هنوز سر قرارم هستم و با کسی حرف نمی‌زنم. مدتها بود همچین آرزویی داشتم ولی همیشه یه مانعی وجود داشت، بعضی وقتا سعی می‌کردم حرف‌هایی که تو یه روز زدم رو روی یک کاغذ بنویسم تا حواسم به تعداد کلماتی که از دهنم بیرون میاد باشه ولی معمولا از کنترلم خارج می‌شد، این روزا خیلی آسون می‌تونم این کارو بکنم. راستش تو محل کارمون یه پسره‌ست که ساده‌ست یا حداقل اینطوری به نظر میاد. به هر حال پسر خوبیه و چند سالی هم از ما جوون‌تره، خوبم می‌خنده، یعنی جوک‌های بی‌مزه‌تون رو بیارین من براتون آبش کنم. این رو وقتی فهمیدم که هم به شوخی‌های ناب من می‌خندید هم به شوخی‌های چرت بقیه، به خودش هم گفتم که این کارش ناامیدم کرد. به هر حال، بعضی وقتا اگر حرفی، صحبتی یا شوخی بود با اون می‌کردم. یک بار یه بحث کاری پیش اومد که دیدم این داره از یه نفر طرفداری می‌کنه که چند باری با ماشین تا یه جایی رسوندتش، فهمیدم اینقدرام ساده نیست. حالا نیاید اینجا از من بخواید قضاوت و اینا نکنم، کامنتارم بستم البته، تیرتون به سنگ می‌خوره. دیگه می‌فهمی همه یه چیزی‌شون میشه. من چرا بین رقابت اینا افتادم. فردا احتمالا یه جلسه با مدیر کل داشته باشم، شایدم نداشته باشم. به عقل خودم باشه دوست داره خیلی تند برم و بگم که یه مشت به درد نخور رو اینجا جمع کردی که تو این وضعیت اقتصادی مردم، دارن مفت‌خوری می‌کنن و ماشین و خونه و دلار و سهام و کوفت و زهرمار می‌خرن و میرن مشهد سفر زیارتی.

+ یک بار باید در مورد شتر صحبت کنم.