من تهران بدون تو غریبم

  • هایتن
  • شنبه ۱۲ سپتامبر ۱۵
  • ۱۲:۲۹
  • ۶ نظر

سلام

مصطفی دکتری قبول شد و  رفت اصفهان و من را تنها گذاشت.

12 سال پیش، روزهای اول دانشگاه فردوسی، در محوطه خوابگاه ول می گشتم البته از بیرون معلوم نبود ول می گردم، مثلا منظره ی خاصی نظرم را جلب کرده بود. یکی گفت سلام من را می شناسید؟ سبزه بود ریش داشت و صدایش با آقای نظام اسلامی مو نمی زد. گفتم نه، یادم نمی آید بعدش متاسفانه هم گفته باشم آن موقع لهجه هم داشتم و خیلی هم آداب معاشرت بلد نبودم، چند ماه طول کشید قاف را به درستی تلفظ کنم یک بار در ایستگاه اتوبوس نشسته بودم که متوجه شدم مردم از کجا می فهمند من ترک هستم. به قیافه اش نمی خورد ارومیه ای باشد، خاک بر سرم، نکند از بچه های مسجد محله مان باشد؟ گیج بودم آن موقع، برای اولین بار از خانه دور شده بودم، از تنهایی و بودن با غریبه ها می ترسیدم می مردم.  گفت ما همکلاسی هستیم. جلسه اول درس ریاضی که من بلند شده بودم قضیه اثبات نشده ارشمیدس را اثبات کنم من را دیده بود.

از ترم دوم تا آخر دوره لیسانس هم اتاق شدیم، قول داده بود هیچ وقت نگذارد حوصله ی من سر برود ولی به قولش عمل نکرد. در عوض در تمام آن چهار سال هیچ وقت با سر و صدای او از خواب بیدار نشدم هیچ وقت به خاطر باز بودن کولر سرما نخوردم هیچ وقت موقع خواب چراغ ها روشن نبود. بعضی وقت ها به خاطر مهربانی بیش از حدش از دستش عصبانی می شدم با هم کشتی می گرفتیم من هم زورم زیاد بود می زدمش.

مصطفی بزرگترین حامی من در زندگی ام است. من بارها از دست مصطفی عصبانی شدم ناراحت شدم حداقل سه بار باهاش قهر کردم، برای من خیلی سخت است به کسی اعتماد کنم در واقع به هیچ وجه به کسی اعتماد نمی کنم و به راحتی از دست همه ناامید می شوم، به راحتی چای خوردن. مصطفی تا حالا یک بار هم از دست من ناراحت و عصبانی نشده، البته این هم از ریاکاری اش است حتما شده ولی به هر حال چیزی به رویم نیاورده. الان یکی از کابوس هایم این است که روزی به رویم بیاورد.

نمی دانم شاید چون امشب بهم زنگ زد الان احساساتی شدم وگرنه هنوز هم اگر کشتی بگیریم می زنمش.

غول پیکران

  • هایتن
  • دوشنبه ۷ سپتامبر ۱۵
  • ۲۲:۴۸
  • ۷ نظر

سلام

دیروز بعد از ظهر رفتم سه تا تی شرت خریدم نارنجی و سبز و خاکستری. سبز و نارنجی اش روشن نیستند انگار داخل تنور افتاده باشند یا قرن ها بدون استفاده مانده باشند، مال یک شاهزاده بودند که فقط موقع بیرون رفتن با پرنسس آنها را می پوشید. شاید هم شبیه مردی باشند که در یک شب تاریک به تنهایی در یک خیابان نیمه روشن راه می رود.

با اینکه هوا خنک شده است ولی هم اتاقی ام شب ها کولر را خاموش نمی کند و همزمان پتو دور خودش می پیچد چند بار دریچه کولر را بسته ام ولی دوباره باز می کند، دست به یقه که نمی توانیم بشویم، تی شرتم خراب می شود. فقط هم اتاقی من نیست آقای دانشجوی دکتری وارد آشپزخانه می شود و در حالی که فقط به یک لامپ نیاز دارد تمام کلیدها را پایین می زند و علاوه بر لامپ ها هواکش آشپزخانه را هم روشن می کند در حالی که فقط برای یک یا دو نفر می خواهد چای درست کند کتری غول پیکرش را پر از آب می کند روی اجاق گاز می گذارد و شعله را تا انتها بالا می برد تو گویی قوم ابراهیم اند که دوباره آتش عظیمی برپا کرده اند. 

+ عکس بالا من هستم که هر سه تا تی شرتم را پوشیده ام. 

قورباغه ای با فکر و خیال بسیار

  • هایتن
  • شنبه ۵ سپتامبر ۱۵
  • ۱۱:۳۱
  • ۵ نظر

سلام

حالا تا وقتی که حالم خوب نشده باشد نمی توانم خیلی مهربان باشم. یاسین یکی از خواهرزاده هایم است که 6 سال دارد، امیرحسین یک خواهر زاده ی دیگرم است که 3 سال دارد امیرحسین جیغ های بسیار بسیار وحشتناکی می کشد یاسین هم هی می رود بادکنک امیرحسین را از دستش می گیرد او هم جیغ می کشد، انگار همین حالا هم دارند این کار را می کنند. بار آخر به یاسین گفتم یاسین بسته من دیگه اعصابم نمی کشه، زمین تعجب کرد زمان تعجب کرد باد از حرکت ایستاد طوفان تهران منصرف شد آسمان مثل یک شیشه قبل از شکستن مکث کرد.   

 مادرم و زن داداشم و برادرزاده هایم چند روزی تهران بودند (بعضی وقت ها از خودم می پرسم لزومی دارد همه چیز را با جزئیاتش تعریف کنی؟ خوب چه کار کنم نمی شود که  بردارزاده ی دو ساله ام اینجا باشد ولی مادرش که زن داداش من می شود اینجا نباشد) خسته تان نمی کنم من با دیدن خانواده ام حالم خوب نمی شود بلکه با کله در افسردگی فرو می روم، چه تعبیر قشنگی به کار بردم، با کله در افسردگی فرو می روم، اصلا شیرجه می زنم داخل مرداب افسردگی، بعد مرداب که نه ماهی دارد نه مرغابی، مثل قورباغه ها از حشرات تغذیه می کنم. از این به بعد هر موقع صدای قورباغه شنیدید یاد من بیفتید اگر هم مدت زیادی گذشت و صدای قورباغه نشنیدید خودتان صدای قورباغه دربیاورید فقط مطمئن شوید قبل از اینکه صدای قورباغه دربیاورید یاد من نیفتید بعدش یاد من بیفتید.

+ می توانید صدای قورباغه دربیاورید ضبطش کنید و برای زنگ اسمس ازش استفاده کنید. 

وقت هایی که نمی نویسم

  • هایتن
  • پنجشنبه ۳ سپتامبر ۱۵
  • ۲۰:۴۲
  • ۶ نظر

وقتی این سوال را از خودم می پرسم که من به چه چیزهایی علاقه دارم هیچ کدام از جواب هایم به دلم نمی نشیند.

دیگر غیر از من کس دیگری در این دنیا هست که به هیچ چیز علاقه نداشته باشد؟

من هیچ آهنگی را دوست ندارم هیچ رنگ خاصی را دوست ندارم یک مدت به اشتباه فکر می کردم آبی را دوست دارم تازگی ها متوجه شدم نارنجی قشنگ تر است مخصوصا آن نارنجی که من را یاده قهوه ای می اندازد. سرمه ای رنگ مغروری است که باید منتش را بکشم تا دوستش داشته باشم. از بین غذاها به هیچ چیز نه نمی گویم و باز هم به اشتباه فکر می کردم ماکارونی را دوست دارم چون وقتی کسی ازم می پرسید چه غذایی را دوست دارم باید یک جوابی بهش می دادم. این روزها مطمئنم آبگوشت را بیشتر دوست دارم و هر لحظه ممکن است اگر غذای خوشمزه تری بخورم به آبگوشت هم خیانت کنم.

سلام

من سرگی یوریشنکو هستم 23 سالی هست در زندانهای روسیه گرفتارم الان حتما تعجب می کنید چرا اینقدر فهمیده ام و مثل آدم حرف می زنم.

امروز دیگر قصد ندارم کار مفیدی انجام دهم شاید آخر شب قبل از خواب یک سیب خوردم فقط، البته اگر نوشتن این پست را کار مفید حساب نکنیم. بیایید همه با هم این کار را نکنیم یعنی نوشتن این پست را کار مفید حساب نکنیم همزمان که این متن را می خوانید به خودتان بگویید پسرک بیچاره وقتش را تلف می کند.

آخرش یک روز عاشق کسی می شوم که زیاد حرف می زند.

+ شکست هایی که در نوشتن خورده ام

هه تو

  • هایتن
  • جمعه ۲۸ آگوست ۱۵
  • ۰۶:۴۳
  • ۱۳ نظر

هه تو پشت بیقوش سوار شده بود آنقدر بالا رفته بودند که اگر روز بود دستش به ابرها هم می رسید. هنوز صدای مع مع بزغاله ها را می شنید. به نظر هه تو بزغاله ها بی تربیت اند، حتی وقتی می خواهند لبخند بزنند با صدای بلند می خندند.

 شب بود که بیقوش جرأت کرده بود بیرون بیاید، بوی آبگوشت ننه گلزار زده بود به کله اش. هه تو آبگوشت دوست نداشت با برادرش سر این موضوع بحثش شد و رفت گوشه تنور خانه نشست اما گریه اش نمی آمد. تنورخانه هم وقتی تنورش روشن نیست مثل هه تو موجود بدبختی می نماید، سر تا پایش خاکستر است. ننه شب ها در تنور خانه را به خاطر گربه ها می بندد، مسوما، خواهر هه تو، اگر صبح که در تنور را برمی دارد یک گربه وحشی داخلش باشد زهر ترک می شود. هه تو آمد کنار در چوبی، وقتی بیقوش را دید بهش گفت میشه منو سوار کنی ببری دره کبک ها؟ بیقوش هم که حسابی به کله اش زده بود قبول کرد. نقشه اش این بود که هه تو از ننه بخواهد یک کمی گوشت به بیقوش بدهد، همانقدر که به نظر می رسید خنگ بود، در تنورخانه باز ماند.

آنها از روی پشت بام پریدند و به سمت دره کبک ها راهی شدند. از روی خانه ی یوسوف اینها گذشتند و از صدای پارس های برنی، سگ موسی ترسیدند، بیقوش بی کله نزدیک بود هه تو را زمین بیندازد. از باغ سیب کنار رودخانه که رد می شدند بابا را فانوس به دست دیدند. بابا، به دلیلی که هه تو از آن خبر نداشت، به جوی آب زل زده بود. هه تو برایش دست تکان نداد، امشب نوبت آبیاری آنهاست بابا تا صبح بیدار است.

 از باریکه ی میان باغ ها که گله ی بزها و گوسفندها جدا و گله گاوها جدا هر روز از آنجا به چرا می روند بالا رفتند. هه تو از گاوها متنفر بود چون هر روز باید آنها را به چرا می برد، آنها هیچ وقت سیر نمی شدند. از کنار منبع آب که هه تو همیشه از عمق آن وحشت داشت گذشتند و در سراشیبی کوه کنار بوته های خار که گلهای بنفش دارد کمی نفس تازه کردند. هه تو به گندمزاری خیره شد که در سینه کوه بود و پدرش آنجا را با داس درو می کرد. به بیقوش توضیح داد که او هم چند بار انگشتی های فلزی را دستش کرده و به پدرش در درو کردن گندم ها کمک کرده است. دوباره راهی شدند و سرانجام به بالای دره رسیدند. بیقوش عصبانی بود که فاصله ی بین خارهای بنفش و بالای دره آنقدرها هم که هه تو قول داده بود کم نبود.

با احتیاط از دره پایین رفتند هه تو بیقوش را از مسیری پایین برد که خرسوارها هم از همان مسیر پایین می روند، به نظرش با این کار به بیقوش کمک کرده بود، به اصرارهای بیقوش بیچاره که برایش فرقی نمی کند گوش نکرد. کنار آبشار بلند ابتدای دره نشستند آبشار واقعا خیلی بلند نبود ولی هه تو آبشار دیگری به عمرش ندیده بود. کمی آب به صورتشان زدند سرشان را بلند کردند و اجازه دادند تا باد سرد نوک بینی شان را قرمز کند موهایشان را بنوازد و روی لپ هایشان گل بیندازد. بیقوش بینی اش قرمز نشد ولی.

آخر شب ننه  آمد تنورخانه هه تو را بغل کرد برداشت ببرد در رختخوابش بخوابد، این بچه چرا اینقدر با بقیه بچه هایش فرق دارد؟ در را پشت سرش بست.

دنیای سبز لجنی

  • هایتن
  • سه شنبه ۲۵ آگوست ۱۵
  • ۲۲:۴۸
  • ۹ نظر

ارتباط زیادی با دنیای خارج ندارم البته در یک دادگاه صالحه حتما خودم مقصر شناخته می شوم و به مرگی آرام با تزریق دارو محکوم می شوم، بعدها در افکار عمومی تبدیل به یک قهرمان می شوم. نه اینکه با هیچ آقا یا خانم ارتباط با دنیای خارجی آشنا نباشم ولی حرف زدن و ارتباط با دیگران برایم سخت است. آدم ها به نظرم موقع حرف زدن بیش از حد محاسبه می کنند، از حرف های تو برداشت های اشتباه می کنند و سعی می کنند به نیت اصلی تو پی ببرند. حتی وقتی می خواهند به کامنت تو جواب بدهند این کار را به تأخیر می اندازند انگار که تو وقتشان را گرفته ای. مزخرف ترین قسمت این ارتباط های اسمسی و اینترنتی همین است که تو می توانی سه روز بعد به یک نفر جواب بدهی، آن قدیم ها اجداد ما که با هم صحبت می کردند همان جا جوابشان را در پستوی کوچه یا سر خرمن یا کنار چشمه یا حتی دور کرسی می گرفتند.

دوستی داشتم و الان هم دارم که مدام ازم می خواست با هم حرف بزنیم من هم وقتی با کسی حرف می زنم حرف زدن را وظیفه خودم می دانم در مورد همه چیز حرف می زنم در مورد درسم، کارم، کسانی که این اواخر باهاشان آشنا شده ام، در مورد هم اتاقی هایم در مورد برنامه ام برای آینده، نوع نگاهم به جهان هستی، معضلات دنیای امروز، دیدگاهم در مورد رسالت بشریت، در مورد اینکه به دلیل خوبی شب ها دیگر شام نمی خورم به فلانی ایمیل زده ام و دارم شروع می کنم به فلانی علاقه مند بشوم و فلانی به کامنت من اینطور جواب داده، در مورد همه چیز. آن بنده خدا هم بیشتر گوش می کرد و بعضی وقت ها هم نظر می داد. این اواخر متوجه شدم این دوستم حرف هایی داشت که بزند ولی ما را قابل ندانسته در آخرین مکالمه مان بهش گفتم من آدم ساده ای هستم و در مورد همه چیز حرف می زنم ولی شما ماشالله خیلی سنجیده رفتار می کنی، بهم گفت به هر کی دوست داری حرفات رو بزن. همین شد و دیگر هیچ. 

+ عیدتون خیلی مبارک 

منو تنها بذارین

  • هایتن
  • جمعه ۲۱ آگوست ۱۵
  • ۰۹:۴۵
  • ۶ نظر

سلام

دیروز ساعت 6 بعد از ظهر رفتم دوش گرفتم و خوشتیپ کردم که برم ورامین خدا رو شکر مسیرش خوب بود نوار رو دور تند می زنم جلو تا برسیم به تالار

 قیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ (صدای نوار دور تند)

جلو تالار که رسیدم یادم اومد چند سال پیش اگه جایی تنها می رفتم نیم ساعت جلو در با خودم فک می کردم چه جوری برم تو اگه کسی ازم سوال پرسید چی بگم رفتم تو چه جوری تبریک بگم کجا بشینم جای نشستنم رو چه جوری پیدا کنم سر پا نمونم اونجا مردم بهم بخندن

رفتم داخل با یه آقاهه که احتمالا یه کاره عروس یا داماد بود دست دادم همون صندلی های ردیف اول یکیش که خالی بود نشستم مردی که کنارم نشسته بود یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت گفتم جای کسیه؟ گفت نه بفرمایید! منم فرمودم یه پنج دقیقه گذشت تا از روی حرکات و وجناتم متوجه شدن آدم بزرگواری ام خودشون برام میوه  شیرینی گذاشتن و تو دلشون شروع کردن منو تحسین کردن.

دیدم داماد داره رو سن با همه روبوسی می کنه ولم نمی کرد هر کی رو می خواست ببوسه، خوب تو که جنبه نداشتی برا چی زن گرفتی! پاشدم رفتم رو سن بهش تبریک گفتم روبوسی کردیم کلی خوشحال شد گفت فکر نمی کردم بیای پسره گور به گور شده قرار بود با دوستاش که از تهران اومده بودن هماهنگ کنه منم سوار کنن میگه گوشیم بعد از ظهر خونه جا موند نشد بعدشم منو به اون دوستش معرفی کرد که برگشتنی با هم بریم، ازش می پرسم دوستت مجرده میگه چی؟ (صدای آهنگ و اینا) میگم مجرده؟ میگه نه متاهله میگم خوب باشه برو به کارت برس! نشستم کنار دوستش هی هم چرت و پرت میگم اونم نمی فهمه چی میگم، صدای آهنگ بالا بود باید داد می زدیم موقع حرف زدن، من عاشق اینم که موقع حرف زدن داد بزنم.

شام رو آوردن دو نوع برنج بود سفید و سبز، سفید با کباب بود سبز با مرغ، مرده که با دو تا پسرش سر میز ما بودن گفت آقا بکشید گفتم نه شما بزرگتری شما بکش اول (یعنی واقعا من عقب ماندگی ذهنی دارم) مرده برنجو برداشته برا همه می کشه به من میگه شما سفید یا سبز؟ دیس برنجو دستش نگه داشته بعد من در کسری از ثانیه به هزار تا چیز فکر کردم

برنج سبز توش سبزی داره مفید تره ولی برنج سبزو با مرغ می خورن این اواخر خیلی مرغ خوردم یه خورده گوشت بخورم امشب، اصلا نمی دونم اینا مرغشون رو چه جوری درست کردن تازه میگن بیرون غذا می خورین کباب بهداشتی تره مرغو معلوم نیست باهاش چیکار کردن ولی من برنج سبز می خوام :(،  برندارم برنج سبزو با کباب بخورم بگن این ندید بدیده، خدایا کاش می شد برنج سبزو با کباب خورد بدبختی اینجاست که مرغشم خوشمزه به نظر می رسه، نکنه کباب بخورم بعدش بفهمم اشتباه بزرگی مرتکب شدم؟ نفر بغل دستیمم می خواد کباب بخوره حتما یه چیزی می دونه خوب

برنج سفید، ممنون (به آقاهه که همچنان منتظر بود گفتم)

همه یه تیکه کباب برداشتن من گفتم چه کاریه دو تیکه برداشتم بعد به بقیه نرسید چون هیچ کس مرغ نخورد

الان باز نوارو می زنم  جلو

قیژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژز

گیر کرد ببخشید

دیگه مراسم تموم شد دوست دوستم بهم گفت بوق بوق که هستی؟! یا خدا! بوق بوق دیگه چیه گفتم نه بابا بعد انگار که با یه بچه شیطون حرف می زنه گفت هستیییییی گفتم خدا به خیر کنه

واقعیتش من رو این چیزا که به حق مردم مربوط میشه خیلی حساسم نمی تونم قبول کنم صدای بوق مزاحم خواب فقط یک نفر بشه

رفت به علی، آقا داماد، یه چیزایی به زبون خودشون گفت بعد علی گفت که تازه بعدش باغم هست. پسردایی علی هم داشت به اون دوسته می گفت تو متاهلی نمی تونی بیای باغ!!

دیدم اوضاع خرابه اینا تا صب برنامه دارن من تازه می خواستم هدیه م رو بدم برگردم اینا گفتن می رسونن من موندم دیدم نمیشه اینطوری به خودشونم بگم یا قبول نمی کنن منم به زور می برن یا تو رودربایستی می مونن تو دلشون ازم متنفر میشن دیگه یه لحظه که شرایط مناسب بود سرمو انداختم پایین بدو رفتم سمت میدون که تاکسی بگیرم بیام قرار بود به تاکسی رسیدم زنگ بزنم خداحافظی و اینا که اونا خودشون زودتر زنگ زدن علی داشت نفس نفس می زد، میگه چیه کتکت زدن؟ میگه نه داشتیم دنبال تو میگشتیم گفتم دیگه ببخشید من اینجا تاکسی هست خودم میرم گفت باشه برو.

اینم از عروسی که ما رفتیم بهش اسمس هم زدم که قصد بی ادبی نداشتم و اینا که جواب نداد. سنگین تر بودم نمی رفتم.

بوققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققق (صدای تمام شدن نوار)

28594

  • هایتن
  • چهارشنبه ۱۹ آگوست ۱۵
  • ۰۷:۵۰
  • ۶ نظر

سلام

صبی برای نماز که بیدار شدم یادم نمی اومد ساعتم زنگ زده یا نه، دیشب خواب خوبی نداشتم وقتی خواب بودم اصلا مطمئن نبودم خوابم، شرط می بندم شما تا حالا اینطوری نشدین. دو ساعتی تو اینترنت بودم و صبحانه خوردم ساعت 7 کارم رو شروع کردم ساعت 7:30 خوابم گرفت منم که خوب جو بگیره ولی خواب نگیره یا چه می دونم خواب نگیره ولی سگ بگیره یا شایدم خواب بگیره ولی جو نگیره، یکی از اینا. رفتم یه ساعتی خوابیدم جای دوری نرفتم البته، مثلا اگر رو کره ماه بودم برای خواب باید برمی گشتم داخل سفینه یا اگر خلبان هواپیمای مسافربری بودم که اصلا حق نداشتم بخوابم.

 دیگه بعدش بیدار شدم و کارم رو ادامه دادم. دارم اعتقادم رو به چایی از دست میدم مدام نسکافه می خورم یعنی الان دارم با خودم فکر می کنم یک عمر بهم دروغ می گفتن که چایی خواب رو می پرونه متاسفم که اینو میگم ولی از این بعد اگرم بخوام چایی بخورم باید پررنگ باشه، نصف بیشتر عمرمون داره به خواب میگذره اینطوری. ظهری هم استانبولی گذاشتم وسایلش رو یکجا ریختم داخل پلوپیز نیم ساعت بعد آماده شد.

فردا باید برم ورامین عروسی یکی از دوستانم، برام سخته تا اونجا رفتن و برگشتن، اونم شب. همینجوریشم تعجبم که چرا تا حالا منو ندزدیدن بعد با دست خودم گوشت رو بدم دست گربه! دلمم نمیاد بهش زنگ بزنم بگم نمی تونم بیام. دیگه ببینم چی میشه شاید زودتر برم هدیه ش رو بهش بدم برگردم.  

بهترین اتفاقی که الان می تونه بیفته اینه که امروز به جای اینکه پنج شنبه باشه چهارشنبه باشه،

الکی مثلا نمی دونم امروز چهارشنبه ست، آرزوم برآورده میشه الان.

+ یه آرزو بکنین که قبلا برآورده شده

قسمت اول: کوپال

  • هایتن
  • دوشنبه ۱۷ آگوست ۱۵
  • ۱۱:۴۲
  • ۶ نظر

بعد از ظهر یک روز گرم تابستانی، کوپال، سلطان جنگل، بعد از اینکه از برکه آب خورده بود در سایه درختی چرت می زد. تمام جنگل، غیر از جیرجیرک ها، ساکت بودند. کوپال یک بار به پسرش گردان گفته بود بادِ شکم جیرجیرک ها تمامی ندارد، از وقتی که این حرف بین حیوانات جنگل پیچیده بود جیرجیرک ها موقع جیرجیر کردن خجالت می کشیدند. گردان می دانست که  این موضوع به هیچ عنوان واقعیت ندارد و بر خلاف پدرش وقتی صدای جیرجیرک ها را می شنید به نظرش می آمد آفتاب با همراهی نسیم دارد علفزار را کباب می کند.

گله ی گاومیش ها برای آب خوردن به کنار برکه آمده بودند. در آن بعد از ظهر نحس تابستانی، در حالی که پوست زمین داشت از شدت گرما رگ به رگ می شد اتفاق عجیبی افتاد، گاومیش ها به کوپال حمله کردند. وقتی گردان با عجله برای کمک به پدر حاضر شد دیگر دیر شده بود، چشمان سرخ و خبیث آخرین گاومیشی که به پدرش شاخ می زد را دید. کوپال نفس های آخر را که می کشید به گردان وصیت کرد در فکر انتقام نباشد و دیگر تا آخر عمر حیوانی را شکار نکند.

حالا پنج سال از آن ماجرا گذشته و گردان، زیر همان درختی که پدرش کشته شد، مثل شیرها نشسته است. سمیر، جوجه تیغی ترسویی که حتی با دیدن موش کور آماده دفاع می شود کنار گردان نشسته و در حالی که موهایش را شانه می کند از کم شدن حشره ها شکایت می کند و پشت سر روباه بد می گوید، گردان با خودش فکر می کند پدر جان تو که رفتی ولی این چه وصیتی بود که در کاسه ی ما گذاشتی؟

قسمت اصلی داستان برام قسمت دومه که شاید بگم شاید نگم.

اگر دل و دماغش رو داشتین بهم کمک کنین داستان رو بهترش کنم.

+ متاسفانه عکس از زاویه ای گرفته شده که درخت دیده نمیشه 

 

جیپ سبز لجنی

  • هایتن
  • پنجشنبه ۱۳ آگوست ۱۵
  • ۲۰:۳۷
  • ۴ نظر

من تا حالا دریای شمال و جنوب نبوده ام. در این 8 سالی که تهران بودم دوست نابابی هم نداشتم که یک شب با جیپ سبز لجنی اش بیاید جلوی در خوابگاه سوار شویم برویم شمال. فقط همان دریاچه ارومیه خودمان که آن موقع ها آب داشت. آخرین بار شاید 10 سال پیش بود که با دوستان سابقم رفتیم دریاچه، من داخل آب نرفتم حتی بعد از گذشت 10 سال باز هم از این کارم پشیمان نیستم. نمک دریاچه خیلی زیاد است و با خورشید بی رحم و سرتق نیمه تابستان تن و بدنت را حسابی سرخ می کند تو بگو هزار ضربه تازیانه خورده باشی. آب دریاچه چون خیلی شور است نمی توانی زیرابی بروی باید مثل زیردریایی هایی که می خواهند جاسوسی بکنند سرت همیشه بیرون آب باشد که در این صورت هم خورشید تو را می بیند روی سرت لیزر می اندازد.

توی ساحل هم خبری از امکانات رفاهی نیست مثلا دوشی چیزی، رحمان و علی، دوستان سابقم که دلم برایشان تنگ می شود، یک دبه آب پشت پراید رحمان آورده بودند بعد از اینکه از دریاچه بیرون آمدند دبه را روی سرشان خالی کردند سر این که کدام سهم بیشتری از آب را صاحب شوند با هم دعوایشان شد، من می دانستم که اگر داخل دریاچه می شدم عمرا یک سوم آب این دبه سهم من بشود، علی همان اول سه چهارم آب را خالی کرد روی سرش، اینجور موقع ها کسی منطق یا کمک به هم نوع حالی اش نمی شود.

 تمام دبه را هم که روی سرشان خالی می کردند باز هم بین موهایشان و داخل گوش هایشان نمک باقی می ماند و بعد این نمک از پشت سرشان پایین می خزید و پشت گردنشان سفید می شد تا وقتی به خانه برسیم و یک دوش بگیرند خارش می گرفت بدنشان که هزار تازیانه خورده بودبدبختی و خارش آنها را که می دیدم، مخصوصا رحمان که فقط یک چهارم آب نصیبش شده بود، با خودم می گفتم من چقدر انسان خوش فکری هستم که در دریاچه شنا نکردم. انسان ها اگر ماهی می شدند من نهنگ می شدم که بعد از گذشت میلیاردها سال تازه به این فکر افتاده اند که به ساحل بزنند. 

+  این من و دوست نابابم هستیم این یکی هم جیپ سبز لجنی

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها