۲ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

خون‌آشام مردد

  • هایتن
  • پنجشنبه ۱۶ سپتامبر ۲۱
  • ۱۱:۲۰
  • ۱ نظر

صبحی روی پشت بوم یه مقدار ورزش کردم و یه نگاه از بالا به پایین به جهان داشتم. یه مقدار طناب زدم ولی با قهرمانی جهان فاصله زیادی دارم و در واقع اگر بخوام واقع‌بین باشم بیشتر به نفر آخری جهان نزدیکم، حالا دویدن رو دوباره شروع می‌کنم که کمتر سرزنشم کنم. اگه یه اسب داشتم صبح‌ها باهاش مسابقه می‌دادم، الان ولی یه خر هم ندارم. شوپنهاور می‌گه آدم فرهیخته نیازی به انگیزه‌ی بیرونی نداره ولی من باهاش موافق نیستم، یعنی فکر نمی‌کنم تو مسابقه‌ی دو می‌تونست من رو شکست بده که بخواد همچین نظری بده و اگه یه روز یه گرگ خون‌آشام دنبالش می‌کرد فلسفه‌ش به دردش نمی‌خورد.

تغییرات زیادی تو زندگیم ایجاد شده و الان بیشتر وقتا خونه هستم و کمتر سر کار می‌رم. اگه یه خون‌آشام بودم می‌تونستم بشینم تا صبح به ماه نگاه کنم و احساس خوشبختی کنم چون فرداش قرار نیست سر کار برم. یه لیوان هم ظهری تو اتاق شکست و من چون سر ظهر بود جاروبرقی نکشیدم و الان به هر طرف نگاه می‌کنم درخشش‌های ریز می‌بینم ولی احساس خوشبختی نمی‌کنم و یه خون‌آشام مرددم.

 یه مدت طول می‌کشه در این برهه‌ی جدید از زندگیم بتونم به اندازه سابق به خودم اعتماد کنم و کوه بیستون رو بشکافم. حالا کسی هم همچین چیزی ازم نخواسته ولی خودم عادت دارم خودم رو به جای ابوعلی سینا و فرهاد و شیرین و سعدی و اسب و خر و خرس و چنگیزخان مغول بذارم.

چشمات

  • هایتن
  • سه شنبه ۷ سپتامبر ۲۱
  • ۱۱:۲۳
  • ۵ نظر

می‌گشتم ببینم در مورد چی می‌خوام حرف بزنم که حوصله‌ی شما رو سر نبره، چون حوصله‌ی شما مهمه برام. این کار مثل این می‌مونه که بخوای به یه نفر هدیه‌ای بدی. اون دفعه یه چیزی شبیه یه کاردستی چوبی برای خواهرزاده‌م خریدم که تیکه‌هاش باز و بسته می‌شد ولی یه بچه نمی‌تونست به تنهایی این کارو بکنه و برا منم انجامش سخت بود و خیلی قطعاتش سفت بودن. ناامیدکننده بود. من دوست دارم وقتی هدیه‌ای به کسی می‌دم یه درخششی در چشماش ببینم وگرنه تحمل نفرین هدیه ندادن برام آسون‌تره. حالا از درخشش چشماتون بعد از خوندن این پست عکس بگیرین برام بفرستین وگرنه این پست رو هم نخونین و بازم از بابت نبودنم نفرینم کنین، تحملش اینطوری برام آسون‌تره.

 من سرعت رو خیلی دوست دارم و دلم می‌خواد همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق بیفته و جنگ‌های جهانی خیلی زود تموم بشن، منظورم اینه که ابتدای آفرینش و اون بیگ‌بنگ خیلی جذاب بوده چون همه‌ش واقعا تو یه لحظه اتفاق افتاده ولی بعد از اون جهان دیگه حوصله‌سربر شده. به هر حال زندگیم پر از اتفاقات کند شده و مثل اینه که یه پشه عاشق یه لاک‌پشت بشه، همین قدر باعث ناامیدیه و بیچاره حتی فرصت نمی‌کنه بچه‌دار بشه.

 

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها