پیاده

  • هایتن
  • يكشنبه ۲۱ فوریه ۱۶
  • ۱۲:۰۳
  • ۷ نظر

سلام

امروز از سر کار تا خوابگاه پیاده آمدم رکورد قبلی‌ام را شکستم. شماره یک مسجد بود که نمازم را خواندم مثلا فرض کنید من ابومحمد شیخ زین العابدین بن جمشید ولی‌کندی هستم که عازم سفری طولانی بشدم بعد هم تصور کنید این مسجد یک کاروانسرا بود که لختی در آن آسودیم و شوخ از سر باز نمودیم و فریضه به جای آوردیم و حالی آنکه دوباره راه افتادیم. کمی ‌آن طرف‌تر یک پارک کوچک بود که دو تا دختر جوان داشتند از آن بیرون می‌آمدند یکی شان داشت گریه می‌کرد به گمانم عاشق شده بود و این صحبت‌ها. در نقطه شماره دو به یک کبابی کوچک رسیدم و جای شما خالی یک شام مختصری خوردم. بنده خداها مغازه شان کنار بزرگراه بود و داشتند مگس می‌پراندند. شیخ از کبابی بشد و رنج سفر باز هم بر خود هموار کرد. به هفت حوض که رسیدم ناخن انگشت کوچک پای چپم در انگشت کناری‌اش فرو می‌رفت راه بسیاری آمده بودم و ناخن‌ها صبر و توانشان برفته بود و طاقت و هوش. پسر بچه‌ی کوچکی ایستاد و دو تا پایش را باز کرد تا بابایش بخواهد بگوید جیش داری؟ کار از کار گذشته بود. به هر حال این رخداد ناامیدم نکرد و به مسیرم ادامه دادم و در راه به مغازه‌ها نگاه می‌کردم که خواننده‌های وبلاگم نگویند از این بوستان که رفتی ما را تحفه چه آوردی. در نقطه شماره سه کمی ‌لباس خریدم راستش می‌خواستم لباس‌های متفاوتی بخرم حداقل برای داخل اتاق که می‌پوشم البته اگر یک تی شرت سبز می‌دیدم که رویش عکس روباه قرمز بود می‌خریدم اما فقط شلوارک‌های نارنجی و جیغ داشت، من تی شرت سرمه‌ای خریدم. پاهایم درد گرفته بود و می‌خواستم یک مسیر را با تاکسی بروم ولی این کار را نکردم و تا خوابگاه پیاده آمدم. 

فهمیدم، من یک منحنی ام

  • هایتن
  • جمعه ۱۹ فوریه ۱۶
  • ۱۱:۵۵
  • ۷ نظر

سلام

برای خودم واضح نیست آدم غمگین یا خوشحالی هستم چیزی میان این دو هستم ولی اگر توانستید منحنی غیر خطی میان خوشحالی و غم را از وسط نصف کنید من نمی‌دانم در کدام طرفش هستم، آیا این اعتراف برای شما کافی نیست؟ من هر طرف که بودم شما بروید طرف دیگرش با هم الا کلنگ بازی کنیم. ‌‌می‌دانم که بابت اتفاقات کوچک بیشتر از دیگران ناراحت ‌‌می‌شوم و بابت اتفاقات بزرگ کمتر از دیگران خوشحال ‌‌می‌شوم. مثلا وقتی پدرم سرفه ‌‌می‌کند من از شدت غم و اندوه خوابم نمی‌برد ولی بقیه برادرانم اینطور نبودند. ده روز پیش به مدیرم زنگ زدم و گفتم من این ماه ‌‌می‌توانم 50 ساعت بیشتر از ماه‌‌های دیگر کار کنم مخالفتی نکرد ولی باید از این خبر ذوق مرگ ‌‌می‌شد که نشد من هم در یک حرکت نمادین نه تنها 50 ساعت بیشتر کار نکردم بلکه یک ساعت هم کمتر از ماه‌‌های دیگر کار کردم و حسابش را کف دستش گذاشتم. وقتی برای دیگران توضیح ‌‌می‌دهم که چقدر از این رفتار مدیرم عصبانی هستم مثل بز نگاهم ‌‌می‌کنند.

چند وقتی هست ‌‌می‌خواهم داستان یک خانواده خرسی را برایتان تعریف کنم دو تا خرس متوسط که پدر و مادر این خانواده هستند و دو تا بچه دارند اولی خرس بزرگ و دو‌‌می خرس کوچک، خرس کوچک در واقع خرس نیست خروس است که خرس‌‌های متوسط او را به فرزندی قبول کرده‌اند. این خانواده شب‌‌ها را در یک غار ‌‌می‌خوابیدند و خرس کوچک از صدای خر و پف بقیه‌ی خرس‌‌ها  خیلی اذیت ‌‌می‌شد و اصلا خوابش نمی‌برد. نشنیدید فلانی مثل خرس خر و پف ‌‌می‌کند، این موضوع حقیقت دارد. شکارچی بدجنس خرس متوسط پدر و مادر را ‌‌می‌کشد و بعد دو برادر ناتنی ‌‌می‌مانند و خرس بزرگ که متوجه شده بود خرس کوچک شب‌‌ها  اصلا نمی‌خوابید شک کرده بود که او آنها را در ازای چند دانه گندم به شکارچی بدجنس فروخته است. 

خانم دکتری که عاشقم شده

  • هایتن
  • چهارشنبه ۲۷ ژانویه ۱۶
  • ۱۱:۵۵
  • ۱۵ نظر

سلام

آن روز خواستم گیاه‌خوار شوم حالا گوشت‌خواری را  را رها کنید فرض کنید خداوند میوه نیافریده بود آن وقت برای پذیرایی از مهمان باید کلم و کاهو تعارف می‌کردیم. خواهش می‌کنم از این جعفری‌ها و گیشنیزها بفرمایید چرا تعارف می‌کنید این ریحان‌ها را از دارقوزآباد برایمان فرستاده‌اند (مثلا ریحان‌های دارقوز آباد معروف است) بفرمایید خیار پوست بکنید (من هیچ وقت خیار را جزو میوه‌ها حساب نکردم) بعد مثلا ثروتمندها با برگ آلوئه‌ورا از مهمان‌ها پذیرایی می‌کنند. آقای دکتر این برگ‌های آلوئه‌ورا را از استرالیا برایمان فرستاده اند بلا تشبیه آقای دکتر، من شنیده‌ام برای اینکه نسل پانداها را حفظ کنند بهشان برگ آلوئه‌ورا می‌دهند. با کلم بروکلی میل کنید ببینید چقدر خوشمزه می‌شود (ارواح جدت). جسارت نباشد آقای دکتر، این کلم بروکلی هم برای خودش خانم دکتری است‌ها، تمام مریضی‌ها را درمان می‌کند (بعد کل جمع از خنده می‌ترکند) بعد ما فقرا هم برای پذیرایی کدو حلوای آب پز می‌آوریم خیلی هم اصرار نمی‌کنیم کسی بخورد خودمان می‌دانیم چه چیز مزخرفی است یعنی کسی هم بر نمی‌دارد همه می‌گویند دست شما درد نکند همین نیم ساعت پیش خانه‌ی فلانی کدو حلوای آب پز خوردیم اصلا جا نداریم، ما هم یک دور می‌چرخانیم بعد همه را برمی‌گردانیم آشپزخانه برای سری بعد مهمان‌ها.

  سبزی و این‌ها در یخچال داشتم گوجه و هویج و کلم بروکلی را می گویم که تازگی‌ها عاشقم شده و البته فلفل دلمه که هیچ کس او را درک نمی کند همه را خرد کردم بعد هم قاطی کردم (خودم قاطی نکردم این سبزی‌ها را با هم قاطی کردم) زیاد هم شد یک کاسه‌ی‌ پر به بزرگی سر من در نظر بگیرید. تا نصفش را خوردم ولی کم کم داشت بی‌مزه می‌شد زندگی چقدر می تواند تکراری شود که من از بروکلی هم سیر شده بودم. شنیده اید می گویند آب به نافش بسته اند؟ به زور نمک یک کم دیگر خوردم دیدم دور از جناب دارم بالا می‌آورم. بقیه اش را نخوردم عصری گذاشتم سرخ شود با کمی‌ناگت مرغ بخورم که به جای اینکه سرخ شود سوخت. آخر داستان اینکه من سوخته‌خوار شدم. مادرم هر موقع غذایش می‌سوخت می‌گفت نسوخته، سرخ شده. ما هم کلی حال می‌کردیم غذای سوخته را می‌خوردیم می‌گفتیم نسوخته، سرخ شده.

+ کسی به عکس اون خر که در تظاهرات شرکت کرده دقت نکرد نسبت من با گیاهخواری مثل نسبت اون خر با تظاهر کنندگانه، توضیح این مطلب لازم بود

زندگی من خسته کننده ست، بدون تو البته

  • هایتن
  • دوشنبه ۲۵ ژانویه ۱۶
  • ۰۸:۰۸
  • ۷ نظر

سلام وبلاگ عزیزم

متوجه شده‌ای که چندی است کمتر بهت سر می‌زنم؟ نمی‌خواستم نگرانت کنم ولی مدتی است که در دستان داعش اسیرم.

چند وقت پیش من را از جلوی در خوابگاه ربودند. من را سوار‌ یک ون مشکی کردند و چشم‌هایم را بستند و سرم را با فشار زیاد پایین نگه داشتند. وقتی رسیدیم و تو انگاری که هیچ وقت قرار نبود برسیم، ‌یک سوله‌ی بسیار بزرگ بود که در آنجا قبل از من ده‌ها نفر دیگر نشسته بودند به میان جمعیت پرتابم کردند.

 گروگان‌ها را‌یکی‌ یکی از سوله می‌بردند. داستان از این قرار بود که‌ یک سری سوال از تو می‌پرسیدند تا بفهمند شیعه هستی‌ یا سنی، اسمت، اسم پدر و مادرت، خواهر و برادرت، شهری که در آن زندگی می‌کنی چطور نماز می‌خوانی وضو می‌گیری غسل می‌کنی، از همین جور سوال‌ها، کافی بود یک جا زبانت بلغزد و بو می بردند شیعه هستی آن وقت می‌رفتی قاطی اعدامی‌ها.

نوبت من که رسید اولین سوالی که پرسیدند این بود که اسمت چیست؟ گفتم زین العابدین گفت ببرینش این رافضی کافر را، گفتم چه ربطی دارد دیکتاتور تونس هم اسمش زین العابدین بود، ولی این‌ها که منطق حالی شان نیست. الان چند هفته‌ای هست در این انبار زندانی هستیم.

روزی‌ یک بار صحنه اعدام را برایمان بازسازی می‌کنند با دوربین و مابقی تشکیلات، اوایل وحشی می‌شدم ولی حالا دیگر با جلادم رفیق شده ام، مرد خوبی است بنده خدا شوهر چهار تا زن است.‌ یک بار بهش گفتم اَخی من آنقدرها  هم که فکر می‌کنید مذهبی نیستم نانسی سینناترا گوش می‌دهم، نانسی که گفتم گوش‌هایش تیز شد. 

Rejected

  • هایتن
  • جمعه ۲۲ ژانویه ۱۶
  • ۰۸:۲۳
  • ۵ نظر

سلام

دیشب تا صبح بیدار بودم تا صبح که می‌گویم تا نماز صبح است می‌خواستم کار مقاله‌ام را یکسره کنم می‌دانستم اگر بخوابم اولا که خوابم نمی‌برد در ثانی اگر هم خوابم ببرد نصف شب توهم خواهم زد که من یک مقاله ژورنال هستم که ریجکت شده‌ام. تا ساعت سه خوب بود ولی بعد وارد دنیای هپروت شدم به خاطر نماز باید بیدار می‌ماندم ولی خدای من هنوز دو ساعت و چهل دقیقه تا اذان مانده بود چه خاکی باید روی سرم می‌ریختم این دو ساعت و چهل دقیقه را؟

 ترسیدم اگر بلند شوم نسکافه هم بخورم ممکن است به جای دو ساعت و چهل دقیقه تا 24 ساعت آینده، و کسی چه می‌داند شاید برای همیشه، خوابم نبرد. ترجیح دادم سرم را روی میزم بگذارم و سایت MSNBC را باز کنم تا در مورد انتخابات امریکا چرت و پرت بگوید. اولش رئیس کمپین انتخابات هیلاری کلینتون که ریش‌های بسیاری داشت صحبت می‌کرد و خنده‌های عصبی می‌کرد که نه ما در آیوا از سندرز عقب نیستیم و تازه اگر هم عقب باشیم مگر یادتان رفته که سال 2008 هم اوباما تا چند روز مانده به انتخابات از کلیننتون در آیوا عقب بود ولی روز انتخابات او را شکست داد. مردک کلا همه چیز را تکذیب می‌کرد و دوباره با خنده‌های عصبی می‌گفت وضعیت خوب است. بعد رئیس کمپین انتخاباتی برنی سندرز صحبت کرد که یک پیرمرد بود و با طمأنینه حرف می‌زد که نتایج نظرسنجی در آیوا دارد بالا و پایین می‌شود و هنوز مورد اعتماد نیستند. مجری برنامه در مورد صحبت‌های اخیر باب دال رئیس پیشین اکثریت جمهوری خواه سنا صحبت کرد که گفته بود اگر مجبور باشد بین ترامپ و کروز یکی را انتخاب کند ترامپ را انتخاب می‌کند هیچ کس از کروز خوشش نمی‌آید. لیندسی گراهام ولی گفته بود وقتی می‌خواهی خودکشی کنی فرقی نمی‌کند خودت را مسموم کنی یا به خودت شلیک کنی.

به هر حال تا نماز صبح دوام آوردم یک بار نیم ساعتی روی میزم خوابم برد بلند که شدم دیدم دست‌هایم زیر سرم مانده خشک شده. نزدیک اذان که شد رفتم مسواک زدم و آنقدر حواسم سر جایش بود که بدانم باید وضو هم بگیرم ولی وقتی می‌خواستم نماز بخوانم نمی‌دانستم در نیتم بگویم برای جمهوری خواه‌ها نماز می‌خوانم یا برای دموکرات‌ها. 

عنوان می خواین چیکار؟ یکی ندونه فکر می کنه تا حالا عنوان ندیدن

  • هایتن
  • يكشنبه ۱۷ ژانویه ۱۶
  • ۱۲:۲۶
  • ۱۲ نظر

سلام

بعد از اینکه سرما خودم ساعت خوابم به هم ریخت چطور برایتان بگویم طرز خوابیدن کبوترها و ماهی ها را دیده اید؟ به مویی بند است خوابشان، آخر این چه وضع خوابیدن است، آدم وقتی می خوابد باید روی زمین پخش شود، حالا کبوتر شاید ولی ماهی چطور روی زمین پخش شود؟ به هر حال بعد از اینکه سرما خوردم خوابم زیاد شده بود آنقدر خواب آلود شده بودم که اگر به گل شمعدانی دست می زدم خوابش می برد، بله خوب کمی اغراق کردم این از صنعت های ادبی است حالا با دست زدن که نه ولی اگر بغلش می کردم حتما خوابش می برد، خواب ابدی منظورم است. به هر حال الان دوباره دارم به سمت کبوتر شدن پیش می روم، شربت شهادت و این حرف ها. خدمتکار اینجا برای تمیز کردن آشپزخانه از روش های کوبه ای استفاده می کند یعنی هر چیزی را که بخواهد تمیز کند آن را به در و دیوار می کوبد. چهار طبقه خوابگاه است که هر طبقه دو تا آشپزخانه دارد از طبقه چهارم که طبقه ماست شروع می کند ولی من صدای طبقات پایین را هم می شنوم شانس با من یار است که این بنده خدا فقط مسئول نصف آشپزخانه هاست. کارش که تمام می شود آشغال ها را می اندازد داخل شوتر، دقیقا انگار خود من را می اندازد داخل شوتر. جرأت نمی کنم وقتی آشپزخانه است آنجا بروم یک چیزی بارم می کند، فقط وقتی حالش خوب باشد به سلامم درست و حسابی جواب می دهد. یک بار که اتفاقی با هم آَشپزخانه بودیم گفت آشغال می ریزند! گفتم بله؟! گفت کنار سطل آشغال ها تفاله چای می ریزند! گفتم بله متاسفانه! (داشت به در می گفت که دیوار بشنود در کل کشور ایران هیچ کس به اندازه من چای نمی خورد (صنعت اغراق))

چند روز گذشته را مشغول نوشتن کد vhdl برای گیرنده مخابراتی بودم که خودم طراحی کرده ام فکر نکنید تمام زندگی من شده خوابیدن و بغل کردن شمعدانی ها و چایی خوردن و فحش دادن به خدمتکار خوابگاه و فانتزی در مورد پایین رفتن از شوتر و چرت و پرت نوشتن در وبلاگ. حرف مردم مهم هست نه. مادرم همیشه بهمان می گفت مثلا این کار را نکن یا آنطور غذا نخور، یکی نداند فکر می کند اینها ندید بدیدند مادرشان بهشان غذا نمی دهد! 

هایِ اندوه و حسرت

  • هایتن
  • چهارشنبه ۱۳ ژانویه ۱۶
  • ۱۲:۱۷
  • ۴ نظر

هااایی

از کوره در می‌روم بعضی وقت‌ها، البته خودم هم دقیقا نمی‌دانم چه موقع‌هایی این اتفاق می‌افتد. خسته نباشید خودم می‌دانستم نمی‌توانم دبیر کل سازمان ملل باشم من حتی مطمئن نیستم بتوانم رئیس جمهور بورکینافاسو بشوم. قضیه از این قرار است که من جمعه‌ای برای پدر و مادرم بلیط اتوبوس گرفته بودم برنامه رفتنشان چند بار عوض شد باران هم می خواست ببارد کنسلش کردم بلیط قطار گرفتم آخر سر هم بلیط هواپیما گرفتم و خوب درست حدس زدید پول بلیط اتوبوس و قطار هم رفت در پاچه‌ام. بلیط قطار را که نمی‌شد اینترنتی کنسل کرد باید با کارت ملی صاحب بلیط می‌رفتی یکی از شعبه‌ها که امکانش نبود بلیط اتوبوس هم نوشته بود پولش را اگر خواستید بگیرید باید به یکی از نمایندگی‌ها مراجعه کنید. دیروز بعد از اینکه کارم در پژوهشگاه تمام شد رفتم ترمینال بیهقی که پول بلیط‌هایم را بگیرم فروشنده‌ها اول کمی بازی‌ام دادند چیزی سرشان نمی‌شد بعد من را بردند پیش مدیرشان، مدیرشان گفت بله؟! بله و کوفت و زهرمار، البته اینها را نگفتم فقط می‌دانستم اینها به من پول بده نیستند و 100 تومانی رفته است توی پاچه‌ام. گفتم خانم سایت شما گفته برای گرفتن پول بلیط به یکی از نمایندگی‌ها‌ مراجعه کنید گفت بیا نشون بده کجا اینو نوشته، حالا یک سایت داغانی هم دارند که من دفعه‌ی اول اصلا یادم نمانده بود کجا رفتم بلیطش را کنسل کرده‌ام. گفتم خانوم من دانشجوی دکترام، در این لحظه بود که از کوره در رفته بودم و رفتارم بسیار مسخره شده بود. گفت من جسارتی کردم خدمت شما؟ گفتم شما من رو به بازی گرفتید. بعد به یک نفر دیگر زنگ زد که پول بلیط مسترد شده‌ام را به صورت اعتبار به حسابم منتقل کنند گفتم من اعتبار نمی‌خوام دیگه از شرکت شما بلیط نمی‌خرم داشت با آن مسئول سایت صحبت می‌کرد که وسایلم را برداشتم و گفتم خسته نباشید و آمدم بیرون، یکی نیست بگوید بدبخت حداقل سر آن مسئول‌های فروش یک داد می زدی. رفتم در صف اتوبوس ایستادم و به کسی که خارج از صف جلو آمده بود گفتم ببخشید شما نباید صف بایستید؟ در این لحظه وارد فاز گاز گرفتن شده بودم. 

من اصلا ماتریس نیستم!

  • هایتن
  • شنبه ۹ ژانویه ۱۶
  • ۱۰:۵۷
  • ۸ نظر

سرما خورده‌ام یکی بیاید و بعد برود برای من میوه بخرد پولش را خودم می‌دهم نگران نباشد ولی اول بیاید بعد برود، نیامده نرود. سرما‌ خوردگی به عمق جانم نفوذ کرده دارم اراجیف می‌بافم. دیشب توهم زده بودم که من یک ماتریس قطری هستم که باید تمام المان‌های قطری‌اش مساوی شوند با خودم می‌گفتم یا خدا من چطور می‌توانم تمام المان‌های قطری‌ام را مساوی کنم؟ از خواب بیدار شدم کمی راه رفتم آبی به سر و صورتم زدم و وقتی حالم کمی بهتر شد تازه متوجه شدم که من یک ماتریس معمولی هستم نه یک ماتریس قطری، لازم نیست چیزی را با چیز دیگری مساوی کنم. آسودگی خاطر بزرگی بود ولی در عین حال تا ظهر امروز طول کشید تا متوجه شوم من اصلا ماتریس نیستم. 

اثر پروانه ای

  • هایتن
  • دوشنبه ۴ ژانویه ۱۶
  • ۲۰:۳۰
  • ۶ نظر

یک روز یک دایناسور خوشحال که دماغش را عمل زیبایی کرده بود داشت می رفت جایی.

 عمل زیبایی آنطوری هم نبود که شما بگویید، آن موقع ها که علم پزشکی اینقدر پیشرفت نکرده بود، دماغش را کنده بود به جایش یک پروانه چسبانده بود.

سر راهش یک دایناسور عصبانی را دید که داشت سعی می کرد یک جوجه تیغی را بخورد تیغ های جوجه تیغی در لب و دهان و هم در زبانش فرو رفته بود، نمی توانست درست حرف بزند.

عصبانی: کجا میلی بی لیخت؟ (کجا میری بی ریخت؟)

خوشحال: دالم میلم وبلاگ زین العابدین کامنت بذالم بعد میام تو منو بخول (طرز حرف زدن عصبانی را مسخره کرد)

عصبانی:نمی خواد بلی، زین العابدین کامنتا لو بسته تو هم بهتله بلی نسلت منقلض شه

جوجه تیغی که گرفتار دست عصبانی بود به زحمت گفت:

امیوز صب اخبای اعلام کیده باز شده!

خبر دارم خبر

  • هایتن
  • سه شنبه ۲۹ دسامبر ۱۵
  • ۱۱:۱۹

چند وقت پیش رفتم و یک مداد و پاک کن خریدم فروشنده بوفه تعجب هم کرد من هم از این تعجبش خوشحال شدم حالا نه اینقدر خوشحال که رقصی چنین میانه میدانم آرزو باشد، فقط در همین حد که خوب من لابد کار عجیبی کرده بودم که فروشنده تعجب کرد. سال هاست کار عجیبی نکرده ام. یک میلی در من هست به عجیب بودن به یکباره نکته سنج شدن به داد زدن هنگام حرف زدن، به قهر کردن با تمام کسانی که فکر کنم فقط یک ذره با من صادق نیستند. میلی در من هست که می خواهم خداوندگار زندگی ام باشم.

مداد و پاک کن را خریدم یک سایت خوب برای آموزش نقاشی پیدا کرده بودم می خواستم نقاشی با مداد را یاد بگیرم با خودم گفتم لابد با این کار دریچه های هنر به رویم گشوده می شود گرچه علاقه ی اصلی من نقاشی نیست و البته علاقه ام به آن کم هم نیست اما به گمانم همه ی انسان های هنرمند در یک طبعی مشترکند من از آن عنصر طبعی بی خبرم. مثلا من شرط می بندم آهنگسازها نقاشی شان از مهندسان مخابرات بهتر است. این کار را شروع هم نکردم دل دادن به هنر هم یک عنصر دیگر نیاز دارد که چرا دروغ بگویم من از آن بی خبر بی خبر هم نیستم.  

+ عنوان را به حالت کشیده بخوانید انگار دارید جار می زنید. 

+ نقاشی از من نیست. 

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها