۲۰ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

سی و هفت کشور نمی‌کنند امروز، بی‌مقالات سعدی انجمنی

  • هایتن
  • يكشنبه ۸ سپتامبر ۱۹
  • ۱۱:۰۶
  • ۲ نظر

به سعدی فکر می‌کردم و اینکه چقدر باید فوق‌العاده باشی که در زمان سعدی از شعر گفتن پول دربیاری، یعنی احساس کردم سعدی زیادی غم نان کشیده و به این خاطر براش غصه خوردم، برای میزان فوق‌العاده بودنش غصه خوردم و اینکه احتمالن همین هم کافی نبوده و مجبور شده چند تا شعر سفارشی هم بگه، این کافی نبودن خیلی غم‌انگیزه. این دومین غصه‌ی عجیب و غریبی بود که تو این چند روز خوردم.

دوباره خوندن تئوری اطلاعات رو شروع کردم و امیدوارم این دفعه که آزادی خاطر بیشتری دارم به نتیجه‌ی بهتری برسم. ممکنه تا آخر عمرم مثل دن کیشوت به جایی نرسم، ولی از این تلاش‌هایی که کردم و شکست‌هایی که خوردم می‌شه یه فیلم طنز ساخت. یکی بود یکی نبود، یه منگولی بود که می‌خواست چند تا مسئله‌ی حل نشده ی مخابرات رو حل کنه و از بس دچار خودنابغه‌پنداری شده بود که با هیچ کس حرف نمی‌زد و به همین خاطر تا آخر عمرش مثل جوجه‌تیغی‌ها افسرده بود.

سی و هشتم

  • هایتن
  • شنبه ۷ سپتامبر ۱۹
  • ۱۰:۴۸
  • ۳ نظر

دیشب قبل از خواب کلی صدای دوبله شده داشتن تو مغزم حرف می‌زدن، حالتی شبیه اینکه بخوای تو بیداری خواب ببینی، می‌تونستم متوقفش کنم ولی تلاش زیادی هم لازم نبود برای پیش بردن این نمایش، همین شبیه خوابش کرده بود. به هر حال اتفاق خوبی بود، احساسی شبیه یه کشتی داشتم که تو بندر خالیش کردن. یک بار سر تعریف کردن یکی از خواب‌هام، یکی از خواننده‌هام رو از دست دادم. می‌گفت چطور خوابتون اینقدر دقیقه! اسم اون پست پشت دیوار مرزی بود. راست می‌گفت، خوابش به اون دقتی که تعریف کرده بودم نبود ولی روش ناامید شدنش از من برام جالب بود، ملت دنبال راه‌های ناامید شدن از من می‌گردن. بهانه برای ناامید شدن از من خواستین، بگین بهتون بدم. به هر حال، امشب شب هشتم محرم هم هست، می‌خواستم در این مورد هم حرف بزنم که همون‌طور که مشاهده می‌کنید نزدم.

سی و نهایتن

  • هایتن
  • جمعه ۶ سپتامبر ۱۹
  • ۱۱:۲۳
  • ۳ نظر

شبی پاشدم یه مقدار ظرف و لباس شستم و خونه رو بعد سالی مرتب کردم، مثل آتشفشان خاموشی که بعضی وقتا یک تقلایی می‌کنه من هم یک جرقه‌ای زدم. این رو برای ثبت در تاریخ نوشتم، چون دیدین که دانشمندا فعالیت‌های آتشفشانی رو ثبت می‌کنن.

امروز عصری که می‌خواستم نیم ساعتی بخوابم کلی با خودم می‌گشتم که یه کلمه فارسی پیدا کنم با نه شروع بشه، منظورم عدد نه هست، چیزی پیدا نکردم. خب چرا هیچ کلمه‌ای رو با نه شروع نکردین، مثلن به جای نهایتن می‌گفتین نوهایتن.

 

چهل بمون لعنتی

  • هایتن
  • پنجشنبه ۵ سپتامبر ۱۹
  • ۱۲:۲۲
  • ۱ نظر

فک کنم بهتر باشه دوباره نوشتن رو شروع کنم. اینکه بخوای هر چند وقت یکبار بنویسی بی‌فایده‌ست، اگر نوشتن فایده‌ای داشته باشه. یکی از معدود ویژگیهای خوبی که می‌تونم مطمئن باشم هنوز حفظش کردم اینه که به قولام عمل می‌کنم، اگر جدی گرفته باشمشون، بعضی وقتا یه حرف چرتی می‌زنم که جدی نیست، اونا حساب نیست. اگر خواستین بعدن دچار سوء‌تفاهم نشین همون لحظه ازم بپرسین این حرفت چرت بود یا جدی. به هر حال آدما بزرگ که می‌شن ویژگیهای خاصشون کمرنگ می‌شه. مثل یه بچه که ممکنه چشم‌ها و رنگ موی متفاوتی داشته باشه ولی کم کم از بین میره و مثل بقیه می‌شه، مثل صخره‌ای که رودخونه کم کم فرسایشش میده. مثلن چهل رو، روزگار فرسایشش می‌ده میشه سی و نه. حواسمون نباشه همینطوری میریم پایین تا بشیم صفر صفر صفر. شاعر میگه چهل بمون لعنتی.  

سی و هفت

  • هایتن
  • يكشنبه ۱ سپتامبر ۱۹
  • ۱۰:۱۶
  • ۳ نظر

پاییزی

عدد هفت رو دوست دارم. اینکه مجبور به نوشتن باشی هم بد نیست، چون به هر حال مجبوری بنویسی، قدرت انتخاب همیشه هم خوب نیست. من الان مشکوکم که چند تا از آثار ادبی بزرگ دنیا به اجبار نوشته شدن. صبحی داشتم به خوشبختی فکر می‌کردم، همه یک جور خوشبخت نمی‌شن. مثلا پروین اعتصامی احتمالن با چنگیزخان مغول خوشبخت نمی‌شد هر چند که پول و ثروت زیادی به دست می‌آورد و چنگیز هم کلی نامه‌ی عاشقانه گیرش می‌اومد. بعد از قضیه‌ی چنگیز و پروین داشتم به این فکر می‌کردم که آستانه‌ی خوشبختی آدما فرق داره. نمی‌خوام زیاد توضیحش بدم، ولی گدایی رو تصور کنید که از دختر پادشاه خواستگاری کنه و کلی هم با خودش فکر کرده باشه و خودش رو لایق بدونه ولی شنیدن جواب منفی هم براش بدیهی باشه و خیلی مثل خسرو و فرهاد پیگیر نباشه. به هر حال، گدای قصه‌ی ما جواب منفی می‌شنوه و بدون اینکه روحش خبر داشته باشه خودش رو بدبخت کرده، چون سطح آستانه‌ی خوشبختیش رو خیلی بالا برده و دیگه تا آخر عمرش هیچ وقت خوشبخت نمی‌شه. مگر اینکه در یک شب مهتابی یا یک صبح پاییزی و آفتابی، دختر پادشاه به سرش بزنه و بهش جواب مثبت بده.

چهل

  • هایتن
  • پنجشنبه ۲۹ آگوست ۱۹
  • ۱۱:۲۵
  • ۲ نظر

دانشمندا تو اتیوپی قدیمی‌ترین جمجمه‌ی انسان اولیه رو پیدا کردن که مربوط به 3.8 میلیون سال پیشه و باعث شده بعضی تئوری‌ها به چالش کشیده بشن. دانشمندا فکر می‌کردن بر اساس اصل تکامل، اول مثلا موجود A بوده بعد B شده، یعنی روند تکامل بشر به صورت خطی بوده و نوع B تکامل یافته‌ی نوع A بوده، در حالی که با این کشف متوجه شدن A و B همزمان روی کره زمین زندگی می‌کردن و حداقل 100 هزار سال هر دو وجود داشتن. من راستش با کل این داستان کاری ندارم، دو تا نکته‌ست که نکته‌ی اول همین الان به ذهنم رسید اونم اینکه ما یه گروهی تو محل کار داریم که میرن دستگاهی رو که ساختن تست می‌کنن و بعد برای نتایج تست دلیل می‌تراشن، این کارشون مسخره و به دردنخوره. این دانشمندای تکامل بشر هم اینطوری هستن، همین چند روزه با این کشف جدید تمام یافته‌های به اصطلاح علمی خودشون رو به روز کردن، می‌دونین، دیگه به بیگ بنگم نمیشه اعتماد کرد. اما نکته‌ی اصلی اون 100 هزار ساله‌ست. بازم می‌دونین، سلسله ساسانی 1500 سال پیش در ایران حکومت می‌کرده، شاهنامه فردوسی حدود هزار سال پیش سروده شده و حافظ و سعدی حدود 700 سال پیش در کشور ما زندگی می‌کردن، حالا دانشمندا کشف کردن که A و B حدود 100 هزار سال با هم زندگی کردن، یعنی تقریبشون یکی دو هزار سالی خطا داشته. عددای ما خیلی کوچیکن، اگر 100 هزار سال بعد جمجمه من و سعدی رو پیدا کنن یافته‌های علمی‌شون نشون میده که من و سعدی تقریبن همزمان زندگی می‌کردیم و احتمالن از این موضوع تعجب می‌کنن که چطور این دو نژاد متفاوت در یک دوره زندگی می‌کردن. هر موقع احساس کوچکی و بی‌اهمیتی می‌کنم حالم خوب می‌شه. به هر حال دونستن این نکته هم خالی از لطف نیست که دانشمندا فکر می‌کردن نسل بشریت از حرف A شروع شده به B رسیده و همینطور ادامه پیدا کرده تا به Z رسیده که اول اسم منه، یعنی در واقع من کامل‌ترین نوع بشرم.  ولی الان به این نتیجه رسیدن که نسل Z که من باشم احتمالا الان دارم با نسل A که شبیه میمون هستن همزمان روی کره زمین زندگی می‌کنیم.

یک

  • هایتن
  • دوشنبه ۲۶ آگوست ۱۹
  • ۱۱:۴۳
  • ۹ نظر

برام مهم بود که بتونم یک تصمیم چهل روزه بگیرم و بهش عمل کنم. یک مقدار در حرف زدن محتاط شدم، معتاد نه‌ها، محتاط. باید توجه کنم که چه حرف‌هایی مناسبم هست، علی رغم این احتیاط  چهل روز نوشتم. یک فلسفه هم دارم که زندگی کسی رو سخت نکنم، واسه همین به همه‌ی کامنتا جواب میدم تا کسی رو غمگین نکنم ولی دروغه اگر بخوام بگم همه‌شون رو به یک اندازه دوست دارم. تو این مدت یک کشف خوبم کردم، اینکه فکر کردن به یک چیز با انجام دادنش فرق داره، شما ممکنه صب تا شب به مردن فکر کنین ولی به هر حال زنده‌این، این هم خبر خوبیه. شاید نشه جلوی فکر کردن رو گرفت ولی جلوی انجام دادن کارها رو میشه گرفت. اگر یک مقدار از گناهم کم می‌کنه باید بگم که من یک بار چند سال پیش آزمایش خون دادم و همه چیز مثل یک کادیلاک کهنه سر جاش بود فقط کمبود ویتامین دی داشتم، قبلن این رو گفتم که دکتر یک نگاهی به من انداخت و بعد سرش رو به آسمون چرخوند و یک مقدار ضرب و تقسیم کرد و گفت ما ایرانیها فقط یک سوم میزان لازم از بدنمون در معرض نور خورشیده و به همین خاطر همه‌مون معمولن کمبود ویتامین دی داریم. به هر حال این موضوع رو مدام فراموش می‌کنم و هر چند ماه یک بار کمبود ویتامین دی برمی‌گرده به سراغم و شکارم می‌کنه، و چون خیلی خیلی تدریجی اتفاق می‌افته متوجهش نمی‌شم، اگر چه کلا هم متوجه شدنم ضعیفه. دیشب که ویتامین دی خوردم خیلی بهتر شدم، ولی خب، قبلش چهل روز به شما در اینجا با ناله‌هام سردرد داده بودم، به خاطر کمبود ویتامین دی بود وگرنه من خوبم.

دو

  • هایتن
  • يكشنبه ۲۵ آگوست ۱۹
  • ۱۱:۴۰

دیروز که برا مصاحبه رفته بودم این شرکت جدید، تو مسیر رفت، راننده یه جوونی بود که ورشکست شده بود. یه بارم خواسته بود جنس قاچاق بیاره که گرفته بودن از هست و نیست ساقطش کرده بودن. من نمی‌دونستم در مورد این قضیه خاص چجوری با یه قاچاقچی همدردی کنم. خوردیم به ترافیک و از من اجازه گرفت سیگار کشید. از من پرسید شما سیگاری نیستی؟ وقتی امکان همچین چیز پرتی از من به ذهن یکی می‌رسه خوشحالم می‌کنه.  آخه دو سال پیش که می‌خواستم خونه اجاره بگیرم صاحبخونه یه ارتشی بود، رو یه تیکه کاغذ یه سری قانون نوشته بود که مثلا دوستات رو نمیاری و این چیزا، کاغذ رو که دیدم گفتم این چیه، یه نگاه بهم انداخت گفت نه این مال شما نیست، افسردگی گرفتم. به هر حال شرکت که رسیدم یه فرمی بهم دادن گفتن پرش کن، روی فرم هم نوشته بود آیا سابقه مصرف دخانیات دارید، منم سر تا پام بوی سیگار گرفته بود، حس کسی رو داشتم که روز قیامت می‌خواد دروغ بگه ولی اعضای بدنش حرف می‌زنن. مرد جوونی که باهام مصاحبه می‌کرد وقتی حقوق درخواستیم رو دید گفت این خیلی بالاست گفتم من فکر کردم شما یه پروژه بزرگ دارین و اومدم اینجا به چالش بیفتم، یه سری تکون داد که یعنی بله درست حدس زدید، ما آخر چالشیم. به هر حال شرکت کوچکی داشتن و میزهای هر نفر خیلی جمع و جور بود، امروز اومدم سر کار، میز خودم رو متر کردم، واقعا این کارو کردم. به هر حال تجربه‌ی خوبی بود و همین یک ذره تنوعی که ایجاد شد حالم رو خوب کرد. راننده‌ی برگشت هم سیگاری بود و ساق دستش پر از خالکوبی بود و من تا خود خونه یه ریز براش حرف زدم. در مورد این حرف می‌زدیم که نباید دعوا کنیم و با همدیگه مهربون باشیم و اگر هم پول نداریم حداقل یه لبخند مفت که داریم.

سه

  • هایتن
  • شنبه ۲۴ آگوست ۱۹
  • ۱۱:۴۰

خوبم امروز، از دیروز بهترم. در ضمن اینجا فقط یه وبلاگه، ممکنه بعضی چیزا یه جور دیگه به نظر برسه، به هر حال معمولا آدما وقتی فکر می‌کنن، تازه اگر فکر کنن، به چالش‌ها فکر می‌کنن، وگرنه چیزای خوب هم هست. تازه تابستون هم مزخرفه، فکر نمی‌کنم کسی تو تابستون کار بزرگی انجام داده باشه، هوا داره خنک می‌شه و من دیگه صبحا عرق نمی‌کنم، امیدوارم 40 روز بعدی موتورم روشن شه و مثل نیل آرمسترانگ تا ماه برم و برگردم.

امیدوارم من رو هنوز خاطرش باشه

  • هایتن
  • جمعه ۲۳ آگوست ۱۹
  • ۱۲:۰۴

فردا روز نسبتا شلوغی پیش رو دارم، قبل از ظهر با این مدیر کل‌ها جلسه داریم  و باید پروژه‌ای که انجام دادم رو ارائه بدهم، بعد از ظهر هم برای مصاحبه‌ی کاری می‌رم اون شرکتی که بهم زنگ زد. امشب باید زودتر می‌خوابیدم. یک مقدار که چه عرض کنم، بیشتر از یک مقدار سردرگرمم، به هر حال درسته که به خاطر روراست نبودن جهنم نمی‌رم ولی پاداشی هم بابتش بهم نمی‌دن. بعضی وقتا به صورت کتابی می‌نویسم بعضی وقتا محاوره‌ای، یه مدت ریاضی می‌خونم بعد از یه مدت رهاش می‌کنم، یه مدت از فاصله نزدیک می‌نویسم یه مدت به داستان نویسی رو میارم، یه مدت نظرات رو باز می‌کنم یه مدت نظرات رو می‌بندم، هیچ کدوم از اینا دلایل پیچیده‌ای نداره، معمولن البته، بعضی وقتا شاید داشته باشن. منصف نیستم و وقتی کسی هر کدوم از این کارا رو می‌کنه یا چیزی شبیه به این، براش دلایل پیچیده‌ای در نظر می‌گیرم، فکر نمی‌کنم طرف مثل من سردرگم باشه، مثل من که کسی نیست و تازه سردرگمی هم صفت فوق‌العاده‌ای نیست و باعث نمی‌شه هیئت منصفه کسی رو تبرئه کنه. به هر حال یه امیدواری دارم که درست می‌شه، دوره‌ی دبیرستان یه استاد ریاضی برامون اومده بود که اسم من رو یاداشت کرد تا اگر به موفقیتی رسیدم یادش باشه که تو کلاسش بودم، امیدوارم هنوز هم من رو خاطرش باشه، هر چند من  اسمش رو فراموش کردم، خب من اون موقع دلیلی نداشت اسم اونو یادداشت کنم. یک مقداری هم در کنار سردگرمی از کمبود انگیزه رنج می‌برم که شاید یادداشت اون استاده و انتظارش برای موفقیتم یک مقداری این کمبود رو جبران کنه.

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها