لطفا قابل پیش بینی باشید

  • هایتن
  • سه شنبه ۲ آگوست ۱۶
  • ۱۱:۰۲
  • ۹ نظر

ظهری به دیدن استادم رفتم و کلی براش چرت و پرت گفتم استاد مشاورم جوونه به همین خاطر حوصله بیشتری برای شنیدن مزخرفات من داره تازه فکر می کنه من حرفای ارزشمندی می زنم، نمی دونم شایدم می زنم جلسه قبلی می گفت اگر همه آدمای این کشور مثل شما فکر می کردن ما دیگه مشکلی نداشتیم. اینطوری سرش هم گرم می شه چند وقت پیش بهم گفت شما دیگه کارهات را انجام دادی لازم نیست هر هفته جلسه داشته باشیم خودت هر موقع خواستی بیا اولش این حرفش بهم برخورد ولی بعد دیدم راس میگه دو ساله هر هفته میرم پیشش وقتایی هم که نمیرم ازش تلفنی اجازه می گیرم کلا اینطوری هستم یه آدم ترسو که جرأت هیچ کار غیرقانونی نداره. چند وقت بعد دوباره ایمیل زد که ما چند وقتی هست خیلی کم همدیگه رو می بینیم اگه خواستی همون هفته ای یه بار بیا. به گمونم دلش برام تنگ شده بود، آدما معمولا اینجوری هستن که یه مدت منو جدی نمی گیرن ولی بعدش دلشون برام تنگ میشه، راس میگم همه شون همینطوری ان.

به اتاق که برگشتم هم اتاقیم هنوز خواب بود اسمش احسانه دو سالی از من بزرگتره و مال جنوب کشوره اما صورتش سیاه نیست و لهجه آبادانی نداره چون اصلا آبادانی نیست مال استان یاسوجه. تو مدرسه شبانه روزی درس خونده، لاغره و عینک می زنه و صدای خیلی گرمی داره لعنتی یکی از دوستام که آدرس اینجا رو داره اونو هم میشناسه نمی تونم درست در موردش حرف بزنم. یه ساعت بعدش که می خواستم برا خودم سیب زمینی سرخ کنم تازه از خواب بیدار شده بود گفتم شما ناهار خوردی؟ گفت آره ولی نخوره بود کلا همینطوریه تعارفیه، می دونستم نخورده  چون در تمام مدتی که من رفتم و برگشتم خواب بود ولی وقتی سوالو می پرسیدم حواسم به این نبود که معلومه نخورده به هر حال به روش نیاوردم که می دونم نخورده، چرا باید این کارو می کردم؟

پریروز یک کلاهبردار به تورم خورد خیلی پیش نمیاد آدم یه کلاهبردارو از از نزدیک ببینه قبل از اون یک بار هم در 9 سالگی با یه کلاهبردار مواجه شده بودم همون موقع که توی پارک پفک می فروختم و یک پسر قد بلند و سبزه اومد باهام دوست شد هم سن بودیم شایدم یکی دو سالی از من بزگتر بود اون موقع به این فکر نکردم که چقدر از من بزرگتره اصلا من احمق اون موقع به هیچ چی فکر نکردم هر روز کنارم بود حتی شاید تو پفک فروختن کمکم میکرد الان یادم نمیاد دقیقا چه جور جونوری بود ولی پشتش قوز داشت و موقع حرف زدن با من خم می شد حتما از اون سیگاری های تیر بود به هر حال بعد از اینکه پفک ها رو تموم کردم پولهامو از دستم قاپید و فرار کرد. من دنبالش دویدم وقتی بهش نرسیدم نشستم گریه کردم. این کلاهبرداری که پریروز دیدم یه پسره شاید 25 ساله بود کاملا بور بود یه کوله پشتی با یه پرچم سبز همراهش بود به نظر از این کسایی می اومد که می خوان دور دنیا رو پیاده گز کنن. من آدمی نیستم که سر صحبت رو با کسی باز کنم از اینکه جواب آدما برام قابل پیش بینی نیست می ترسم. بعضیا خیلی وحشتناکن اگه بهشون سلام بدی ممکنه اسپری فلفل بپاشن به صورتت. خودم اگه کسی سر صحبتو باهام باز کنه باهاش مهربون برخورد میکنم به شرطی که وقتی حرف می زنه از دهنش تف بیرون نیاد و شک نکنم دنبال گدایی کردنه یا یه تخته ش کمه. اینا همه شون سرم اومده، بچه که بودیم یه مرده تو مسجد اعظم شهرمون بود نماز جمعه هم می اومد ولی نمی دونست چجوری نماز بخونه همیشه هم دهنش تفی بود با همه هم روبوسی می کرد.

شیرینی‌های خوشمزه‌ی مارتا

  • هایتن
  • شنبه ۳۰ جولای ۱۶
  • ۰۷:۵۱
  • ۷ نظر

لوشن مرغ چاقی بود که به خاطر وزن زیادش نمی‌توانست راه برود. خوشبختی‌اش این بود که مجبور نبود برای پیدا کردن غذا راه برود. مارتا، صاحب مزرعه که زن پیری بود، آب و دانه‌اش را برایش فراهم می‌کرد. لوشن برای دیدن بعضی چیزها مجبور بود خودش را جابجا کند و همیشه از دور شاهد رابطه عاشقانه‌ی کانول، خروس مزرعه، با بقیه‌ی مرغ‌ها بود. علت علاقه‌ی بیش از حد صاحبش را به خود می‌دانست و شیرین‌زبانی‌های مارتا او را در این زمینه دچار توهم نکرده بود، از عاقبتش خبر داشت. لوشن همه چیز می‌خورد و این اواخر مارتا متوجه شده بود او به چیزهای شیرین علاقه‌ی بیشتری دارد این موضوع او را خوشحال کرده بود شیرینی باعث می‌شد وزن لوشن زودتر بالا برود لوشن اما با خودش فکر می‌کرد اگر به خاطر خوردن شیرینی زیاد بمیرد لابد مرگ شیرینی خواهد بود.  

 

 

+ همسایه‌ی ما یک مرغ بسیار چاق داشت که نمی تونست راه بره

+ مارتا همین دنیای پیر است که منتظر یک فرصت مناسب است تا ما را بکشد. من و لوشن یک سری شباهت‌ها به همدیگر داریم و البته تفاوت‌هایمان هم کم نیست. از جمله شباهت‌هایمان این است که هر دو خوشگلیم و شیرینی زیاد می‌خوریم و البته بار مسئولیت زیادی بر دوشمان است، بار مسئولیت لوشن را روی شانه‌اش دیدید؟ تفاوتمان این است که لوشن توانایی راه رفتن ندارد ولی من در حال حاضر یکی از بهترین متخصصان مخابراتی این کشور هستم. 

 

 

خوش به حالت نمی‌فهمی راحتی

  • هایتن
  • پنجشنبه ۲۸ جولای ۱۶
  • ۱۱:۵۷
  • ۱۷ نظر


امروز برای مراسم چهلم عمویم رفته بودم کرج، شش تا پسر عمو و شش تا دختر عمو دارم و نمی‌دانم باید به هر کدامشان چطور سلام بدهم آن هم در این موقعیت حساس که راه درست تسلیت گفتن را هم بلد نیستم به همین خاطر از خیر دخترعمو‌ها گذشته‌ام و وقتی از با آنها روبرو می‌شدم چیزی نمی‌گفتم که ‌یعنی اصلا حواسم نیست هر چند این حدس را هم می‌زدم که ممکن است فکر کنند پسرعموی نفهمی دارند. دفعه‌ی قبل که عمویم تازه فوت کرده بود و من به خانه‌شان در کرج رفته بودم ‌یکی از پسرعموهایم جلوی در ایستاده بود که روبوسی کردیم و تسلیت گفتم چشم‌هایم خیس شده بود و بدون معطلی به طبقه بالا رفتم  فقط با‌ یکی دیگرشان روبوسی کردم هل شده بودم و نمی‌دانستم باید چکار کنم سرم را انداختم پایین و رفتم کنار پسرعمه‌ام نشستم و تازه وقتی به خودم ‌آمدم فهمیدم متوجه دو تا پسرعموی بزرگم که جلوی در ایستاده بودند نشده‌ام. تا چند ساعت بعد از آن خودم را از پسرعموی بزرگم می‌دزدیدم.

امروز اصغر کنارم نشسته بود اسم خواهرزاده‌اش ابراهیم است از فاصله‌ی دوری صدایش کرد گفت ابراهیم ابراهیم بیا اینجا، ابراهیم 13 سال دارد‌ آمد نزدیک و خم شد تصور می‌کرد مطلب مهمی ‌پیش آمده، اصغر گفت ببین ابراهیم من اشتباه کرده‌ام و چای برنداشته‌ام برو برای من چای بیاور، ابراهیم لحظه‌ای مکث کرد به اشتباه فکر می‌کرد دایی شوخی‌اش گرفته. اصغر از شغل و درآمدم پرسید من هم معمولا نمی‌توانم همان لحظه بهترین و سنجیده‌ترین جواب را بدهم، همه چیز را صاف و پوست‌کنده گذاشتم کف دستش. گفتم پسرعمو چند تا بچه داری؟ گفت یک دختر دارم کنیز شماست. معمولا اگر پسر باشد می‌گویند نوکر شماست و طرف مقابل هم می‌گوید آقاست ولی من نمی‌دانستم در مورد کنیز چه باید بگویم باور نمی‌کنید ‌یک لحظه خواستم بگویم شاهزاده‌ست!

عصری که برگشتم و رسیدم خوابگاه پدرم زنگ زد و گفت ریش‌هایت را بزن. من در این حد می‌دانستم که نباید ریش‌هایم را به خاطر سوگواری برای عمویم بزنم ولی نمی‌دانستم باید برای زدن آنها از پدرم اجازه بگیرم. 

+ اصغر همان یاقوب پسر ملکه‌ی کوهستان است. 

از سری بدیهیات

  • هایتن
  • شنبه ۲۳ جولای ۱۶
  • ۱۲:۳۲
  • ۱۴ نظر

دیشب خواب دیدم بیل کلینتون آمده چیزی را به ما تدریس کند یحتمل زبان انگلیسی بود. دیر کرده بود گفت

Sorry for being late

هفت هشت نفر بیشتر در کلاس نبودیم پسرک عینکی که در دورترین فاصله از من نشسته بود گفت

You were late in previous class too

نابغه منظورش این بود یعنی شما جلسه قبل هم دیر کرده بودی، پسره‌ی بدیهی خروس. بیل یک نگاه عاقل اندر سفیه بهش انداخت بیشتر تعجب کرده بود و زبانش بند آمده بود انتظار این پاسخ را نداشت. اعصاب من خراب شد، آبروی ما را پیش بیل برد، از همانها بود که اگر خفه باشد فکر می‌کنند لال است.  یکی ماست مالی کرد گفت

Your apology was the best thing happened for us today

که یعنی عذرخواهی شما بهترین اتفاقی بود که امروز برای ما افتاد. یعنی معمولا کسی از ما بابت دیر آمدن عذرخواهی نمی‌کند، یعنی شما به این پسره‌ی خروس کاری نداشته باشید، بی‌محل. اینها البته در ذهن من می‌گذرد وگرنه آن پسری که این حرف را زد اصلا به آن سمت نگاه نکرد که بخواهد فحش بدهد. داشتم آن وسط با خودم فکر می‌کردم بد نیست تو هم یک هنرنمایی بکنی. چرا اظهار وجود برای من سخت است در حالی که دیگران همه به نظرم بدیهی هستند. 

+ باز هم نگویید که چقدر خوابتان دقیق است و اینها، موضوع خواب این است نه جزئیاتش، بدیهی نباشید لطفا

 

 

آرامش

  • هایتن
  • جمعه ۱۵ جولای ۱۶
  • ۰۱:۲۹
  • ۱۶ نظر

سلام

می‌خواهم خانه بگیرم شبیه مولانا از خوابگاه و آنچه در آن است خسته شده‌ام وانگهی گفته‌اند باید خوابگاهمان را تا آخر تیرماه تخلیه کنیم و به جای دیگری نقل مکان کنیم قرار است خوابگاه ما را بدهند به دختر خانم‌ها، مثلا اگر ده سال پیش بود شماره تلفنمان را زیر میز‌ها و صندلی‌ها یا طبقات داخلی کمدها یادداشت می‌کردیم و یا نه زیر تخت طبقه‌ی دوم نامه‌ی عاشقانه می‌نوشتیم و در انتهای نامه هم یک قلب می‌کشیدیم که از وسطش تیری رد شده است اینطوری یک نفر هر شب قبل از خواب به ما فکر می‌کرد. نامه را من می‌نوشتم چون ده سال پیش شماره تلفن نداشتم و مزیت رقابتی‌ام این بود که در نوشتن نامه‌های عاشقانه استاد بودم و در ضمن من تنها دیوانه‌ای بودم که برایم مهم بود یک نفر غریبه که نمی شناسمش هر شب قبل از خواب به من فکر کند حتی اگر او هم مرا نمی شناخت. برعکس این روزهایم که این جور چیزها دیگر برایم اهمیتی ندارد. نه اینکه عوض شده باشم و مغزم به سنگ تبدیل شده باشد و دیگر چیزی حالی‌ام نباشد، نه، فکر می‌کنم لایق چیزی بیشتر از این هستم.

 شما شاید ندانید نقل مکان کردن چقدر سخت است شاید هم بدانید، موضوع صحبت من اصلا این نیست. حتی اگر سخت هم نمی‌بود من بهانه‌گیر شده‌ام. خانه‌ی یک نفره می‌گویند خیلی خوب است آنقدر خوب است که هم‌اتاقی‌ام می‌گفت که فلانی این کار خطرناک است چون آنقدر آرامش پیدا می‌کنی که ممکن است دیگر به ازدواج فکر نکنی! برای چی باید این آرامش را به هم بزنی؟ پر بی‌ربط هم نمی‌گفت، تازه می‌توانی تصور کنی رابینسونی هستی که در یک جزیره‌ی دورافتاده گیر افتاده‌ای. 


مثل پیرمرد ماهیگیر نقاشی که شاهد یک جنایت بوده

  • هایتن
  • دوشنبه ۱۱ جولای ۱۶
  • ۱۲:۰۱
  • ۷ نظر

دوست دارم بهترین متن عمرم را بنویسم و از دنیای فوتبال خداحافظی کنم شبیه ماهیگیری که هر بار به هوس شکار بزرگترین ماهی عمرش به دریا می‌زند تا بعد از آن تا آخر عمرش در خانه بنشیند من هم هر بار سعیم را می‌کنم، یک چیزی می‌نویسم بعد از اینکه نوشتنم تمام شد مثل پیرمردی که تازه شروع کرده نقاشی بکشد خودم را تحسین می‌کنم و با خودم می‌گویم مشکل دیگران این است که به زیر و بم نقاشی من دقت نمی‌کنند. شادی‌ام همیشگی نیست و بعد از مدت کوتاهی نوآوری‌هایم بدیهی به نظر می‌رسند. دیده‌اید وقتی می‌خواهید شاهد یک جنایت را بکشید می‌گوید من را نکش قول می‌دهم به کسی چیزی نگویم؟ هرگز این اشتباه را مرتکب نشوید، این کار حماقت است. حتی اگر پیرمرد قول داد دیگر نقاشی نمی‌کشد به او اعتماد نکنید، اگر یک گلوله وسط پیشانی‌ام خالی کنید قطعا در آینده بهتر از این نخواهم نوشت.

کمی باد به صورتمان بزنیم

  • هایتن
  • چهارشنبه ۲۹ ژوئن ۱۶
  • ۰۷:۳۲
  • ۹ نظر

ما از آینده خبر نداریم و این موضوع تازه ای نیست در این باره شکایتی هم نمی‌توانم بکنم در این مورد خاص اوضاع بقیه بهتر از من نیست. به جای آن ما از گذشته‌ای خبر داریم که نمی‌توانیم تغییرش بدهیم، منصفانه بود اگر مثل گل‌های لاله‌ی وحشی فقط با آمدن باد تکان می‌خوردیم. به گذشته گره خورده‌ایم و هیچ وقت نمی‌توانیم با آخرین سرعتی که داریم بدویم و مثل همان لاله‌ها باد را روی صورتمان احساس کنیم. داستان گذشته‌ی ما به اینجا رسید که هفته پیش عمویم به رحمت خدا رفت.

چند تا خاطره بیشتر با عمویم ندارم با اینکه کنار هم نبودیم همیشه متوجه بودم او عمویم است. دل و دماغ نوشتن ندارم این چند مدت و چند روزی هست که ساعت پدرم دستم نیست. به این قضیه فوت عمویم هم مربوط نمی‌شود خیلی، دیدم همه دارند بهم حق می‌دهند برای مدتی ساکت باشم. بیشتر وقت‌ها وقتی شوخی می‌کنم رفتارم صادقانه نیست.

 خدا را شکر عمویم قبل از فوتش زمین گیر نشد و بچه‌هایش را به سر و سامان رساند. آخرین بار عیدی عمویم را دیدم هر سال عید به عمو و عمه‌ام سر می‌زنم البته در طول سال هم یکی دو بار دیده بودم عمویم را. رفته بود بیرون قدم بزند با عصا راه می‌رفت ولی آنقدرها هم پیر نبود هنوز پشتش خمیده نشده بود، یک بیماری یک هویی او را  ضعیف کرده بود. ضعیف شده بود و با هر کس حرف می‌زد گریه‌اش می‌گرفت. در مراسم‌های عمویم شرکت کردم ولی ده سال قبل که عمه آهویم به رحمت خدا رفت نتوانستم در مراسمش شرکت کنم خودم به تنهایی در اتاقم گریه کردم، می‌دانید این هم جزوی از گذشته‌ام است. عمه آهویم هر وقت ما را می‌دید دستپاچه می‌شد انگار که مورد محبتی بی‌مناسبت قرار گرفته باشد.

عمویم به من افتخار می‌کرد و یکی دو بار ازم پرسیده بود که آیا قصد عوض کردن فامیلی‌ام را که ندارم؟ می‌گفت از خاندان ما مگر اینکه تو به جایی برسی. رفتن عمویم گذشت در حالی که من همیشه امیدوار بودم یک روز به داداشم نزدیک‌تر می‌شوم و در مورد داستان‌های کودکی‌اش با پدرم ازش می‌پرسم. زندگی ما اینطور رقم خورده بود من حسرت چیزی را نمی‌خورم و در این مورد قصد ریاکاری ندارم.

داداش

  • هایتن
  • چهارشنبه ۲۲ ژوئن ۱۶
  • ۱۱:۴۶

یکه دانا عمویم بود همان که به صورت میراحمد سیلی زده بود و چوبانف پدر من را به دردسر انداخته بود. یک عمو که بیشتر نداشتم داداش صدایش می‌کردیم البته آنقدرها نزدیک نبودیم 25 سال پیش که از روستا به شهر آمدیم رابطه‌مان تقریبا به طور کامل قطع شد. به هر حال پدرم به این خاطر که او برادر بزرگش بود یک عمر کلاه از سرش برنمی‌داشت، می‌گفت پدربزرگم بهش گفته کسی که برادر بزرگتر دارد نباید کلاهش را از سرش بردارد.

 داداش امروز از دنیا رفت خدا رحمتش کند و به پدرم صبر بدهد. لطفا یک فاتحه برایش بخوانید و اگر فرصت کردید فردا شب دو رکعت نماز برایش بخوانید اسمش فریدون بود پسر نصرالله.  

مثل گرگ و میش صبح

  • هایتن
  • سه شنبه ۲۱ ژوئن ۱۶
  • ۱۲:۳۹
  • ۱۰ نظر

سلام

دیشب ساعتای حدود دوازده بود که برداشتم مسواک بزنم می‌خواستم بخوابم یعنی دو دل بودم این دو دلی رو مثل گرگ و میش صبح همیشه دارم مثلا چیپس بخرم یا نخرم چایی رو با قند بخورم با بدون قند بخورم، به همین خاطر نباید راننده‌ی فرمول یک یا فینالیست تکواندوی المپیک باشم. البته توجه شما رو به این نکته جلب می‌کنم که ضریب هوشیم پایین نیست، به جزئیات بیش از حد توجه می‌کنم. تا صبح بیدار موندم آخرها روی میزم چرت کوتاهی زدم و وقتی بیدار شدم دیدم ساعت سه و نیمه. چیزی به اذان نمونده بود دو تا تخم مرغ با کره نیمرو کردم همون کره‌ای که قبلا در موردش صحبت کردیم و حالا به یکی از شکست‌های زندگی من تبدیل شده. البته شبش رفته بودم میگو بخرم که تموم کرده بود وگرنه ماه رمضونی به تغذیه‌م بیشتر دقت می‌کنم و همیشه سر سفره‌ی تنهای افطارم سبزی خوردن هم دارم. صبح بعد از سحری خوابیدم تا ساعت یازده و نیم که با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم مدیرم بود که رابطه خوبی باهاش ندارم گفت فردا ساعت دو جلسه داریم داشتم سعی می‌کردم صدام تابلو نباشه که خواب بودم دیدین بعضیا از خواب بیدار میشن صداشون چه جوریه اگه ندیدین یه بار بهم زنگ بزنین از خواب بیدارم کنین ببینین گفتم مطمئن نیستم بتونم بیام گفت یه قسمت مهمی از کار دست شماست باید بیاین با دکتر فلانی هم هماهنگ کردیم. باید بیاین گفتنش عصبانیم کرد تو دلم گفتم اول باید با من هماهنگ می‌کردی آخر سرم قبول کردم ولی بعد از اینکه قطع کردم پشیمون شدم تازه صدامم که ضبط شده بود گوش کردم افتضاح بود. برای یه کار جدید هم اقدام کرده بودم ولی دوستش نداشتم اونام رو من حساب کرده بودن و قرار بود یه پروژه رو چند ماهه براشون انجام بدم مونده بودم چیکار کنم چطوری از سرم بازش کنم امروز باید حضوری می‌رفتم اونجا کارو شروع می‌کردم بعد از کلی کلنجار رفتن بهشون زنگ زدم بعد از ظهری با مدیرش صحبت کردم گفت قرار بود امروز حضوری تشریف بیارین گفتم ماه رمضونه یه خورده برنامه‌هام به هم ریخته وگرنه من آدم بی‌نظمی نیستم خندید گفت می‌دونم. خنده‌ش باعث شد منم روم باز بشه راحت‌تر باهاش صحبت کنم و احساس گناه نکنم که دوست ندارم باهاشون کار کنم. مبلغی بهشون گفتم که می‌دونستم قبول نمی‌کنن حالا قرار شده با مسئولای شرکت صحبت کنه و بهم خبر بده در غیر این صورت یه دانشجو دیگه می‌گیرن و من به کارش نظارت می‌کنم. 

بی جنبه

  • هایتن
  • دوشنبه ۲۰ ژوئن ۱۶
  • ۱۱:۲۶
  • ۷ نظر

من: حلقه نامزدیم رو دیدی؟ :))

همکارم: این حلقه نامزدیته! چقد قشنگه، اون طرفشم خانومت انگشتش می‌کنه؟

من: آره دیگه، نه اینکه انگشتش باریکه راحت جا میشه :)))

همکارم: خوش به حالت، چه خانوم ظریفی گیرت اومده

من: :)))))

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها