۳ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

تو بد دردسری افتادم.

  • هایتن
  • سه شنبه ۲۰ جولای ۲۱
  • ۰۸:۲۶
  • ۶ نظر

دکتر برای پدرم یه قطره‌ی چشمی تجویز کرده که باید هر چهار ساعت استفاده کنه، ساعت یک بعد از ظهر استفاده کرده و دوباره ساعت چهار هم استفاده کرده، خواهرم بهش گفته باید ساعت پنج استفاده می‌کردین نه چهار، گفته نه، دکتر گفته هر چهار ساعت یه بار، یعنی باید همون چهار استفاده می‌کردم. دیگه به من زنگ زدن برای حل اختلاف، به این عنوان که پدرم ریاضیات منو قبول داره.

امروز بعد از ظهر به خودم گفتم متاسفم، مثل کسی که قولی به کسی می‌ده و نمی‌تونه بهش عمل کنه و با اینکه مقصر نیست و جنگ‌های زیادی رو برای عمل کردن به قولش پشت سر گذاشته ولی باز می‌گه متاسفم، این‌طوری گفتم متاسفم و هم از طرف گوینده و هم از طرف شنونده احساساتی شدم.

به طور خاص ریاکار نیستم ولی تصویر مزخرفی از خودم ساختم، که دیگه هم نمی‌شه بهش گفت تصویر. مثل جاسوسی شدم که زن و بچه داره و نقشش رو فراموش کرده. بچه‌ها تو محل کار باهام شوخی می‌کنن، می‌گن فلانی رفته بودیم فلان شرکت یه دختر خیلی محترم با صدای سنگین و برخوردای مودبانه دیدیم که خیلی مناسب خودت بود. کاری ندارم تو وبلاگ و اینا فکر می‌کنن من خیلی محترمم ولی اینا که چند ساله که منو می‌شناسن همین فکرو در موردم می‌کنن، برام ترسناکه و مثل کسی‌ام که تازه فهمیده تو چه بد دردسری افتاده و داخل یه باتلاقه و ریاضیاتی که به درد حل کردن این مسئله نمی‌خوره.

غم و شادی

  • هایتن
  • جمعه ۹ جولای ۲۱
  • ۱۲:۱۱
  • ۳ نظر

تا جایی که به شما مربوط می‌شود پشت این نوشته‌ها ممکن است یک مهاجر غیرقانونی زندانی شده در یک جزیره‌ی دورافتاده یا یک فوتبالیست بزرگ با مشکل قلبی نشسته باشد که به صورت خاص غمگین نیست ولی جنس حرف‌هایش با همسر ایلان ماسک فرق دارد. البته نیازی به توضیح این چیزها نیست ولی این سوءبرداشت را به صورت خاص دوست ندارم. از روز ازل هم که به دنیا آمدم با تقسیم‌بندی خودم مخالف بودم. یعنی روز ازل که به دنیا آمدم بهم گفتند می‌خواهی جزو دسته‌ی خوشحال‌ها باشی یا غمگین‌ها؟ خودم خواستم بی‌دسته باشم. با این‌که این حرف‌ها را به شما می‌زنم ولی امیدی ندارم مشکلات بشریت به دست شما حل شوند، باید خودم دست به کار شوم و به پزشک‌هایی که حین معاینه‌ی مریض، به صورت آنلاین شطرنج هم بازی می‌کنند نشان دهم دنیا جای غم‌انگیزی‌ست ولی تو لازم نیست به صورت خاص غمگین باشی و در دسته‌ی شیرهای چلاق قرار بگیری.

رویای لاک‌پشتی

  • هایتن
  • چهارشنبه ۷ جولای ۲۱
  • ۰۷:۴۳
  • ۲ نظر

سلام بچه‌ها، من لاکی هستم، یه لاک‌پشت بدشانس. زندگیم خیلی آهسته‌ست. البته هوشم کم نیست، سرعتم آهسته‌ست، مثل یه بازی استراتژیکم. مثلا اگه بخوام یه سر برم کوه برگردم، چند ماهی طول می‌کشه این کار برام، چند ماه هم طول می‌کشه بهش فکر کنم و همچین تصمیمی بگیرم، آهسته‌م. آخرین باری که کوه رفتم با یه موش کور که می‌گفت بیا زیر زمین با من زندگی کن، با یه مار بی‌ادب که می‌گفت بذار بیام داخل لاکت رو ببینم و با یه کبک که اهمیتی بهم نداد و چشم و ابرو برام بالا انداخت و وقتی به آهستگی از کنارش رد شدم با خشم بهم نگاه کرد و خواستم بهش بگم بانو، زیبا، من دست خودم نیست سرعتم آهسته‌ست بعدم تو هم نمی‌تونی پرواز کنی و از من برتر نیستی و با یه جوجه تیغی که مدام ازم می‌پرسید انگیزه‌ت برای کوه رفتن چیه و با یه روباه که می‌خواست منو بخوره آشنا شدم.

 می‌گم بدشانسم، تو یه سراشیبی سر خوردم و روی لاکم واژگون شدم، یک شبانه‌روز همین‌طوری موندم و داشتم آهسته‌آهسته تو ذهنم با همه خداحافظی می‌کردم، بیشتر از همه با اون موش کور، که این روباهه اومد سراغم، چند ساعتی تلاش کرد منو بخوره و حسابی هم زخمیم کرد ولی نتونست این کارو بکنه و آخر سر هم مثل توپ گلف یه ضربه‌‌ای بهم زد که تمام مسیری که بالا رفته بودم رو برگشتم پایین، ولی عوضش روی پاهام فرود اومدم. بعد یه کلکی که داشت یک خرده ازم فاصله می‌گرفت منم فکر می‌کردم رفته می‌اومدم بیرون دوباره بهم حمله می‌کرد و زخمیم می‌کرد. هر دفعه همین کارو می‌کرد و منم نمی‌دونستم یه دقیقه‌ست رفته یا یه ساعته رفته، چون زمان برام آهسته‌ست. الان هم حسابی زخمی‌ام و خوب نشدم، زخم‌هام هم خیلی آهسته خوب می‌شن و تقریبا هیچ‌وقت خوب نمی‌شن. حالا شما ممکنه بگین آهسته بودن چیزی نیست ولی می‌دونین، به خاطر آهسته بودنم حتی جوجه‌تیغی هم باهام دوست نمی‌شه. شنام خوبه‌ها، ولی ماهی‌ها هم باهام دوست نمی‌شن، مگر توی خواب.

حالا اگه کسی حوصله داشته باشه و کنارم بشینه براش می‌تونم تا سحر داستان بگم ولی این اواخر بعد از حمله‌ی اون روباه و اظهار علاقه‌ی اون موش کور و سوال‌پیچ اون جوجه‌تیغی افسرده، بی‌استعداد شده‌م و داستان‌ها فقط در ذهنم جرقه می‌زنند و آتشی روشن نمی‌شه، روزهای آخر عمر خورشید رو در نظر بگیرید که یک جرقه‌های گاه و بیگاهی می‌زنه ولی انفجاری در کار نیست. البته تحمل بی‌دلیل این خورشید رو هم در نظر بگیرید، یعنی بی‌خود و بی‌جهت داره یه زوری می‌زنه به هر حال. یک بار هم یکی بهم گفت چرا همه‌ی داستان‌های تو غم انگیزن، حتی داستان‌های بامزه‌ت هم غم‌انگیزن. بدبختی اینکه عمرم هم طولانیه و همه‌ش باید به اینا فکر کنم. اگه سرعتم بیشتر بود می‌رفتم با یوزپلنگا مسابقه‌ی سرعت می‌دادم، می‌دونین، زندگیم جذاب‌تر بود.

 

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها