که هیچ چی نیست و معمولا همه اینطوری می‌شن که موقع بلند شدن چشماشون سیاهی بره. واقعا هم حالتی شبیه این بود ولی خب من تا حالا اینطوری زمین نخورده بودم و این اولین بار بود. در ثانی دلمم نمی‌خواست داستانم نقل محافل بشه که فلانی کرونا گرفته بود و یه دفعه بدون هیچ مقدمه‌ای خورد زمین، واقعا که اینطوری نبود، نادانی خودم بود. کلا از درس عبرت شدن و نقل محافل برای یه داستان دراماتیزه شدن بدم میاد، بدترین موقع برای مثبت شدن تست کرونا بود.

روز بعد، دوشنبه، رو دیگه روزه نگرفتم و تصمیم گرفتم کمی استراحت کنم و اینم برای اولین بار در زندگیم بود و البته درد گلوم بیشتر شد ولی چیزی نبود که قابل تحمل نباشه. پاشدم صبحانه‌م رو خوردم و همه چیز رو عادی جلوه دادم. ولی بعد از ظهر حالم خیلی بد شد و دیگه نمی‌تونستم چیزی بخورم، یعنی یه لیوان آب رو به زحمت می‌خوردم. شب رو هر بار به خاطر قورت دادن اتوماتیک آب دهانم از خواب پریدم و چند باری مجبور شدم به حالت نشسته کمی بخوابم که البته کمک چندانی نکرد. امیدوار بودم صبحی با کمی شیر گرم بهتر بشم، اتفاقی که همیشه می‌افتاد، ولی بعد از خوردن صبحانه که حدود 45 دقیقه طول کشید و بسیار هم سخت بود وضعیت بدتر شد و حالا دیگه آب خالی هم نمی‌تونستم بخورم. با اطلاعاتی که از اینترنت گرفته بودم و از اونجایی که تنگی نفس نداشتم و عطسه و سرفه نمی‌کردم به نظرم می‌اومد نیازی نیست به دکتر مراجعه کنم و می‌تونستم تو خونه درمان بشم، ولی خب مسائل جانبی مثل عفونت رو در نظر نگرفته بودم. به هر حال ظهر اون روز، سه‌شنبه، به پزشک مراجعه کردم و این یکی از بهترین تصمیماتم بود و با اینکه برای پیدا کردن دکتر و درمانگاه کمی گیج و خسته شده بودم ولی به جستجوم ادامه دادم.

خانم دکتر جوان‌تر از میان‌سالی بود که دست‌هاش ترک خورده بودن و معلوم بود خیلی مهربونه. ماسک آبی و روپوش سفیدی که پوشیده بود کهنه بود و قدش بلند نبود و کفش‌های کتانی قهوه‌ای رنگ‌رفته با جوراب سفید به پا داشت. تبم رو گرفت و گفت تبت خیلی بالاست و وقتی به گلوم نگاه کرد سرش رو به نشانه تشخیص درست اولش تکون داد و گفت باید همینجا بهت سرم وصل کنیم تا تبت پایین بیاد، روزه که نیستی نه، و چند تا پنی‌سیلین هم برات می‌نویسم و اضافه کرد که مطمئنه قبلا هم پنی‌سیلین زدم، در حالی که نباید اینقدر مطمئن می‌بود چون تا جایی که من می‌دونم پدر من تا حالا پنی‌سیلین نزده و منم اولین بار چند سال پیش زدم. به هر حال جونی برای توضیح این تاریخچه افتخارآمیز خانوادگی برای خانوم دکتر نداشتم و نمی‌تونستم حرف بزنم و در بیان رمز کارتم برای پرداخت هزینه‌ها فشاری رو تحمل می‌کردم و برای این کار انرژیم رو جمع می‌کردم و از قبل براش برنامه‌ریزی می‌کردم. بالاخره بعد از تزریق سرم‌ها و آمپول‌ها، حالم خیلی بهتر شد و شب تونستم خواب خیلی راحتی داشته باشم. خوابی که شاید چند ماهی هست تجربه‌ش نکرده باشم. باید یک بار به صورت مفصل در مورد خوابم حرف بزنم و اینکه این هم از اتفاقات جدیده. دیگه با شما هم جونی برای تعریف کردن اتفاقات هیجان‌انگیز زندگیم ندارم.

امروز چهارشنبه برای تزریق یک آمپول پنی‌سیلین دیگه به درمانگاه مراجعه کردم. می‌خواستم برای تشکر از خانوم دکتر و کادر درمانی اونجا یک دسته گل یا گلدان بخرم و حتی یه مقدار پول برای یادگاری در یک پاکت بذارم، واقعا هم نقشه‌ش رو کشیدم و به نظرم فارغ از هر نوع نگاهی کار خوبی می‌تونست باشه و شاید مدتها براشون یه خاطره خوب بسازه ولی می‌دونین جزئیات پیچیده‌ست. حتی خاطره‌ی خوب هم پیچیده‌ست، نمی‌خوام آدما به خاطر مهربونی چند نفر مثل من حضور چند هزار تا احمق تو زندگی‌شون رو برای همیشه تحمل کنن. خود من به خاطر چند تا خاطره خوب سختی‌های زیادی رو تحمل کردم و دوست نداشتم اینطوری باشه یعنی می‌گفتم کاش اون خاطره‌های خوب نبودن و من می‌تونستم بدون کوچکترین عذاب وجدان تصمیمای درست بگیرم. مثل استعفا از مدرسه‌ای می‌مونه که در اون دانش‌آموزی  یک بار صادقانه بهتون لبخند زده. بدم نمیاد زندگی دیگران رو بهتر بکنم ولی نمی‌خوام زندگی بدشون رو قابل تحمل بکنم. بعدم می‌بینم من هر دفعه تو این کشور خواستم کاری کمی متفاوت انجام بدم به نتایج خوبی نرسیدم. در نهایت این کار رو انجام ندادم و با یک عذاب وجدانی که به خاطر شک‌ام به راحت طلبیم بود وارد درمانگاه شدم، مشخص شد شیفت صبح درمانگاه با بعد از ظهرش کاملا فرق داره و این دفعه که صبح رفته بودم هیچ کدوم از آدمای دیروزی نبودن و دکترش هم یه مرد میان‌سال چاقی بود که ماسک هم نزده بود و داشت چیزی می‌خورد و بعیدم بود کفش کتانی قهوه‌ای رنگ رفته با جوراب سفید پوشیده باشه. یعنی می‌خوام بگم دکتره احتمالا ومپایر نبوده که صبحا یه مرد چاق و بی‌مبالات بشه و بعد از ظهرها یه زن لاغر و مهربون بشه، این یه مقدار از ناراحتیم رو کم کرد و امیدم رو برای اینکه یه روزی به نحوی مناسب ازشون تشکر کنم رو برام زنده نگه داشت.