دیروز که برا مصاحبه رفته بودم این شرکت جدید، تو مسیر رفت، راننده یه جوونی بود که ورشکست شده بود. یه بارم خواسته بود جنس قاچاق بیاره که گرفته بودن از هست و نیست ساقطش کرده بودن. من نمی‌دونستم در مورد این قضیه خاص چجوری با یه قاچاقچی همدردی کنم. خوردیم به ترافیک و از من اجازه گرفت سیگار کشید. از من پرسید شما سیگاری نیستی؟ وقتی امکان همچین چیز پرتی از من به ذهن یکی می‌رسه خوشحالم می‌کنه.  آخه دو سال پیش که می‌خواستم خونه اجاره بگیرم صاحبخونه یه ارتشی بود، رو یه تیکه کاغذ یه سری قانون نوشته بود که مثلا دوستات رو نمیاری و این چیزا، کاغذ رو که دیدم گفتم این چیه، یه نگاه بهم انداخت گفت نه این مال شما نیست، افسردگی گرفتم. به هر حال شرکت که رسیدم یه فرمی بهم دادن گفتن پرش کن، روی فرم هم نوشته بود آیا سابقه مصرف دخانیات دارید، منم سر تا پام بوی سیگار گرفته بود، حس کسی رو داشتم که روز قیامت می‌خواد دروغ بگه ولی اعضای بدنش حرف می‌زنن. مرد جوونی که باهام مصاحبه می‌کرد وقتی حقوق درخواستیم رو دید گفت این خیلی بالاست گفتم من فکر کردم شما یه پروژه بزرگ دارین و اومدم اینجا به چالش بیفتم، یه سری تکون داد که یعنی بله درست حدس زدید، ما آخر چالشیم. به هر حال شرکت کوچکی داشتن و میزهای هر نفر خیلی جمع و جور بود، امروز اومدم سر کار، میز خودم رو متر کردم، واقعا این کارو کردم. به هر حال تجربه‌ی خوبی بود و همین یک ذره تنوعی که ایجاد شد حالم رو خوب کرد. راننده‌ی برگشت هم سیگاری بود و ساق دستش پر از خالکوبی بود و من تا خود خونه یه ریز براش حرف زدم. در مورد این حرف می‌زدیم که نباید دعوا کنیم و با همدیگه مهربون باشیم و اگر هم پول نداریم حداقل یه لبخند مفت که داریم.