سی و یک

  • هایتن
  • شنبه ۲۷ جولای ۱۹
  • ۱۱:۳۹

امروز هم به سلامتی گذشت. در مورد چند تا چیز تردید دارم که امیدوارم زودتر ذهنم اینقدر روشن بشه که بتونم راحت‌تر در موردشون تصمیم بگیرم. در مورد یکیشون می‌خواستم یه جور نظرسنجی بذارم ولی بعد دیدم به امتحانش نمی‌ارزه. ماها خیلی کم به این فکر می‌کنیم که خودمون چی دوست داریم و اینقدر نگران این هستیم که بقیه چی فکر می‌کنن که همیشه‌ی عمرمون گیجیم و رفتارها و تصمیماتمون حول یه محور ثابت نیست. همین ثابت نبودن اصول باعث بی‌اعتمادیه و آزاردهنده‌ست.

سی و دو

  • هایتن
  • جمعه ۲۶ جولای ۱۹
  • ۱۱:۳۶

امروز کوه رفته بودم، این کوه شیب تندی داره و پر از صخره‌ست، با اون تپه‌هایی که شما می‌رین فرق داره. وقتی بالا میری چند متر جلوتر رو بیشتر نمی‌بینی. ممکنه از یه صخره بالا بری و بعد روش گیر کنی، نه راه پیش داشته باشی و نه راه پس. همچین موقعیتی خجالت‌آوره، برای من که خیلی سخته تو همچین موقعیتی گیر کنم و داد بزنم کمک، کمک. زندگی هم همین‌طوریه، بعضی وقتا آدم یه غلطی می‌کنه توش می‌مونه. به هر حال تا یک جایی بالا رفتم و پشت یک تکه سنگ بزرگ نشستم. باد نسبتا تندی می‌اومد، می‌خوام بگم فضا برای افکار متعالی کاملا فراهم بود ولی من که با خودم غذا برده بودم،  داشتم فکر می‌کردم من چرا گشنه‌م نمی‌شه؟ پایین که برمی‌گشتم دو تا صخره رو دیدم که به همدیگه چسبیده بودن و به نظر می‌اومد فاصله‌ی زیادی با افتادن ندارن، رفتم زیرشون نشستم تا اگر به احتمال یک در 200 میلیون زلزله‌ای چیزی اومد این صخره‌ها بیفتن روی سرم و همه چیز به خیر و خوشی تموم بشه.


سی و سه

  • هایتن
  • پنجشنبه ۲۵ جولای ۱۹
  • ۱۲:۰۸

قصد نداشتم امروز بنویسم، گفتم یه شماره 33 آخر پست قبلی می‌زنم، کسی بهم سخت نمی‌گیره. آخر هفته‌ها سخت‌تر از روزهای دیگه‌ست. امیدوارم آخر این قصه خوب باشه، یه قصه‌ی طولانی که مثل گاوآهنی که زمین رو شخم می‌زنه آهسته بود. ولی خب، ساعتای عمرمون مثل یه چرخ دنده‌ی کوچیک که یه چرخ دنده‌ی بزرگ رو می‌چرخونه، خیلی تند و سریع بود. شاید اگه یه روز آدم مهمی ‌شدم زندگی‌نامه‌م رو نوشتم ولی الان برای کسی اهمیت ندارم. نمی‌دونم آدما تا کی به آینده‌شون فکر می‌کنن، یه بار یکی تو وبلاگش نوشته بود یه پیرزن صد و خورده‌ای ساله گفته بود رمز خوشحالیش اینه که به آینده فکر نمی‌کنه، بعد من گفتم مگه پیرزن صد و خورده‌ای ساله، آینده‌ای هم داره که بهش فکر نکنه؟ یک همچین چیزی بود به نظرم. به هر حال برام جالبه بدونم آدما دقیقا کی متوجه می‌شن که در آینده قرار نیست هیچ غلطی بکنن؟

سی و چهار

  • هایتن
  • چهارشنبه ۲۴ جولای ۱۹
  • ۱۱:۰۱

آدم بی عرضه‌ای هستم و اگر از تیم مقابلم ده برابر بهتر نباشم حتما می‌بازم، اگر در جایی موفق شده‌ام ده برابر بهتر بوده‌ام.

سی و پنج

  • هایتن
  • سه شنبه ۲۳ جولای ۱۹
  • ۱۱:۱۹

چند هفته هم هست دارم سعی می‌کنم همه‌ی گزارش‌هام را با دست چپ بنویسم ولی روون نمیشم، دست چپ شدن کار سختیه، موقع نوشتن شبیه کسی می‌شم که می‌خواد سوزن نخ کنه. با یک حال بد زیادی در محل کارم مواجه شدم و چیزی خوشحالم نمی‌کنه، خودم هم با قطع ارتباطی که با همه کردم شرایط رو آسون نکردم. یک پروژه چندین میلیاری رو به تنهایی انجام دادم و امروز مدیرم وقتی در مورد حقوقم باهام صحبت می‌کنه می‌گه ما امسال از شما راضی‌تریم و حقوق همه 20 درصد افزایش پیدا کرده و مال شما 25 درصد، این حجم از قدرنشناسی حالم رو بد کرد و پاشدم اومدم خونه، نتونستم دیگه کار کنم. راستش من یک مقدار ترسناکم چون به تنهایی کار می‌کنم و با کسی هم سر دوستی ندارم.  این باعث شده بود مدیریت مجموعه مردد باشه پروژه رو به من بده، می‌ترسیدن گروکشی کنم. به هر حال این بار رو مجبور بودن به من اعتماد کنن، من هم اول کار بهشون گفتم این پروژه رو براتون انجام می‌دم و تا آخرش هم چیزی نمی‌گم. در بدترین شرایط ممکن پروژه رو انجام دادم در حالی که بقیه تلاش کردن من رو پایین بکشن و تمام سعیشون رو کردن که ایرادی از کار من پیدا کنن ولی نتونستن. به هر حال نمی‌دونم قراره چه اتفاقی بیفته، این وسط قطع ارتباط با جهان هستی شده قوز بالا قوز. 


سی و شش

  • هایتن
  • دوشنبه ۲۲ جولای ۱۹
  • ۱۱:۵۳

چند سال پیش با یک نفر آشنا شدم، آن موقع‌ها جوان‌تر و جاهل‌تر بودم، از این کارها می‌کردم. القصه آشنا شدیم. با اینکه مذهبی بود ولی مثل درخت گردو سخت گیر هم نبود، یعنی با همکلاسی‌های پسرش با هم درس می‌خواندند، حرف می‌زدند و ناهار می‌خوردند. من هم با اینکه خودم از این کارها نکرده بودم سعی می‌کردم خیلی هم مثل سوسمار نفهم نباشم. یعنی با خودم گفتم چیز پنهانی ندارد و با خودش روراست است، از بس که قربان خودم بروم صداقت برایم مهم بود. به هر حال به آشنایی با ما که رسید حجب و حیا و این چیزهایش گل کرد. با یک مکافاتی توانستم یک ملاقاتی با ایشان داشته باشم. حالا قضیه که کنسل شد ولی خب، نکنید از این کارها، همان خدایی که بهش اعتقاد دارید خوشش نمی‌آید.


سی و هفت

  • هایتن
  • يكشنبه ۲۱ جولای ۱۹
  • ۱۱:۴۲

شاید در آینده یک دوره‌ی چهل روزه‌ی دیگر هم داشتم و آن موقع با برنامه‌تر پیش رفتم. به هر حال از آنجا که 37 عدد اول است یک خط هم برایش کافی‌ست. در خانه اگر کس است همین یک خط بس است، یا خطی بنوشتیم و شد ایامی چند. 

سی و هشت

  • هایتن
  • شنبه ۲۰ جولای ۱۹
  • ۱۱:۲۰

علاقه‌ی زیادی به گفتن داستان‌های چرت و بدیهی دارم. یعنی خب دوست ندارم بدیهی باشند ولی بیشتر وقت‌ها حداکثر هنرمندی که می‌توانم به خرج بدهم این است که شخصیت‌های اصلی داستانی را که مربوط به خودم است با حیوانات عوض کنم تا کسی چیزی نفهمد. بعد هم نمی‌دانم اگر کسی چیزی بفهمد چه اتفاقی می‌افتد. یعنی خب، اگر من آدم خنگی باشم فکر نمی‌کنم تلاشم برای پنهان کردنش فایده‌ای داشته باشد. به هر حال شاید از این فرصت بسته بودن کامنت‌ها برای مدتی استفاده کنم و هر چه داستان مزخرف تا حالا گفته‌ام را منتشر کنم. البته چند تا بیشتر نیست، ولی نطقم که باز شد شاید همینطوری، مثل آبی زلال از دل کوه، از من داستان چرت جاری شد.

سی و نه

  • هایتن
  • جمعه ۱۹ جولای ۱۹
  • ۱۱:۴۲

به نظرم امید یک مفهوم جعلی و فریبکارانه‌ست. اینکه حال الان من خوب باشد به این امید که در آینده ممکن است اتفاقات خوب بیفتد مسخره‌ست، برای من که اتفاق نمی‌افتد، خوب شدن حالم برای اتفاق خوب احتمالی آینده را می‌گویم. مثل این می‌ماند که عدد 39 از این بابت که زشت است و شبیه اعداد اول است ناراحت نباشد چون عدد بعدی قرار است 40 باشد. خب، حال خوب آینده‌ی من چه ربطی به الانم دارد و چه دردی از ساعت الانم را درمان می‌کند. البته منظورم این نیست که الان خیلی غمگینم و حال یک موش کور را در یک شب سیاه تار دارم، نه، اتفاقا بد نیستم، فقط با مفهوم امید مشکل دارم. در کل با هر چیزی که ذره‌ای بی‌صداقتی در آن باشد مشکل دارم، این از من.

چهل

  • هایتن
  • پنجشنبه ۱۸ جولای ۱۹
  • ۱۲:۰۸
  • ۱۱ نظر

معمولا چند جمله از نوشته‌های یک نفر که می‌خوانم می‌فهمم چقدر بارش است، بعد از اینکه فهمیدم بهش جایزه نوبل و اسکار، یا نه برعکس، تمشک طلایی می‌دهم. مثلا اگر همین جمله‌ی اول را از کسی غیر از خودم بخوانم با خودم می‌گویم یارو فکر می‌کند خیلی هنرمند است و علم غیب بلد است و هوش مصنوعی دارد و مستحق تمشک طلایی‌ست ولی از خودم که بخوانم به خودم احسنت می‌گویم که اینقدر هنرمندم و علم غیب بلدم و هوش مصنوعی دارم. به هر حال یک ویژگی مهم آدم‌ها، شوخی‌هایی هست که می‌کنند، شوخی کردن مثل اسب‌سواری می‌ماند، باید بلد باشی و یک اسب خوبی باشد که سوارش باشی وگرنه فایده ندارد بهترین سوارکار دنیا باشی. راستی اگر فدراسیون بین الملی سوارکاری تصمیم بگیرد از این به بعد مسابقات سوارکاری به جای اسب با الاغ برگزار بشود، قهرمان‌های دنیا عوض می‌شوند. می‌خواهم بگویم یک قهرمان سوارکاری با اسب اگر سوار الاغ شود قهرمان نمی‌شود، مهم است با کی شوخی می‌کنی. در ضمن الان اگر قهرمانید خیلی به خودتان نبالید، شاید قهرمان سوارکاری با الاغید. من تا حالا چند تا داستان فلسفی با اسب و الاغ گفته‌ام. احتمالا دویست‌هزار سال بعد از مرگم بگویند مرحوم به اسب و الاغ خیلی علاقه داشت.

چند هفته‌ای هست کمتر در محل کار حرف می‌زنم یعنی در واقع اصلا حرف نمی‌زنم و متوجه شدم این برایم خیلی بهتر است، منظورم قند خون و کلسترول نیست، خودتان را به خنگی نزدید، می‌دانید منظورم چیست. امیدوارم بتوانم ادامه‌اش بدهم. بعضی کارها مثل یک ستاره، دنباله‌دارش قشنگ است. به هر حال اگر یک دوستی به اسم چهل داشتم باهاش زیاد شوخی می‌کردم، مثلا روز تولدش، بهش می‌گفتم چهلمت مبارک :دی.


باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها