دیشب هم اتاقی ام نبود و خواب شیرینی داشتم. باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند بادگیر باشد و ترجیحا در سایه یک صخره باشد قبرم. صخره اش بزرگ نباشد که از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.  البته هم اتاقی ام خوب است و سکوت را رعایت کنید می کند ولی خوب با صدای کلیک ماوس و جیر جیر صندلی که روی آن نشسته است خوابم نمی برد. به زور پنبه چرا، می برد.

 باید همسایه ی ما را ببینید از من که بدتان آمده ولی عاشق آنها می شوید یکی والیبال نگاه می کند یکی پشت لپ تاپ فیلم نگاه می کند یکی با تلفن حرف می زند چند تا مهمان هم دارند یک نفر هم آن وسط خوابیده است خودش را به خواب نزده است از صمیم قلب خوابیده است. فلسفه زندگی یکی شان برعکس مال من است می گفت من دوست ندارم خوابم مزاحم کار دیگران شود از دیگران هم همین انتظار را دارد.