پرستوها اگر عاشق نبودند

  • هایتن
  • سه شنبه ۱۳ اکتبر ۱۵
  • ۱۲:۲۸
  • ۲ نظر


+ خاطره ده سال پیشه با کمی دخل و تصرف البته 

چگونه یک روذ ضیبا را آغاذ کنیم

  • هایتن
  • دوشنبه ۱۲ اکتبر ۱۵
  • ۱۳:۱۸
  • ۴ نظر

خوابم میاد

  • هایتن
  • پنجشنبه ۸ اکتبر ۱۵
  • ۱۰:۵۹
  • ۲ نظر

ظهری خوابم می آمد صدای کلیک ماوس هم اذیتم می کرد وسایلم را جمع کردم آمدم دانشکده درس بخوانم برای ناهارم الویه گرفتم با یکی از این دلسترهای هولستن، همانکه طعمش مزخرف است. مطمئن بودم روز پنج شنبه ای هیچ کس آزمایشگاه نیست ولی اینطور نبود  دلم می خواست فقط صدای کلیک ماوسش را بشنوم تا بلافاصله باهاش قهر کنم. به هر حال اگر اتاق می ماندم تا همین حالا داشتم به این فکر می کردم که مسئله این است بخوابم یا نخوابم؟

دیروز تولد محمدرضا برادرزاده ام بود دو سالش تمام شد و پس فردا هم تولد ریحانه است 11 سالش تمام می شود و من در هیچکدام از تولدهای هیچکدامشان نبودم سال دومی که من دانشجو بودم ریحانه به دنیا آمد آخرین بار بهم گفت عمو خیلی بدی تو قول داده بودی بیای ارومیه زندگی کنی. وقتی پنج سالش بود ازش پرسیدم ریحانه من تو رو دوست دارم؟ داشت با لپ تاپم بازی می کرد و می گفت اگر نگذاری خرابش کنم منم برات گامپیوتر نمی خرم دوباره ازش پرسیدم ریحانه من تو رو دوست دارم؟ آنقدر پرسیدم که بالاخره تسلیم شد با صدای بلند گفت آره تو منو دوست داری، تو منو خیلی دوست داری، خیلی را با دست هایش نشان داد.

+ الو

- سلام سلام

+سلام سلااام

-خوبی زن داداش؟

+عهههه!

-عه نه به! چه خبر زن داداش خوبی؟ ریحانه و محمدرضام خوبن؟

+ عموووو من ریحانه م

-واااااا

+ (خنده ریز) 

+ چقد بزرگ شدی تو، اصلا نمیشه تشخیص داد!

عروس جادوگر

  • هایتن
  • سه شنبه ۶ اکتبر ۱۵
  • ۱۰:۲۴
  • ۳ نظر

کشتی به مقصد جزیره ای دورافتاده در حال حرکت بود من برای کسانی که برای بدرقه ی دیگران آمده بودند الکی دست تکان می دادم یک نفر هم آن پایین الکی برای من دست تکان می داد، غلط نکنم نیمه ی گمشده ام بود ولی شوربختانه من آن موقع این چیزها حالی ام نبود. باید چند شب در کشتی می خوابیدیم از همان اول که وارد کابینمان شدم معلومم شد شب ها صدای ناله ی تخت های چوبی نمی گذارد بخوابم، در عوض برای نقش های روی دیوار چوبی داستان های زیادی می سازم.

 کشتی کوچکی بود، بیشتر وقت ها پدرم در کابین ناخدا بود. هر موجی که  بالا می آمد دل ما هم با کشتی بالا و پایین می شد ما فریاد می کشیدیم و پدرم  هم سرش را از کابین ناخدا بیرون می آورد و او هم فریاد می کشید اما سر ما که ساکت باشیم. ناخدا که سبیل پهنی داشت از پدرم می خواست کاریمان نداشته باشد.

برادرم شهرام از دیدن همه چیز متعجب می شد یک دفعه داد می زد ماهی! ماهی! یا داد می زد پرنده! پرنده! بعد هم که کسی به این اتفاقات شگفت انگیز توجه نمی کرد دوباره به سمت دریا برمی گشت دستانش را به  نرده های انتهای عرشه حلقه می کرد و این بار موج های کوچک پشت سر کشتی را می شمرد، نمی دانم هوش و استعدادش را از چه کسی به ارث برده است. روی عرشه من با حامد کباب کباب بازی می کردم مثل همیشه او می برد و به دست های کبود من می خندید، نمی دانم رحم و مروتش را از چه کسی به ارث برده است.  

سه روز بعد به جزیره ی دورافتاده رسیدیم اسمش را گذاشتیم جزیره ی کاسه چون شبیه کاسه ی یک غول بزرگ بود که بعد از آب خوردن آن را روی دریا جا گذاشته بود، خدا کند برای برداشتنش برنگردد. غول بزرگ با سر انگشت اشاره اش از وسط کاسه خطی به دریا کشیده بود. 


+ عکس، جادوگری با لباس عروس که سوار بر یک گرگ سیاه از دست یک گنجشک فرار می کند. 

+ به یاد شب هایی که با ترک های روی دیوار داستان می ساختم. 

قهرو

  • هایتن
  • يكشنبه ۴ اکتبر ۱۵
  • ۰۰:۱۳
  • ۱۲ نظر

همیشه قهرو بودم زیاد قهر می کنم هر دفعه هم قصد می کنم این اخلاقم را کنار بگذارم ولی بعدش دلایل کافی برایش پیدا نمی کنم با کسی که بهم دروغ بگوید نمی توانم طبیعی رفتار کنم وقتی کنار چنین آدمی هستم مثل تیوبی که بادش را کشیده باشند منقبض می شوم. تقصیر پدرم است هیچ وقت به خاطر قهر کردن دعوایم نکرده اتفاقا زیاد عصبانی می شود ولی وقتی قهر می کردم قربان صدقه ام می رفت. هی می گفت اوغول گَ چره یین یه یعنی پسرم بیا غذاتو بخور.

 

حالا هم که جاهل بزرگی شده ام اگر از دست کسی ناراحت شوم تلافی نمی کنم به صورتش چنگ نمی اندازم ازش توضیح نمی خواهم فقط قهر می کنم به روش های مختلف قهر می کنم خوب می دانید که قهرها یک جور نیستند همه شان، به یکی کمتر فکر می کنم برای یکی وقتی بهش فکر می کنم با عصبانیت فکر می کنم یک نفر را باهاش نمی خندم با یکی سر صحبت را باز نمی کنم یکی را دیگر وبلاگش سر نمی زنم برای یکی خودم را اینویزبل می کنم با یک نفر دیگر سر یک سفره نمی نشینم، راه های خوبی برای قهر کردن سراغ دارم.  

 

آشکارا قهر می کنم مخفیانه قهر می کنم پشت تلفن قهر می کنم در مسیر برگشتن به خوابگاه قهر می کنم موقع غذا خوردن قهر می کنم شب ها قبل از اینکه بخوابم قهر می کنم وقتی که می خندم قهر می کنم وسط حرف زدن قهر می کنم موقع نوشتن پست جدید قهر می کنم موقع جواب دادن به کامنت ها قهر می کنم بی خودی قهر می کنم با خودی قهر می کنم. ممکن است با یک نفر به این خاطر که دوستان زیادی دارد قهر کنم.

 

وقتی متوجه شوم طرف مقابلم چیزی بر زبان می آورد ولی در ذهنش چیز دیگری ست خیلی زود قهر می کنم تو را به خدا با من صداقت داشته باشید وگرنه باهاتان قهر می کنم.  بیشتر وقت ها جوری قهر می کنم که باید دقت کنید تا بفهمید، اگر کسی دقت نکند تا آخر عمر نفهم می ماند. 

+ منظورم از قهر اون معنای معمولش نیست بیشتر منظورم تنظیم رابطه ست. 

من و شما از هم خیلی دوریم

  • هایتن
  • دوشنبه ۲۸ سپتامبر ۱۵
  • ۱۳:۰۵
  • ۸ نظر

یکی بود یکی نبود در یک شهر دور که اسمش دور بود سه تا برادر بودند به اسم های خوشحال و عصبانی و خنگول.

خوشحال به این خاطر اسمش خوشحال بود که همیشه خوشحال بود عصبانی هم به این خاطر اسمش عصبانی بود که همیشه عصبانی بود خنگول هم به این خاطر اسمش خنگول بود که خیلی خنگ بود. ببخشید که زیادی توضیح می دهم خنگول گفته جوری بنویسم که او هم بفهمد.

خوشحال و عصبانی و خنگول یک خواهر هم داشتند به اسم پشمول که ما به او کاری نداریم حتی علت اینکه چرا اسمش پشمول بود را هم نمی دانیم.

 قرار بود به زودی یک برادر دیگر هم به جمع آنها اضافه شود که پدر و مادر می خواستند برایش اسم خارجکی بگذارند. پیشنهاد پدر، دیپرس بود.

 پدر و مادر به ترتیب اسامی پدر و مادر خنگول است.

عصبانی دیشب از دندان درد خوابش نبرده و میلی به صبحانه ندارد حضورش کام همه را تلخ می کند. خوشحال دستمالی به گردنش بسته نان را داخل بشقاب می گذارد با کاردی که در دست راستش گرفته پنیر را با ظرافت روی تکه نان ها که آنها را قبلا به شکل هشت پا درآورده می مالد و با چنگال برای صبحانه هشت پا میل می کند، بعضی از هشت پا ها که هنوز زنده اند قبل از خورده شدن مقاومت می کنند. خنگول چایش سرد شده و به توصیه خوشحال آن را با فلفل هم می زند تا گرم شود. 

+ تو عکس بالا من اون پرده هستم و نقاش هم یکی از خوانندگان است که داره عکسم رو می کشه نقاشی ایشون سطحی و بچه گانه ست. 

+ منظورم از اینکه ما از هم دوریم شرایط متفاوته 

+ هویجوری هم تعطیل کرد ایشون هم انگار دور بود

پاییز

  • هایتن
  • سه شنبه ۲۲ سپتامبر ۱۵
  • ۲۲:۳۶
  • ۱۰ نظر

پاییز آمد.

از شروع پاییز خاطره ی دل انگیزی ندارم خاطره ی غم انگیز دارم ولی، خاطره ی غم انگیز ارزان می فروشم مشتری هست؟ خودم می دانم مشتری ندارد حتی آنهایی که برای تبلیغ کامنت می گذارند به این پست ها بی اعتنایی می کنند، آمدیم و یک آدم غمگینی این پست را خواند تو چرا به بخت خودت لگد می زنی؟

  تعداد بازدید ها هم کم می شود یکی به مردم خبر می دهد که وبلاگ مرا نخوانند، آنها در این کار خیر از همدیگر سبقت می گیرند. خودم هم مثل پیراهنی که پشت و رو پوشیده باشند احساس تقصیر می کنم، با همین یک پستی که اگر بگذارم شورش را در آورده ام. 

اوستا خسرو

  • هایتن
  • جمعه ۱۸ سپتامبر ۱۵
  • ۱۱:۵۱
  • ۷ نظر

اوستا خسرو یکی از بناهای دایی ام بود پیرمردی بود ولی کارش را خوب بلد بود پدرم  کارگر اوستا خسرو بود. پیرمرد قدش بلند نبود بدن تنومندی داشت و یک پایش می لنگید، موهای پرپشتی داشت که به قول پدرم هیچ شانه ای در آن فرو نمی رفت، به موهای اوستا خسرو حسودی می کرد پدرم.  یکبار ازش پرسیدم اوستا چرا دایی ام هیچ وقت پدرم را بنا نکرد؟ گفت پدر تو نمی تواند بنا باشد چون زود عصبی می شود. حقوق بناها سه برابر کارگرها بود آن موقع، خودش خیلی مرد آرامی بود.

با پدرم دوست بود اوستا خسرو را می گویم تنها دوست پدرم بود تنها غریبه ای بود که عیدها با همسرش به خانه مان می آمد پدرم دل و دماغ مهمانی رفتن ندارد ولی او هم عیدها همراه مادرم به خانه ی اوستا خسرو می رفت، از چند روز قبلش به مادرم تذکر می داد که  حواست باشد باید یک سر به خانه اوستا خسرو هم بزنیم. بر خلاف جاهای دیگر این یکی را با میل خودش می رفت همیشه می گوید من راضی ام خانه ی کسی نروم کسی هم خانه ام نیاید.

امشب به پدرم زنگ زدم هر هفته جمعه ها زنگ می زنم. چند وقتی ست کمتر سر کار می رود گفتم بهتر حالا که خانه هستید بروید بگردید گفت کجا بروم گفتم شما که مثل مادرم نیستید جایی را نشناسید بروید پارکی جایی صبح ها یک دور بزنید برگردید گفت آدم دوست جانی می خواهد برای گشتن، اوستا خسروی مرحوم را می گویم خدا رحمتش کند، گفتم خدا رحمتش کند. 

سلستروم

  • هایتن
  • پنجشنبه ۱۷ سپتامبر ۱۵
  • ۰۸:۲۳
  • ۵ نظر

ساندرا دختر پادشاه دانمارک بود. بعضی روزها با پیش خدمتش در خیابان های کپنهاگن می گشت شاید بتواند سر صحبت را با کسی غیر از سوفی، پیش خدمتش، باز کند. بیشتر مردم، مثل سوفی، ریاکارانه پیش او متواضع بودند و از آنجا که، مثل سوفی، خیلی باهوش نبودند شوخی های او را جدی می گرفتند.

 یک بار به پیرمرد پارچه فروش گفت:

پیرمرد! جوری نگاهم می کنی که انگار قصد داری به خواستگاری ام بیایی!

پیرمرد نگون بخت به همراه پسرش بی درنگ به پای شاهزاده افتاده بودند و با ناله و زاری التماس کرده بودند شاهزاده آنها را ببخشد. این اتفاق شکست بزرگی برای ساندرا بود.

امروز خبری از آهنگر نبود. ساندرا قبلا دیده بود که صاحب آهنگری پسرک جوانی ست. داستان از این قرار بود که پسرک زودتر متوجه آمدن شاهزاده شده بود و پشت کوره داشت با عجله موهای بورش را مرتب می کرد. قبل از اینکه به پشت کوره بجهد میله ای داخل آن گذاشت تا ساندرا بداند او خیلی زود بر می گردد. آن پشت زیر لب با خودش می گفت: خدای من موهایم خیلی نامرتب است، آنقدر هول شده بود که متوجه نبود صدایش آرام است یا بلند، از خودش پرسید ساندرا روزی چند بار موهایش را شانه می کند؟

با عجله خودش را پیش رساند و سلام داد همزمان خم شد و تکه آهنی را از جلوی پایش کنار زد. ساندرا که نجوای پسرک را شنیده بود در حالی که به میله ی خشمگین داخل کوره زل زده بود از پسرک پرسید:

 تا حالا چند دختر جوان را با موهایت فریب داده ای آهنگر؟

به طعنه می خواست پسرک بداند که حرفهایش را شنیده است. سلستروم، پسرک آهنگر، کمی سرخ شد با اینحال شوخ طبعی اش را از دست نداد و پاسخ داد:

اولین بار است چنین قصدی دارم شاهزاده،

 سوفی به وضوح از جسارت آهنگر عصبانی شده بود ولی ساندرا تحت تأثیر قرار گرفته بود هر چند هنوز فریب موهای قشنگ سلستروم را نخورده بود.

تنهایی سفید است

  • هایتن
  • سه شنبه ۱۵ سپتامبر ۱۵
  • ۱۱:۴۸
  • ۳ نظر

سلام

با محمد در شرکت قرار گذاشته ایم در مورد چیزهای خوب صحبت کنیم بنابراین در مورد پسر جوان لالی که هر روز صبح در متروی دروازه شمیران صبحانه به قیمت فقط دو هزار تومان می فروشد و من در این سه هفته ندیدم حتی یک مشتری هم داشته باشد و یا مرد کوری که امروز موقع برگشتن در مترو دیدم و داشت با هر کسی که کنارش نشسته بود حرف می زد و لابد فکر می کرد آدم ها اینقدر دور و برش را گرفته اند که همه جا سیاه است حرفی نمی زنم.

چند روز پیش رفتم یک تشک و پتوی جدید خریدم نوع زندگی ام کاملا یکنواخت است به همین خاطر تغییرات کوچک تفاوت های بزرگی ایجاد می کنند، خواب های متفاوتی می بینم. یک مثال ساده بزنم که راحت تر متوجه شوید یک زیردریایی را تصور کنید که به اعماق ناشناخته رفته است. الان اگر با این مثال واضح متوجه نوع تفاوت نشدید اشکال از گیرنده است.

یک ساعت پیش که برای دویدن به استادیوم دانشگاه رفتم برای اولین بار دو تا روباه با هم دیدم قبلا تکی چند بار دیده بودم اما چیزی در موردشان ننوشته بودم. اینقدر در این وبلاگ در مورد حیوانات حرف زده ام که الان خجالت می کشم بگویم هیکل من بی شباهت به یک خرس نیست. به هر حال این بار اما دو تا بودند از این داستان های عاشقانه بدم می آید مدتهاست دیگر فیلم و سریال عاشقانه نگاه نمی کنم، معلوم نیست کدامشان سر آن یکی کلاه گذاشته است.

تی شرت سبزم سایزش XXXL است خوب شد برای خودم به اشتباه خریده ام وگرنه اگر مثلا برای همسر آینده ام چنین تی شرتی به اشتباه می خریدم امشب و شب های دگر خبری از شام نبود. منظورم را متوجه می شوید یا باز هم مثال بزنم؟

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها