۳۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

15

  • هایتن
  • دوشنبه ۱۲ آگوست ۱۹
  • ۱۱:۳۸
  • ۲ نظر

پنج ساله بودم که به شهر آمدیم، کسی برای بدرقه‌مان نیامده بود، صبح زود بود و اگر عمه یا عمویم برای بدرقه می‌آمدند من با اینکه بچه بودم ولی برای همیشه در خاطرم می‌ماند. نمی‌دانم چرا نیامده بودند، پدر و مادرم هم هیچ‌وقت در این مورد صحبت نکردند. پدرم در مورد چیزهایی دیگر زیاد صحبت می‌کند ولی در مورد بعضی چیزها اصلا صحبت نمی‌کند، ما هم مخصوصا حالا که عمویم از دنیا رفته سوالی نمی‌پرسیم. پسرعمو اسفندیار داشت گوسفندها را به صحرا می‌برد، ما را که دید با حیرت و تعجب پرسید کجا؟ مثل برادر بودیم و اسفندیار خبر نداشت ما داریم برای همیشه می‌رویم. می‌دانید، این یک ضایعه است که یک روز صبح بلند شوی مثل هر روز به صحرا بروی و یک‌دفعه بفهمی عمویت برای همیشه ترکت می‌کند و چیزی از قبل در موردش نمی‌دانستی، بعضی‌ها دلشان برای میوی گربه‌ها می‌سوزد و دیگران را نفهم فرض می‌کنند. به هر حال این مقدار از پیچیدگی برای پدرم موضوعیت نداشت و مهم نبود اسفندیار تمام آن روز را در صحرا گریه کرده و یک خلا بزرگ در قلبش ایجاد شده، باهاش کنار می‌آید. حتی اگر با بردارش مشکل داشت می‌توانست صبح زود برود برادرزاده‌هایش را ببوسید و ازشان خداحافظی کند و به عمه‌هایم فرصت دهد ما را برای آخرین بار ببینند. سال پیش پدرم بغض کرده بود به دایی‌ام می‌گفت برادر من صدای قشنگی داشت، کاش من یک نوار از صدایش داشتم بهش گوش می‌دادم. تاریخ جهان همین است بعضی‌ها از یک زندگی عادی محروم می‌شوند.  

16

  • هایتن
  • يكشنبه ۱۱ آگوست ۱۹
  • ۱۲:۳۲
  • ۵ نظر

امروز رفتم یک موسسه‌ی آموزش زبان که آزمون تعیین سطح بدهم، کلاسش چیزی نبود که انتظارش رو داشتم، برگشتنی چند کیلومتر رو پیاده اومدم و خسته شدم، از اون خستگی‌ها که درنمی‌رود، آخرش هم تقلب کردم و یک کدئین انداختم، اون پیاده اومدنت بهر چه بود و این کدئین خوردنت بهر چه. با خستگی درنرفته دارم آهنگ گوش می‌دم، یکی می‌گه کاش روز رفتن تو، گریه چشمم را نمی‌بست، یکی هم می‌گه بنشین لحظه‌ای، رو در روی من، چایم را با عطرت هم بزن، ملت خجسته‌ن. ولی یکی خوب می‌گه، می‌گه بی‌ عشق و بی‌ عاطفه و بی ‌هیچ وعده‌ای، مانده‌م چگونه سمت خودت می‌کشانی‌ام، هر چند اینم به من خسته مربوط نمی‌شه ولی خوب می‌گه.

17 هیچ وقت یه بدخط رو تهدید نکنید

  • هایتن
  • شنبه ۱۰ آگوست ۱۹
  • ۱۱:۳۳
  • ۵ نظر

یک بار یکی بهم گفت چرا فکر می‌کنی صحبت کردن از خوابت برای دیگران جذابه، من هر موقع وبلاگ تو رو می‌خونم یا صبحی از خواب پا شدی یا شب باید زودتر بخوابی یا دیشب خوب نخوابیدی، خواب خواب خواب. کمتر این شانس رو پیدا می‌کنم یکی اینطوری در موردم نکته‌سنجی به خرج بده. می‌دونین، می‌شه حرفای گنده گنده هم زد، که من دوستش ندارم و معمولا حرفای کوچیک کوچیک می‌زنم فقط. در ضمن یکی از همین چیزهای کوچکی که بهش فکر می‌کنم اینه که دست خطم خوب نیست و نگرانم کسی با این دست خط عاشقم نشه، اگه تو خیابون یکی تهدیدم کنه همه پولاتو بده و گرنه می‌زنم دست خطت رو خراب می‌کنم، من چیزی برای از دست دادن ندارم.

18 ثانیه خوشبختی

  • هایتن
  • جمعه ۹ آگوست ۱۹
  • ۱۱:۵۹
  • ۲ نظر

میگن ماهی‌ها فقط سی ثانیه‌ی گذشته تو ذهنشون می‌مونه، اگر همچین چیزی واقعیت داشته باشه خوشبختی بزرگیه، احتمالا در مورد آینده هم نگران بیشتر از سی ثانیه‌ی بعدی نیستن چون قبلش رو قرار نیست یادشون بیاد. مثلا وقتی با یه نفر آشنا می‌شن با خودشون می‌گن خب آیا ما می‌تونیم سی ثانیه با همدیگه خوشبخت باشیم؟ در ضمن مشکلی هم ندارن با همدیگه آشنا بشن چون به هر حال قراره سی ثانیه‌ی بعد، همدیگه رو فراموش کنن، ولی ما انسان‌ها پیچیده‌ایم و دوست نداریم با همدیگه آشنا بشیم و آرزوهای طول و دراز، زیاد داریم. من خودم به مناسبت امروز اعلام می‌کنم به هجده ثانیه خوشبختی هم راضی‌ام. دیروز عصبانی بودم یه خورده تند هم رفتم، تندی از این لحاظ که حرف رو همه می‌تونن بزن. هنوز هم البته چیزی عوض نشده، عصبانیتم معمولن نمود بیرونی نداره یه آتشفشانی هست در داخلم می‌سوزه وگرنه از نظر ظاهر بیرونی مثل یه زامبی آروم و سر به زیرم، ازم نترسین یه وقت.

19. پوست‌کلفتی

  • هایتن
  • پنجشنبه ۸ آگوست ۱۹
  • ۱۲:۳۶
  • ۶ نظر

فعلا سر قرار 40 روزه‌م با خودم هستم که آخرش هم نمی‌دونم قراره چه اتفاقی بیفته. چیزی رو نمی‌تونی پیش‌بینی کنی وقتی کسی تو این کشور نمی‌دونه بر چه اساسی باید تصمیم‌گیری کنه. من خیلی پوست‌کلفتم و این تبدیل به نقطه ضعفم شده، کلن تمام نقاط قوتم تبدیل به نقطه ضعفم شدن، هوش بالام تبدیل به نقطه ضعفم شده چون باعث شده از هیچ چیز راضی نباشم و مثل یه آدم معمولی نتونم زندگی کنم. در محل کار، مدیریت تصمیم گرفته کسانی که گزارش نمی‌نویسن رو جریمه کنه، که الان من تنها کسی هستم که دارم جریمه می‌شم چون کله شقه‌م و نمی‌تونم مثل یه احمق عوضی معمولی گزارش بنویسم. چون یه سری آدم مفت‌خور دارن هر روز گزارش‌های دروغ می‌نویسن و مدیریت هم اینو می‌دونه، نمی‌دونم فکر و خیال کم دارم خودمم ازش کم نمی‌کنم. درستکاریم تبدیل به نقطه ضعفم شده، چون وقتی از شرایط راضی نیستم نمی‌تونم با دروغ و فریب و خیانت جبرانش کنم. سال پیش فرصتی پیش اومد که با چند برابر این حقوق همین پروژه رو برای یه مجموعه دیگه انجام بدم ولی این کارو نکردم، چه می‌دونم حماقته. البته الانم حقوق خوبی می‌گیرم و احتمالا بالاترین حقوق مجموعه رو می‌گیرم ولی خب مشکلم این نیست، مشکلم چیزای احمقانه‌ست. یه سریالی می‌دیدم یارو هر کی بهش احترام نمی‌ذاشت رو می‌کشت، مشکل من اینه که چون درستکارم آدم هم نمی‌تونم بکشم. به هر حال یک توهمی در مورد خودم دارم، من در مدرسهای که دانش آموزاش طلای المپاد جهانی فیزیک رو گرفتن و یه سری رفتن استنفورد و MIT، بهترین بودم حالا گیر یه سری منگول افتادم که بعد از اینکه یکی از پروژه‌های بزرگ کشوری رو انجام دادی و تشکری از این بابت ازت نکردن بابت گزارش ننوشتن از حقوقت کسر می‌کنن، برای اینکه یه احمقی ثابت کنه مدیر توئه. داشتم در مورد پوست‌کلفتی صحبت می‌کردم، 18 سالگیم تب مالت گرفتم دو ماهی درگیرش بودم، شب‌ها مدام تب و لرز می‌کردم ولی فکر می‌کردم عادیه، بعد از یه مدت شروع به لنگیدن کردم و بعضی وقتا موقع راه رفتن از دیوار می‌گرفتم، می‌دونین، پوست کلفت بودم و حاضر نبودم برم پیش دکتر، در ثانی قدرت تامین مخارج همچین چیزی رو هم خانواده نداشت، حداکثر می‌تونست هزینه‌های یه سرماخوردگی ساده رو بده که اونم نیازی به دکتر نداشت، منم فکر می‌کردم یه سرماخوردگی ساده‌ست. به هر حال در نهایت اجبارن رفتیم دکتر و همون روز بستری شدم و پرستار می‌گفت تبم تا 40 درجه بالا میره و این بچه چطوری می‌تونه این رو تحمل کنه، گفتم که، پوست کلفت بودم.

بیست

  • هایتن
  • چهارشنبه ۷ آگوست ۱۹
  • ۱۲:۲۹

حالا من را، می‌خواستم برای این عددهای رند 40 و 30 و 20 و حتی 33 و 22 و 11 و اینها یک جشن مختصری هم بگیرم. به هر حال تا وقتی زنده‌ایم مجبوریم ساعت‌های عمرمان را بگذرانیم سوار بر شتر یا سوار بر مرسدس بنز، با جشن و پایکوبی یا با غم و اندوه و پیش رو داشتن 200 هزار خوان دیگر از زندگی. گله‌ای هست یا نیست یا هست و نیست. من امروز به یک نکته‌ای هم پی بردم که خودم زندگی خودم را خیلی سخت‌تر می‌کنم، اولین نفر باید خودم را از میان بردارم و سوار شترش کنم برود به آنجایی که نی می‌اندازند.

بیست و یک

  • هایتن
  • سه شنبه ۶ آگوست ۱۹
  • ۱۰:۵۰

امشب باید زودتر بخوابم، چند شبی هست دیر می‌خوابم و از آن طرف هم بعد از نماز صبح بیدارم. مدتی هم هست دنبال شخصیت اصلی خودم می‌گردم، نه آن شخصیت واکنشی که همه‌ی ما داریم. یعنی قسمت زیادی از شخصیت و منش ما به تعامل ما با اطراف مربوط می‌شود. اگر با یک دزد هم‌نشین باشیم آن قسمت از شخصیت ما که در مواجهه با یک دزد بروز می‌کند، بروز می‌کند. اگر هم با یک گرگ یا قاتل بی‌رحم مواجه شویم  آن قسمت از شخصیت ما که در مواجهه با یک گرگ یا قاتل بی‌رحم بروز می‌کند، بروز می‌کند. خب ما شانس این را نداریم که در زندگی با همه چیز مواجه شویم، خیلی‌ها در طول زندگی‌شان با گرگ و اسب مواجه نمی‌شوند، بعضی‌ها فقط با گوسفند و خر مواجه می‌شوند، خیلی از ما شانس این را نداریم که با یک آدم شگفت‌انگیز همنشین شویم تا قسمت شگفت‌انگیز شخصیتمان بروز کند. در ثانی، آدم‌ها تاثیر می‌پذیرند. اگر هر کدام از ما 10 واحد تاثیرگذاری داشته باشیم و با 9 نفر در زندگی‌مان تعامل داشته باشیم، آن‌وقت 10 واحد تاثیر می‌گذاریم و 90 واحد تاثیر می‌پذیریم. اینطوری حساب کنیم ما در واقع خودمان نیستیم، متوسطی از دیگرانیم. متوسطی از خر و گوسفند و دزد و گرگ و اسب و قاتل بی‌رحم. حالا شاید 10 واحد از شگفت‌انگیزی من هم به شما رسید.

بیست و دو

  • هایتن
  • دوشنبه ۵ آگوست ۱۹
  • ۱۱:۳۶

آدمایی که با کامپیوتر سر و کار دارن سه گروهن، یه گروه ناشی و تازه‌کارن که همه‌ی فایل‌ها و عکس‌ها و فیلم‌ها و موزیک‌ها رو روی دسکتاپ می‌ریزن،  یه سریا پیشرفته‌ن که فایل‌هاشون رو داخل درایوها مرتب می‌کنن و دسکتاپ خلوت و تمیزی دارن، با یه عکس پس‌زمینه خوشگل و با کلاس، یه سریا هم فوق‌پیشرفته‌ن که نظمشون در بی‌نظمی هست. به نظر دسکتاپ آشفته‌ای دارن، غافل از اینکه یک نظم پنهانی در کارهاشون هست و در واقع به مقام مافوق نظم دست پیدا کردن، این گروه سوم منم، من جزو گروه سوم نیستما، گروه سوم کلن منم.

بیست و سه خوان هایتن

  • هایتن
  • يكشنبه ۴ آگوست ۱۹
  • ۱۱:۱۱

امروز با مدیر کل جلسه داشتم. گفتم من نمی‌تونم حرف بزنم و این باعث شده تحت فشار باشم. گفتم من بنده‌ی حرفم، یکی بهم بگه خوبی تا چند هفته حالم خوبه، گفتم اینجا قدر کار من رو ندونستن، گفتم رفتار مدیریت باعث بی‌اعتمادیم شده، گفتم به من گفتن حقوقت رو 25 درصد افزایش دادیم، من تقاضای افزایش حقوق ندادم ولی اگر می‌دادم این نبود. گفتم به من گفتن شاید در انتهای پروژه یک پاداشی دادیم ولی ببخشید من حتی روی قول صد در صدی شما هم حسابی باز نمی‌کنم انتظار دارید با شاید انگیزه پیدا کنم. گفتم یک قسمتی از کار پوله یک قسمتی هم ارج و احترامه. گفت من شما رو چند ساله می‌شناسم، به من می‌گن شما این دوستا رو از کجا آوردی، همه ما اینجا می‌دونیم شما چه کار بزرگی انجام دادی ولی حالا شاید جلو روت تعریف و تمجید نکنیم. گفت من متوجه شدم دغدغه‌ی شما چیه. اومدم پایین و ساعت کاریم که تموم شد موقع خداحافظی، مدیر گروه گفت فلانی از بالا گفتن بچه‌های پروژه، هفته‌ی بعد رو می‌تونی برن مرخصی تشویقی، خواستی بری بهم بگو. الان مرددم هفته‌ی بعد رو مرخصی بگیرم یا نه، شاید برای طرح چهل روزه‌م خوب باشه شاید هم نباشه.

+ در یک فرصتی باید در مورد شتر و خوان صحبت کنم. 


بیست و چهار تا شتر

  • هایتن
  • شنبه ۳ آگوست ۱۹
  • ۱۱:۱۲

هنوز سر قرارم هستم و با کسی حرف نمی‌زنم. مدتها بود همچین آرزویی داشتم ولی همیشه یه مانعی وجود داشت، بعضی وقتا سعی می‌کردم حرف‌هایی که تو یه روز زدم رو روی یک کاغذ بنویسم تا حواسم به تعداد کلماتی که از دهنم بیرون میاد باشه ولی معمولا از کنترلم خارج می‌شد، این روزا خیلی آسون می‌تونم این کارو بکنم. راستش تو محل کارمون یه پسره‌ست که ساده‌ست یا حداقل اینطوری به نظر میاد. به هر حال پسر خوبیه و چند سالی هم از ما جوون‌تره، خوبم می‌خنده، یعنی جوک‌های بی‌مزه‌تون رو بیارین من براتون آبش کنم. این رو وقتی فهمیدم که هم به شوخی‌های ناب من می‌خندید هم به شوخی‌های چرت بقیه، به خودش هم گفتم که این کارش ناامیدم کرد. به هر حال، بعضی وقتا اگر حرفی، صحبتی یا شوخی بود با اون می‌کردم. یک بار یه بحث کاری پیش اومد که دیدم این داره از یه نفر طرفداری می‌کنه که چند باری با ماشین تا یه جایی رسوندتش، فهمیدم اینقدرام ساده نیست. حالا نیاید اینجا از من بخواید قضاوت و اینا نکنم، کامنتارم بستم البته، تیرتون به سنگ می‌خوره. دیگه می‌فهمی همه یه چیزی‌شون میشه. من چرا بین رقابت اینا افتادم. فردا احتمالا یه جلسه با مدیر کل داشته باشم، شایدم نداشته باشم. به عقل خودم باشه دوست داره خیلی تند برم و بگم که یه مشت به درد نخور رو اینجا جمع کردی که تو این وضعیت اقتصادی مردم، دارن مفت‌خوری می‌کنن و ماشین و خونه و دلار و سهام و کوفت و زهرمار می‌خرن و میرن مشهد سفر زیارتی.

+ یک بار باید در مورد شتر صحبت کنم. 


باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها