رویای لاک‌پشتی

  • هایتن
  • چهارشنبه ۷ جولای ۲۱
  • ۰۷:۴۳
  • ۲ نظر

سلام بچه‌ها، من لاکی هستم، یه لاک‌پشت بدشانس. زندگیم خیلی آهسته‌ست. البته هوشم کم نیست، سرعتم آهسته‌ست، مثل یه بازی استراتژیکم. مثلا اگه بخوام یه سر برم کوه برگردم، چند ماهی طول می‌کشه این کار برام، چند ماه هم طول می‌کشه بهش فکر کنم و همچین تصمیمی بگیرم، آهسته‌م. آخرین باری که کوه رفتم با یه موش کور که می‌گفت بیا زیر زمین با من زندگی کن، با یه مار بی‌ادب که می‌گفت بذار بیام داخل لاکت رو ببینم و با یه کبک که اهمیتی بهم نداد و چشم و ابرو برام بالا انداخت و وقتی به آهستگی از کنارش رد شدم با خشم بهم نگاه کرد و خواستم بهش بگم بانو، زیبا، من دست خودم نیست سرعتم آهسته‌ست بعدم تو هم نمی‌تونی پرواز کنی و از من برتر نیستی و با یه جوجه تیغی که مدام ازم می‌پرسید انگیزه‌ت برای کوه رفتن چیه و با یه روباه که می‌خواست منو بخوره آشنا شدم.

 می‌گم بدشانسم، تو یه سراشیبی سر خوردم و روی لاکم واژگون شدم، یک شبانه‌روز همین‌طوری موندم و داشتم آهسته‌آهسته تو ذهنم با همه خداحافظی می‌کردم، بیشتر از همه با اون موش کور، که این روباهه اومد سراغم، چند ساعتی تلاش کرد منو بخوره و حسابی هم زخمیم کرد ولی نتونست این کارو بکنه و آخر سر هم مثل توپ گلف یه ضربه‌‌ای بهم زد که تمام مسیری که بالا رفته بودم رو برگشتم پایین، ولی عوضش روی پاهام فرود اومدم. بعد یه کلکی که داشت یک خرده ازم فاصله می‌گرفت منم فکر می‌کردم رفته می‌اومدم بیرون دوباره بهم حمله می‌کرد و زخمیم می‌کرد. هر دفعه همین کارو می‌کرد و منم نمی‌دونستم یه دقیقه‌ست رفته یا یه ساعته رفته، چون زمان برام آهسته‌ست. الان هم حسابی زخمی‌ام و خوب نشدم، زخم‌هام هم خیلی آهسته خوب می‌شن و تقریبا هیچ‌وقت خوب نمی‌شن. حالا شما ممکنه بگین آهسته بودن چیزی نیست ولی می‌دونین، به خاطر آهسته بودنم حتی جوجه‌تیغی هم باهام دوست نمی‌شه. شنام خوبه‌ها، ولی ماهی‌ها هم باهام دوست نمی‌شن، مگر توی خواب.

حالا اگه کسی حوصله داشته باشه و کنارم بشینه براش می‌تونم تا سحر داستان بگم ولی این اواخر بعد از حمله‌ی اون روباه و اظهار علاقه‌ی اون موش کور و سوال‌پیچ اون جوجه‌تیغی افسرده، بی‌استعداد شده‌م و داستان‌ها فقط در ذهنم جرقه می‌زنند و آتشی روشن نمی‌شه، روزهای آخر عمر خورشید رو در نظر بگیرید که یک جرقه‌های گاه و بیگاهی می‌زنه ولی انفجاری در کار نیست. البته تحمل بی‌دلیل این خورشید رو هم در نظر بگیرید، یعنی بی‌خود و بی‌جهت داره یه زوری می‌زنه به هر حال. یک بار هم یکی بهم گفت چرا همه‌ی داستان‌های تو غم انگیزن، حتی داستان‌های بامزه‌ت هم غم‌انگیزن. بدبختی اینکه عمرم هم طولانیه و همه‌ش باید به اینا فکر کنم. اگه سرعتم بیشتر بود می‌رفتم با یوزپلنگا مسابقه‌ی سرعت می‌دادم، می‌دونین، زندگیم جذاب‌تر بود.

 

خوب شد کرمه مقاومت نکرد!

  • هایتن
  • پنجشنبه ۱۳ می ۲۱
  • ۱۲:۱۴
  • ۴ نظر

یکی هم هست تو محل کار که شگفت‌زده کردنش آسونه. مثلا من با خمیر بازی یک چیزی شبیه کرم ابریشم درست کرده بودم و با دو تا مقاومت الکتریکی براش شاخک هم گذاشته بودم و شاخک‌ها رو شبیه قلب کرده بودم. چه می‌دونم یه کرم زشت با شاخک‌های قلبی‌شکل، بعد این اومده بهم می‌گه کلاسی چیزی رفتی برای این کار؟ یعنی خب یه مقداریش هم از چاپلوسی ناشی می‌شه. مثلا هی بهم می‌گه چقدر بامزه تعریف کردی یا مثلا می‌گه این چیزا چطوری به ذهنت می‌رسه؟ همه‌ش این‌طوری می‌گه ولی خب من رو تحت تاثیر قرار نمی‌ده زیاد، چون با مدیرمون هم این‌طوری صحبت می‌کنه اکثر اوقات و بابت چیزای عادی بی‌نهایت تمجیدش می‌کنه.

حالا برعکس، اینجا شگفت‌زده کردن بعضیا بی‌نهایت سخته یعنی انگار یه دعوایی با هم داریم و تا آخر عمر قراره دشمن هم بمونیم. حالا من البته دیگه همچین نیتی هم ندارم، دشمنی رو نمی‌گم، اونو شاید بمونیم، تلاش برای شگفت‌زده کردن رو می‌گم، خودتون یه خرده منصف باشین. می‌دونین، وقتی دارین تو مسیر زندگی می‌رین، یه مسیری که شبیه بالا رفتن از دامنه‌ی سرسبز و سنگلاخی یه کوه یا عبور از یه صحرا با جغرافیای پیچیده‌تر باشه، یک جاهایی هست که اگر از اون جاها عبور کردین متعلق به مرحله‌ی جدید می‌شین و مثلا دیگه آهنگای مزخرف کره‌ای رو دوست ندارین یا رو خواننده‌ها کراش نمی‌زنین. یعنی دیگه چیزی نیست که بخواین خودتون رو در موردش قانع کنین، این شکلی شدین. البته اینم بگم که نقطه‌ی واضحی نیست این نقطه و بسته به مقاومت شما ممکنه زودتر یا دیرتر اتفاق بیفته و در زمان کشیده بشه.

مثلا من یه نگاه پروانه‌ای به دوستی‌هام داشتم و یه عشقی در احساسم جریان داشت، عادی نبود و متفاوت از بقیه بود. واقعا یه حالت شاعرانه‌طور همراه با بی‌صبری و بالا رفتن ضربان قلب و اشتیاق هر لحظه برای دریافت یه خبر و نشانه و پیدا کردن بهانه برای باز کردن سر صحبتی چیزی. زندگی رو برای دوستانمم سخت کرده بودم. الان دیگه از اون مرحله عبور کردم ولی این‌طور نبود که یه دفه باشه و حتی الانم احساس می‌کنم یه قسمتی از این نفرین یا موهبت در درونم هست. الان نمی‌دونم شما رو به مقاومت کردن تشویق کنم یا به مقاومت نکردن، چون احساس می‌کنم اهمیت زیادی داره توصیه‌ی من برای شما.

مسئول رادیول

  • هایتن
  • دوشنبه ۱۰ می ۲۱
  • ۱۲:۲۲
  • ۰ نظر

مرد جوان با پیراهن آستین کوتاه چهارخانه و ته‌ریشی بور و قدی کوتاه وارد اتاق نگهبانی شد. با ماسکی که زده بود دماغ و دهانش پیدا نبود ولی پیشانی بلندی داشت و موی سرش کم پشت بود. حرکاتش آرام بود و برای کاری که آمده بود عجله نداشت و  از نگاه مستقیم فرار می‌کرد و نور که به چشمان او می‌رسید سرعتش کم می‌شد. مردمک چشم‌هایش همیشه در حال لرزیدن بود. واپس زدگی نگاهش تو را از صحبت جسورانه وامی‌داشت. نگهبان با احترامی که به صورتی طبیعی و نه با قدرت تشخیص یا شناخت بر او حاصل شده بود به مرد جوان گفت تلفن را بردارد و کارش را به دفتردار بگوید، مرد جوان همین کار را کرد و بعد روی صندلی کنار میز تلفن نشست و به صحبت‌های جوان خوزستانی که دو متری جلوتر روی تک‌صندلی روبروی پیش‌خوان نشسته بود گوش سپرد که چشمش مدام دنبال مخاطبی می‌گشت تا از سختی‌های سربازی برایش تعریف کند. کلاهش را دستش گرفته بود و مدام راست و مچاله‌اش می‌کرد بدون اینکه خشونتی در این کار به خرج دهد. بقیه از روی کنجکاوی سوالی می‌پرسیدند و کنجکاوی می‌کردند. مرد جوان  قدبلندی که شکمش برآمده بود مدام اظهار تعجب و شگفتی می‌کرد و شور جوان خوزستانی سبزه‌رو برای تعریف کردن را بیشتر می‌کرد. نگهبان، پسرک قدکوتاه با چشم‌های سبز مچاله شده و صورتی باد کرده بود. موهای مجعد بوری داشت و دندان‌هایش با اینکه نامنظم بود بر زیبایی چهره‌اش می‌افزود. حاکم این جلسه‌ی غیر رسمی او بود که پشت پیشخوان روی صندلی نشسته بود و فقط سر و قسمتی از شانه‌اش پیدا بود.

سرباز وظیفه‌ی بیست و خورده‌ای ساله، لاغراندام بود و صدای بم و سنگین و دو رگه‌ای داشت، از آن صداهایی که آدم‌های مهم دارند. داشت از پسر جوان دیگری که سراسر مشکی پوشیده بود و بندی از چرم بر ساعد دستش پیچیده بود امضا و اثر انگشت می‌گرفت که کارت پایان خدمتش را بهش بدهد. باید شماره تلفن و آدرس خانه را وارد می‌کرد. پسر جوان سیاه‌پوش اصرار داشت که این کار را با دقت انجام بدهد در حالی که شلوار و تی‌شرت گشاد مشکی‌اش را با شلخته‌گی پوشیده بود و چیزهایی از جیبش آویزش بود و موهای سیاه سر و صورتش را مدتی بود اصلاح نکرده بود. داشت در گوشی‌اش دنبال شماره تلفن و آدرس می‌گشت. سرباز وظیفه گفت نیازی نیست این‌ها را دقیق وارد کنی، ولی پسر جوان سیاه‌پوش شلخته بی‌اعتنا بود و اصرار داشت همین یک کار را به درستی انجام دهد. با دستپاچه‌گی گفت الان پیدایش می‌کند، شماره‌ی خودش را فراموش کرده بود.

سرباز وظیفه کارت را بهش داد و ازش پرسید حالا چه احساسی داری که کارت پایان‌خدمتت را می‌گیری، پسر جوان سیاه پوش با صبر و حوصله و در حالی که کارت را مثل یک موجود بی‌جان زیر و رو می‌کرد با بی‌تفاوتی به همه‌چیز گفت: ببین چه می‌گویم، سربازی که شروع می‌شود با خودت می‌گویی کی تمام می‌شود و وقتی تمام شد هیچ احساسی نداری. یک جمله برای فرار از مسئولیت توصیف خودش بود ولی سرباز وظیفه گفت عجب جمله‌ی بامعنایی گفتی. صدایش آنقدر تیز و سنگین بود که تو با خودت فکر می‌کنی شاید تو اشتباه می‌کنی که پسر جوان سیاه پوش فقط داشت مزخرف می‌گفت.

سرباز وظیفه رو به نگهبان خوش‌قیافه کرد و گفت تا حالا دویست تایی کارت پایان‌خدمت داده‌ام، فکر می‌کنم تا آخر سربازی‌ام دو هزار تایی کارت می‌دهم. نگهبان خوش‌قیافه که ترک هم بود گفت من اگر جای تو بودم، اطرافش را بررسی کرد و از پنجره به داخل پادگان نگاهی انداخت، دنبال چیزی می‌گشت که این اطراف بشود پیدا کرد، من اگر جای تو بودم از این افسردگی خودم را با گازروئیل می‌کشتم. البته شانسی که ما داریم این است که آخر سر خودمان یک توک پا می‌رویم دفتر، خودمان کارتمان را می‌گیریم، بله ما این شانس را هم داریم. بعد هم رو به رادیوی کنار دستش کرد و با عوض کردن موجش گفت اینجا مسئول رادیول منم و شروع کرد به ترکی خاطرات مرخصی‌ آخرش را برای دوست کناری‌اش که پسر جوانی با صورتی فرو رفته و بینی تیز و دراز برآمده بود تعریف کرد.

مرد جوان، با پیراهم آستین‌کوتاه چهارخانه، مشخصات را به طور کامل، ولی نه به دقت جوان سیاه‌پوش شلخته، وارد کرد. شماره تلفن منزل را یک شماره‌ی بی‌خودی وارد کرد چون شماره‌ی ثابتی نداشت و سرباز خوش‌صدا هم با صدای سنگینش گفته بود این‌ها اهمیت ندارد. سرباز وظیفه، بی‌هیچ تشریفاتی، ولی با دو دست و با کمی تعلیق، گفت بفرمایید و کارت را به دست مرد جوان داد که عجیب به نظر آمد و احتمالا کمی هم دور از ادب بود. مرد جوان منتظر بود نظر و احساس او را هم بپرسند. البته دقیقا منتظر این سوال نبود ولی منتظر یک لبخند و چیزی متفاوت بود. سرزنشی هم بر کسی نبود، قیافه‌ی مرد جوان طوری بود که تو گویی جسمش اینجا بود ولی روحش چند کیلومتری آن طرف‌تر ساکت نشسته بود. کسی را شوق حرف زدن با او بهش دست نمی‌داد. به سرباز وظیفه گفت ممنونم و چشمش را گرداند و از همه خداحافظی کرد. سربازها از حرف زدن مرد جوان تعجب کردند و ساکت بودند، انگار بیماری به معجزه شفا یافته باشد. سرباز خوش‌صدا خطاب به همه گفت ازتان خداحافظی کرد، همه با هم گفتند خداحافظ. مرد جوان موقع خارج شدن از در اصلی رو به سرباز خوش قیاقه‌ی نگهبان کرد و به ترکی گفت سالم و سلامت بمانی. نگهبان خوش‌قیافه و پسرک دراز با صورت فرورفته که از ترک بودن مرد جوان جا خورده بودند با صدایی بلند خندیدند.

مشکل خطور کردن سوال به ذهن

  • هایتن
  • پنجشنبه ۶ می ۲۱
  • ۱۱:۰۰
  • ۴ نظر

رویترز یک گزارشی از یک پزشک 26 ساله هندی تهیه کرده بود که مسئول تصمیم‌گیری در مورد مرگ و زندگی آدم‌ها بود. تخت‌های بیمارستانی در هند خیلی کمیاب شده و این پزشک جوان تصمیم می‌گرفت کی رو بستری کنن و کی رو نکن. قیافه‌ش هم اصلا شبیه خدای مرگ و زندگی هندوها نبود. خودش می‌گفت شرایط بسیار سختی هست براش و این تصمیمات براش مایه‌ی افسردگیه، برای درمان افسردگیش تو حیاط بیمارستان تنهایی بستنی می‌خورد. شانسی که آورده اینه که، فعلا کاری به خدا نداریم که ممکنه ناراحت بشه که چرا کسی تو کارش دخالت کرده، تو این دنیا از کارش و اشتباهاتش قرار نیست حسابرسی بشه. این رو می‌گم چون می‌خواستم بگم دوست نداشتم جای اون می‌بودم چون معمولا تصمیمات درستی نمی‌گیرم و آدم‌های اشتباهی رو زنده می‌ذارم. ولی بعد می‌بینم تصمیم درست یعنی چی؟ یعنی اون دکتره هم ممکنه کلی تصمیم اشتباه گرفته باشه، وقتی می‌گم تصمیمات درستی نگرفتم از این زاویه بوده که اتفاقات بعدیش خوب نبوده وگرنه در مورد خود تصمیم یادم نمیاد هیچ کدوم به صورت واضح اشتباه باشن.

البته باز دچار اون آسیب مقدس کردن بدبختی‌ها شدم. یه کفتار برای این به دنیا نمیاد که درستکار باشه. می خوام بگم شایدم ما هم یه جور کفتاری یا میمونیم و نیازی نبود درستکار باشیم. ولی خب دیگه، شاید کفتارم عقل می‌داشت این سوالو از خودش می‌پرسید که از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود. مشکل، درستکاری نیست، مشکل، خطور کردن همین سوال‌ها به ذهنه.

داشتم می‌گفتم، مثلا یه نفر بهم دروغ ‌گفت و من به همکاری باهاش ادامه ندادم و این برام باعث ضرر زیادی شد، باز حتی باید ضرر رو ببینم چی هست. آخه می‌دونین، تو این دنیا هیچ اتفاق ساده‌ای وجود نداره. یه همکاری داریم که با همه به عنوان یه آدم نفهم و احمق برخورد می‌کنه و خب این کار با اینکه اشتباهه ولی کمکش کرده که بیشتر از اونچه لایقش هست کسب احترام کنه. تازه اگه منصف باشیم بیشتر اوقات هم کار درستی می‌کنه. من ولی با همه با احترام برخورد می‌کنم و ممکنه با یه آدم نفهم هم اشتباهی محترمانه برخورد کنم. بعد از مدتی دیگه انتخابی در کار نیست و حتی اگر بدونی طرف نفهم و به درد نخوره باز هم ناخواسته بهش احترام می‌ذاری.

 چند وقتی هم هست می‌خوام یه تشک جدید برا خودم بخرم ولی مدام توی ذهنم این سوال پیش میاد که تو مثلا دوست داشتی یه آزادی‌خواه باشی که در زندان روی زمین سفت و سنگی می‌خوابه، حالا می‌خوای تشک نرم هم داشته باشی؟ این چیزهای خیالی واقعا فاکتوری در تصمیماتم هستن.

ششم اردیبهشت

  • هایتن
  • دوشنبه ۲۶ آوریل ۲۱
  • ۱۱:۱۶
  • ۱۳ نظر

امروز تولدم بود ولی خودم رو آماده نکردم چیزی در موردش بنویسم. امسال مقاومتی در مورد اینکه کسی بهم تبریک بگه نداشتم. البته نه اینکه این موضوع اهمیتش رو برام از دست داده باشه، بلکه بیشتر از این لحاظ که تکلیفم تقریبا با همه روشنه. سال‌های قبل فکر می‌کردم کسی حق نداره اینقدر راحت به من ابراز محبت کنه، این روش تبریک گفتن زیادی بدیهی و در دسترس همه‌ست. انتظار داشتم مردم خلاق‌تر باشن برای محبتی که ادعاش رو دارن. ولی دیگه می‌دونم کی کجاست، دیگه از دست کسی عصبانی نیستم. امروز یکی از دوستانم که تبریک گفته بود یادآوری کرده بود که دارم به چهل سال نزدیک می‌شم، منظورش ازدواج و این چیزها بود چیزی که این روزها در خیرخواهی همه نسبت به من اثرش هست. نمی‌خوام این موضوع رو کالبدشکافی کنم و در این زمینه هم به آرامش رسیده‌م. بهش جواب دادم تازگی‌ها به کتاب‌هایی علاقه‌مند شده‌م که در اون‌ها چیزی به اسم زمان وجود نداره. به هر حال به نظرم میاد ما حق نداریم خاص و باهوش و کمی عمیق باشیم و همیشه باید از همه تشکر و عذرخواهی کنیم و نیت کسی رو نخونیم و شب‌ها سر وقت بخوابیم و صبح‌ها صبحونه‌ای که دوست نداریم بخوریم و چیزی از احترام به بقیه کم نذاریم و کسی یا اتفاقی رو تحلیل نکنیم. این چیزها باعث می‌شه خیلی دیر به آرامش برسیم. خوشحالم که الان اون آرامش رو در خودم احساس می‌کنم و کمتر از گذشته دو دل هستم.

 ممکنه و در واقع کاملا محتمله که اتفاقات جهان به نفع من رقم نخوره، همچین توقعی هم هیچ وقت نداشتم. این چیزیه که همه می‌تونن آرزوش رو داشته باشن. ممکن هست به صورت یک موجود ناشناخته از دنیا برم، همه‌ی این ها احتمال داره. ممکن هم هست این طور نباشه، تو تولد سال قبلم گفته بودم که یه سری قول‌ها به خودم دادم و امسال قراره سال فوق‌العاده‌ای برام باشه. من سر قول‌هام موندم و این چیزیه که بهش افتخار می‌کنم و واقعا هم سال پیش، سال خیلی خوبی بود و من پیشرفت زیادی کردم. امیدوارم امسال هم با توجه به اینکه تکلیف خودم رو بهتر می‌دونم بتونم سر همون قول‌ها بمونم و سال بهتری رو رقم بزنم هر چند ممکنه یه جزیره یا یه غار یا یه وزغ یا یه درخت یا یه حشرهی شش پا ولی جنگجوی کشف‌نشده باقی بمونم.

قور قور

  • هایتن
  • جمعه ۹ آوریل ۲۱
  • ۱۰:۴۶
  • ۳ نظر

ماها معمولا از ترس این که یه آدم شکست‌خورده به نظر برسیم کمتر حرف می‌زنیم یا حداقل من این‌طوری هستم. غم‌انگیز و البته باعث خجالته. بیشتر وقتا حس یه وزغی رو دارم که از نبودن سر سفره‌ی هفت‌سین ناراحته. یعنی به نظرم بقیه این‌طوری در موردم فکر می‌کنن. اهمیتی هم نداره. ولی خب ما برای یکی می‌نویسیم لابد. اون‌ روز داشتم به یکی می‌گفتم، البته نه اون یکی که براش می‌نویسم، یکی دیگه، که من خیلی از این‌که توی کوه باشم و مثلا با تفنگ بادی به سمت یه هدفی شلیک کنم یا دوستی رو داخل رودخونه بندازم و کِر کِر بخندم لذت نمی‌برم، گفتم آشنایی داریم که همیشه وقتی می‌خواد شوخی کنه در این مورد حرف می‌زنه که من می‌خوام یه زن دیگه بگیرم و صاحب‌کارم یه زن پول‌دار بود که هر روز صبح برای من چایی می‌آورد ولی من نگرفتمش و این صحبت‌ها، ولی این‌ها برای من بامزه نیست. تقریبا هیچ‌چی برای من بامزه نیست. گفتم من بعضی وقتا تو فانتزی خودم دوست دارم با یکی بشینم یه چایی یا یه قهوه بخورم ولی بعد می‌بینم به اونم علاقه‌ای ندارم و اون یه نفر که کنارشی مهمه نه اون چایی و قهوه و کوه و شوخی‌های بی‌مزه. حالا به هر حال گفتن یا نگفتن یه سری حرفا مهم نیست و فقط مهمه که کی اونو می‌خونه و وقتی می‌گی احساس وزغ بودن از نظر دیگران می‌کنی تو رو دلداریت نده و مثلا خودش هم صدای وزغ دربیاره و بگه این که بد نیست.

خیلی دوست دارم روشن‌تر حرف بزنم. چند روزی به سرم زده بود بردارم به یه سریا ایمیل بزنم و بهشون بگم در طول سال‌ها چه فکرایی در موردشون کردم. می‌دونین، مثلا شما با خودتون فکر می‌کنین اگه می‌شد با فلانی یه شام بخورین یا حتی باهاش ازدواج کنین یا حداقل امکانش رو مطرح کنین یا مثلا روی یک موضوع علمی با هم کار کنین یا با هم‌دیگه یه بار کوه برین، اینا رو هیچ وقت نمی‌گین. من دوست داشتم بگم. ماها بیشترمون آدمای مزخرفی هستیم و قبل از مطرح کردن این چیزای ساده باید صد در صد به هم‌دیگه اعتماد داشته باشیم انگار که شیشه‌ی عمرمون قراره بشکنه.

توهم توطئه یا اتحاد نامقدس تمام نیروهای جهان علیه من

  • هایتن
  • پنجشنبه ۱ آوریل ۲۱
  • ۰۹:۴۱
  • ۱ نظر

یکی از اتفاقای غم‌انگیز (در کنار فقر و جنگ و کشتار و آوارگی و گرسنه‌گی و ظلم به حیوانات) اینه که نمی‌تونی بقیه آدما رو بفهمی. یه همسایه داریم که کلاس قرآن می‌ذاره و فال‌گیری هم می‌کنه و به خاطر فال‌گیری همیشه کوچه شلوغه. من گفتم اگر اینجا بودم زنگ می‌زدم پلیس، که بیاد این بساط کلاه‌برداری رو جمع کنه که خب پدرم و بقیه مخالفت کردن. گفتم شما که صبح تا شب از این و اون انتقاد می‌کنین جرات روبرو شدن با همسایه‌تون رو ندارین. نمی‌تونم قبول کنم در ترسو بودن مقصر نیستن و بعد با خودم فکر می‌کنم چقدر در به دنیا اومدن من و اتفاقات بعدش مقصرن. حالا البته شکایت اون‌طوری ندارم که کار به دادگاه بکشه. زندگی هر طوری که باشه سخته. به هر حال صبحا که از خواب پا می‌شم سختمه ابتدای روبرو شدن مجدد با زندگی. مجموعه‌ی نیروهایی که بهم وارد می‌شه هیچ‌کدوم رو به تعالی نیست. می‌گن نیروی جاذبه ضعیف‌ترین نیروی موجود در طبیعته ولی از اونجا که همیشه به صورت کششی هست باعث میشه نیروی جاذبه‌ی تمام اجزای هستی با هم جمع بشه و جهان این‌طوری ساخته شده. من هم باید اعتراف کنم نیروهایی که من رو پایین می‌کشه و حالم رو بد می‌کنه کوچیکن ولی با هم متحدن. مثلا وقتی کسی به حریم خصوصیم احترام نمی‌ذاره دوست دارم محو بشم و از اول وجود نداشتم. باید سال‌های زیادی تلاش کنی که بقیه بفهمن کاری که می‌کنی اهمیت داره.

داشتم می‌گفتم، غم‌انگیزه دیگران رو نمی‌تونی درست درک کنی و بفهمی کجاها مقصرن. مثلا یکی از آشناها اینترنت رو در اختیار فرزند خردسالش گذاشته و این‌قدر متوجه نیست که باید یک کنترلی روی این قضیه داشته باشه. نمی‌دونم این پدر و مادر چقدر از روی ندانستن و چقدر از روی بی‌تفاوتی همچین اشتباهی می‌کنن. می‌خوام بگم شاید قسمتی از روحیات الان من به شجاعت نداشتن پدرم مربوط باشه و خب چقدر می‌تونست این طوری نباشه. دوست دارم در این مورد به یه نتیجه‌ی منصفانه‌ و درستی برسم. بعضی وقتا از اینکه متوجه بشم اشتباهی در حقم رخ داده و همه‌ی تقصیر گردن من نیست یک آرامشی بهم دست می‌ده و به خودم حق می‌دم کمی از کسی که اشتباه کرده ناراحت باشم و عذاب وجدان نداشته باشم. 

غافلگیری

  • هایتن
  • شنبه ۲۰ مارس ۲۱
  • ۰۱:۰۴
  • ۳ نظر

دیگه حالا قرار بود در مورد موضوعی بنویسم که فعلا شرایط اینجا این اجازه رو بهم نمی‌ده نمی‌شه هم توقع داشت زمان به خاطر من متوقف بشه. اینجا شب‌ها دیر می‌خوابن و صبح‌ها دیر از خواب پا می‌شن که عادت من نیست. البته یکی دو روز اول این‌طوری هستش و بعدا می‌تونم تا حدودی به برنامه‌ی خودم عمل کنم. در کل خونه‌ی اینجا بزرگ‌تر و شلوغ‌تره و با خونه خودم که می‌تونم هر یه ساعت یه چایی بخورم و اگر خسته شدم همونجا کنار صندلیم نیم‌ساعتی دراز بکشم یا برم بیرون یه ساعتی پیاده‌روی کنم فرق داره. بیشتر ما خواسته یا ناخواسته در بیشتر اوقات داریم زندگی دیگران رو زندگی می‌کنیم. البته خودخواهی رو دوست ندارم و دلم هم نمی‌خواد با صراحتم باعث ناراحتی کسی بشم. مثلا یکی بهم بگه بیا این سریالو با هم ببینیم حتی اگر سریالو دوست نداشته باشم این کارو انجام می‌دم، ولی به صورت موردی. در بلند مدت باید بتونم خودم رو بشناسم و زندگی خودم رو داشته باشم و به کسی هم تحمیلش نکنم.

اون روز داشتم با یه نفر حرف می‌زدم و موقعیتی بود که می‌شد در مورد یه موضوع کوچک و بی‌اهمیت به صورت مفصل حرف زد. متوجه شدم اگر قرار بود با یک نفر برای یک زمان طولانی حرف بزنی نیاز به شناخت زیادی ازش داری وگرنه ممکنه به شکل ناامیدکننده‌ای غافلگیر بشی.

عیدتون مبارک. حال من تو این عید از سال‌های قبل بهتره و امیدواریم هم بیشتره. اون روز تو محل کار یکی داشت از مسافرت رفتن دفاع می‌کرد که خب ما این همه پول درمی‌آریم پیشرفت می‌کنیم کار می‌کنیم آخرش که چی؟ باید یک جایی خرجش کنیم. گفتم من هدفم از زندگی این نیست که پول‌هایی که درمی‌آرم رو خرج کنم، دوست دارم به جایی برسم که وقتی چند دقیقه با خودم تنها شدم با خودم در آرامش باشم و از بابت چیزی که هستم خوشحال باشم. گفتم این کار رشد زیادی نیاز داره.

شوخی با خداحافظی

  • هایتن
  • پنجشنبه ۱۸ مارس ۲۱
  • ۰۱:۵۳
  • ۲ نظر

منتظرم برادرم برسه که با هم بریم شهرستان، نمی شه اسمش رو گذاشت مسافرت، می‌ریم خونه خودمون و هشت ماهی هست که پدر و مادرم رو ندیدم. گرچه روزهای عید معمولا برام خیلی سخته و بیشتر از همیشه در مورد جایگاه خودم در جهان هستی دچار چالشم و نمی دونم بقیه ازم چه انتظاراتی دارن. این احساس هیچ وقت کافی نبودن در عید بیشتر سراغم میاد و حضور در کنار خانواده پیچیده‌ ترین معضلات روانیم رو به سطح میاره و البته دوری ازشون هم برام سخته. در همه ی این ها یک خودآگاهی هم دارم. معمولا مردم از نگاه تحسین می‌گن که فلانی جونش به جون بچه هاش وصله در حالی که من به نظرم قسمتی از این قضیه به خاطر یک عشق سوزان نیست بلکه ناشی از ضعفه. این نوع از دوست داشتن رو دوست ندارم. میگن این پیچیدگی ها ناگزیرن و وقتی متوجه شون شدی دیگه شدی و نمی شه کاریش کرد مثل گربه ی شرودینگر می‌مونه که مشاهده، نتیجه آزمایش رو هم تحت تاثیر می‌ذاره و نمی تونی بفهمی اگر این ها نبودن زندگی چه شکلی بود.

دو هفته پیش به مدیرمون صادقانه گفتم که قصد ادامه همکاری ندارم و می‌خوام شرکت خودم رو شروع کنم. بهم گفت من هم با اینکه کار خودت رو شروع کنی موافقم ولی تا وقتی که شرکتت به یک جایگاه حداقلی نرسیده اینجا رو قطع نکن، به هر حال گفتم اینجا انگیزه ای برای اینکه بهترین عملکردم رو داشته باشم ندارم و دلم می‌خواد خودم رو برای پیشرفت سریع تر کار شرکتم برای مدتی تحت فشار بذارم. موافقت کرد. چند روز پیش دوباره ازم خواست برم به اتاقش و انگار با مدیرای بالادستش که صحبت کرده بود بهش گفته بودن که باید قرارداد من رو تمدید کنه. این بار بهم گفت چه توقعاتی داری و همون کاری که خارج از اینجا انجام میدی رو همینجا انجام بده و اگر خواستی می‌تونی محصولت رو به هر کسی خواستی بیرون از اینجا هم بفروشی و ما مشکلی نداریم. گفتم من فضای کاری رو اینجا رو هم دوست ندارم و باید یک اتاق جدا داشته باشم که با اون هم موافقت کرد به هر حال قرار شد فکرام رو بکنم و بهش خبر بدم. در نهایت دیروز پیش بهش گفتم که یک اتاق جدا می‌خوام حق کپی رایت کارهام باید بین شرکت و خودم مشترک باشه و دو برابر هم افزایش حقوق می‌خوام که با همه ش موافقت کرد و من سال بعد هم در همین شرکتم ولی با شرایطی بی نهایت متفاوت.

چند وقت پیش به پدرم گفتم این دفعه که اومدم شهرستان می‌خوام گوشیم رو با گوشی اون عوض کنم. یه گوشی خیلی قدیمی داره که دوستش هم نداره و با اینکه بلد نیست ازش استفاده کنه ولی عاشق گوشی های مدرنه. خنده ش گرفت، یه بار هم کفشامون رو با هم عوض کرده بودیم، گفت اون کفشایی که بهم دادی اندازه م نیست. می‌خواست بگه از معامله کردن با من خاطره ی خوبی نداره، گفتم باشه حالا کفشم میایم اونجا در موردش صحبت می‌کنیم. به هر حال یه گوشی جدید براش خریدم که امیدوارم خوشش بیاد و سعی کنه ازش برای ضبط کردن داستان های قدیمیش استفاده کنه. پدرم منبع داستان های قدیمی و فوق العاده اصیله، دوست دارم ثبتشون کنم و روزی در موردشون بنویسم.

احتمالا یک پست دیگه قبل از پایان سال بنویسم واسه همین فعلا نه برای همیشه و نه تا پایان سال و نه تا یک مدت کوتاه و بلند بین این دو تا ازتون خدافظی نمی کنم.

ببخشید نیم‌فاصله رو رعایت نکردم، با گوشی سختمه، خیلی بد می‌شه اگه این پست آخرم باشه و عاقبت به نیم‌فاصله از دنیا نرم. 

دلایل کلی

  • هایتن
  • سه شنبه ۹ مارس ۲۱
  • ۱۰:۵۲
  • ۶ نظر

کلی کاتلین یه دختری بود که فارغ‌التحصیل استنفورد بود و مدال برنز المپیک رو هم تو دوچرخه‌سواری گرفته بود و در 23 سالگی خودکشی کرد. خواهرش می‌گه بعد از یه تصادفی که داشت و نمی‌تونست مثل سابق تمرین کنه به پوچی رسیده بود. به نظرم نباید این‌طوری در موردش حرف بزنه و حتی کارهای کوچک ما هم یه دلیل نداره چه برسه به اتفاق بزرگی مثل خودکشی. حالا کاری نداریم و نمی‌خوام وکیل مدافع کلی باشم و دلایلش برای خودکشی رو بشمارم.

 اون چیزی که من خوندم خانواده‌ش حامیش بودن و اینطور نبود که یه پدر الکلی و بداخلاق داشته باشه و دو تا خواهر و برادر دیگه هم داشت که با هم‌دیگه سه‌قلو بودن و خب لابد پیوندهای بینشون قوی بوده. به هر حال این‌ها محاسبات رو سخت می‌کنه و یه آدم معمول شکست‌خورده و از جامعه رانده شده نبود. بهش فکر می‌کنم و گاهی سعی می‌کنم از این داستان الهام بگیرم و کمی خودم رو درک کنم. بیشتر از این جهت که خب در چند تا جبهه مشغول مبارزه‌ای و دیگران مزیت‌هایی دارن که تو نداری. مثلا اگر همین دختر خانوم جوان تو استنفورد درس نمی‌خوند و اون تصادف رو نداشت می‌تونست قهرمان المپیک بشه، احتمالا همین رو دوست داشت. می‌خوام بگم حق داری بعضی وقتا از اینکه در جایی علی‌رغم شایستگیت بهترین نیستی افسرده باشی. ولی خب افسردگی ماها با بقیه فرق داره. اخیرا نوه‌ی ملکه‌ی انگلیس با همسرش یه مصاحبه کردن که همسرش گفته هدف توهین‌های نژادپرستانه بوده و در مقطعی به خودکشی فکر کرده و البته همین شده تیتر خیلی از رسانه‌ها. من با خودم می‌گم خب فکر کرده که کرده، برام یه چیز خیلی غیرعادی نیست و البته جدی هم نیست. وقتی به این فکر می‌کنی که دیگه نیستی یه حس رهایی و تعلیق بهت دست می‌ده و همین فکر کردن بهش آرامش بخشه. نمی‌دونم شاید جای دیگه‌ای بودم بابت این حرف مؤاخذه می‌شدم که یه موضوع جدی رو بی‌اهمیت جلوه دادم، ولی هدفم این نبود.

یک سالی هست شروع به خوندن ریاضیات سنگین کردم و هنوز هم این کار برام سخته ولی رهاش نکردم. می‌دونم اگر در زمینه‌های دیگه وارد بشم پیشرفت خیلی سریع‌تری خواهم داشت ولی نمی‌خوام این آرزو برای ابد باهام بمونه و نتونم خلا درونم رو پر کنم. احتمال شکست خوردنم هست، چه اینکه الان یک ساله دارم تلاش می‌کنم. می‌دونین، سخته. اون روز یه فیلم از یه جلسه کلاس درس تو استنفورد رو می‌دیدم که یه مطلبی رو توضیح می‌داد که من در متوجه شدنش دچار مشکل بودم، فلسفه‌ی پشت سر یه سری توسعه‌های ریاضی رو متوجه نمی‌شدم، با 30 ثانیه توضیح همه چیز برام واضح شد. می‌خوام بگم این‌ها تأثیر داره، همراهی تأثیر داره، کار گروهی تأثیر داره، بودن استاد تأثیر داره و فقط تلاش کردن خالی کافی نیست. قبلا هم در این مورد گفته‌م که عقل درستی ندارم و سال بعد تازه می‌خوام ساعات بیشتری رو به این کار اختصاص بدم که در یک سال گذشته میوه‌ای ازش نچیدم و احتمالش هست در آینده هم چندان به کارم نیاد. چیزی که هست یه گیجی دائمی هست که مانعم می‌شه روی مسائل سخت تمرکز کنم و از طرف دیگه قصد ندارم تسلیمش بشم.

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها