‌‌

  • هایتن
  • جمعه ۷ سپتامبر ۱۸
  • ۱۰:۳۴
  • ۱۱ نظر

دیدین همه عادت دارن بعد از یک مدت که نیستن به این موضوع اشاره کنن، که بله من یه مدته نیستم. خواستم ببینم دیدین یا ندیدین. اگه ندیدین حالا ببینین اگرم دیدین که باز دوباره می‌بینین، خوبیش اینه که شاخ در نمی‌آرین.

آره من یه مدته نبودم

خونه‌م رو عوض کردم و الان جای نسبتا بهتری هستم و وقتی می‌نویسم بعضی وقتا باد هم به صورتم می‌زنه. بعد از دو سال که طبقه اول یه کوچه‌ی تنگ بودم الان طبقه سوم یه کوچه دلبازم و شب‌ها از خونه‌های روبرو صدای سگ هم میاد. ورزش رو دوباره شروع کردم، هر چند دوشش شبیه اصطبل اسباست و من مجبورم بیام خونه دوش بگیرم. زبان فرانسه رو هم دوباره شروع کردم و این بار امیدوارم به جای خوبی برسم. بعدش احتمالا زبان آلمانی رو هم یاد می‌گیرم. دارم فکر و خیالاتم رو سر و سامان میدم و در خودم عادت‌های خوب ایجاد می‌کنم. 

ریاضیدان خنگ

  • هایتن
  • چهارشنبه ۲۲ آگوست ۱۸
  • ۱۱:۰۹
  • ۱۰ نظر

مونولوگ من را به چالش کتاب تاثیر گذار دعوت کرده است. من دوست ندارم در چالشی شرکت کنم همانطور که دوست ندارم در دورهمی های وبلاگی شرکت کنم. من را عضوی از یک مجموعه می‌کند.  رفتارم مثل میمونی می‌ماند که برای مدتی افتخار معاشرت با آدم ها نصیبش شده است. به هر حال برای مونولوگ احترام زیادی قائلم.

مونولوگ به درستی توضیح داده که مجموع تمام کتاب‌هایی که خوانده‌ایم روی ما تاثیری گذاشته‌اند که تجزیه کردنش به اجزای مختلف ممکن نیست. یک کتاب به تنهایی نمی‌تواند مسیر زندگی یک نفر را عوض کند، مگر اینکه از اول مسیری در کار نبوده باشد. من هر وقت می‌شنوم  فیلمسازی در ساخت  فیلمش از فلان متفکر تاثیر پذیرفته به نظرم می‌آید یا ساخته‌ی ذهن منتقدی نیازمند به توجه است یا یک ادعایی متقلبانه‌ است برای اعتبار بخشیدن به یک کار بی ارزش، مثل آدامسی که سر آلکس فرگوسن سرمربی منچستریونایتد جویده بود.

دوست دارم خلاصه بنویسم اصلا به همین دلیل تمام داستان‌هایم کوتاه است، مثل نامه‌هایی که یک زندانی از سیبری برای خانواده‌اش می‌فرستد. به هر حال اگر هم برای حرف‌هایم مقدمه نچینم مثل گل رزی می‌مانم که به یک عابر پیاده داده‌اند. یک بار از یکی از دوستانم پرسیدم بزرگترین دغدغه و نگرانی تو چیست او هم جواب داد آلودگی هوا. گفتم حتما داری با من شوخی می‌کنی. فیلسوف وحشت زده‌ای که در حال فرار از دسته‌ای سگ وحشی است و وقتی از او می‌پرسی همین الان داری به چی فکر می‌کنی در حین دویدن قاطر مانندش با داد و فریاد بگوید من نگران آینده بشریتم.

سال پیش که خانم دکتر مریم میرزاخانی از دنیا رفت خواستم چیزی از او بنویسم. وقتی دیدم بقیه هم نوشته‌اند گفتم این شکرخوری‌ها به من نیامده. تمام یا بخش اعظم دوران نوجوانی من با ریاضیات و آن هم با کتاب نظریه اعداد که خانم میرزاخانی یکی از نویسنده‌هایش بود گذشت. مطلقا هیچ چیزی برای من لذت بخش‌تر از درک ریاضیات و خواندن کتاب نظریه اعداد نبود. اولین و تنها باری بود که با این حجم از راستگویی مواجه می‌شدم. آنقدر این کتاب را دوست داشتم که مثل یک متن مقدس همیشه همراهم بود و دلم برای مادرم می‌سوخت که نمی تواند ریاضی بخواند. نه اینکه بخواهم حالتی که داشتم را به دلسوزی تشبیه کنم، دلم واقعا می‌سوخت. 


رقصنده با گربه‌ها

  • هایتن
  • پنجشنبه ۲ آگوست ۱۸
  • ۱۷:۴۸
  • ۷ نظر

رقصنده با گربه‌ها ترسو بود. از بچه‌گی هر موقع می‌خواست از یخچال چیزی بدزدد مثل گربه‌ها روی پنجه‌ی پا راه می‌رفت.  شلوار کتان سرمه‌ای تیره با پیراهن آستین کوتاه سرمه‌ای روشن و کفش‌های اسپرت مشکی می‌پوشید. همه‌ی این‌ها برای وقتی‌ست که شانزده ساله و چاق بود. پیراهنش را روی شلوار می‌اندازد و سرش معمولا پایین است. بیشتر وقت‌ها گوشی‌اش را با دو دستش می‌گیرد و بدون توجه به اطرافش مشغول بازی می‌شود. وقتی روی صندلی می‌نشیند پاهایش را بیشتر از عرض شانه‌اش باز می‌کند. احساس عدم امنیت نمی‌کند ولی از بابت چاقی‌اش خوشحال هم نیست، نسبت به این مسئله و خیلی چیزهای دیگر بی تفاوت شده است. درسش خوب نیست و دوستان زیادی هم ندارد. نه گردن‌کلفت است و نه از دست کسی کتک می‌خورد. حوصله فکر کردن به مسائل پیچیده را ندارد، سر به هواست و معمولا خیلی کم اتفاق می‌افتد مسئولیتی را بر عهده بگیرد. صبح‌ها دیر از خواب بلند می‌شود و هیچ وقت لباس‌هایش را اتو  نمی‌کند. قد نسبتا بلندی دارد و احتمال دارد روزی با ورزش کردن لاغر شود، با این حال برای همیشه دیلاق می‌ماند. زیر چشمی به دخترهای فامیل نگاه می‌کند اما رقصنده با گربه‌ها هرزه نیست، ترسوست. همه ی اینها بود تا اینکه یک روز  رقصنده با گربه‌ها مسیر زندگی‌اش تغییر کرد و فرزانه شد.

این همه داستان بافتم که بگم یک گروه کتاب‌خوانی در تلگرام زدم به اسم "که‌تاب مه‌تاب". حالا مردد بودم اسمش رو چی بذارم. مثلا یکی از اسامی که برای خودم امتحان کردم "که تابم کو" بود که معناش دو پهلو بود یعنی من کتاب می‌خوام و دیگه تاب ندارم.  راستش بعضی کارها نیاز به یه انگیزه گروهی داره، مثل همین کتاب خوندن و راست‌ترش اینکه هیچ راه حل مشخصی برای خوشبختی وجود نداره، تنها راه نجات فرزانه‌گیه. به هر حال اگر در این گروه معظم و مفخم عضو شدین خودتون رو به دردسر بزرگی انداختین. یک مسیر کتاب خوندن رو شروع می‌کنیم و اگر کسی همراهی نکرد شوخی نداریم و از گروه کنارش می‌ذاریم، تا دیگه هیچ وقت نتونه با گربه‌ها برقصه. اگر هم کسی بیش از حد همراهی کرد بهش جایزه هم میدیم، یعنی من میدم شما نگران این بخشش نباشین. این هم لینک گروه

 (@KetabMahtab)

در ضمن به شرطی که تعداد اعضای گروه کمتر از 200 هزار نفر باشه کتاب اول هر چی بود من برای همه می‌خرم. رشوه میدم در واقع، گول بخورین.



زندگی رنگ به رنگ

  • هایتن
  • سه شنبه ۲۴ جولای ۱۸
  • ۱۰:۵۱
  • ۵ نظر

اصغر دستش کج بود، هم دزد بود و هم واقعا دستش کج بود. لاغر اندام بود و قد کوتاهی داشت. شلنگ‌انداز راه می‌رفت و دست کجش را مثل دایناسورها روبروی سینه‌اش نگه می‌داشت. درست نمی‌توانست حرف بزند و هنگام حرف زدن، مثل کسی که یک سمت صورتش را به دیوار چسبانده باشند، دهانش کج می‌شد. موقع چایی خوردن مجبور بود لیوان را از بالای سرش پایین بیاورد، مردم روستا می‌گفتند اصغر وقتی چایی می‌خورد هم چایی می‌خورد هم از پنجره، به بیرون نگاه می‌کند.

با اینکه درست نمی‌توانست حرف بزند، اگر کسی سلام می‌کرد جوابش را می‌داد. با اینحال بد دهان بود و پشت سر مردم بدگویی می‌کرد و در جملاتش از کلمات زشت، بسیار استفاده می‌کرد. به مخاطب حاضرش بی‌نهایت احترام می‌گذاشت و غایبان همه را به ناسزا می‌کشید. در این کار زیاده روی می‌کرد، اعتماد به نفسش را بالا می‌برد.

 حاج رضا اسبی رنگ به رنگ داشت که اسمش را گذاشته بود زندگی. وقتی سوار زندگی می‌شد از غوغای جهان بی‌خبر بود و کاری به کار کسی نداشت.  اصغر، اسب حاج رضا را دزدیده بود و شبانه از روستا خارج کرده بود. در جواب مردم که می‌گفتند اصغر، خدا را خوش نمی‌آید، ما با تو بد کردیم حاج رضا نکرده، می‌گفت احمق‌ها، من با این دست علیل و دهان کج، زندگی به چه کارم می‌آید؟

پیرمرد و دریا

  • هایتن
  • جمعه ۱۳ جولای ۱۸
  • ۱۱:۳۳
  • ۸ نظر

تصمیم گرفته‌ام حداکثر 90 سال دیگر بمیرم. زندگی بیشتر از این برایم لطفی ندارد. تازه این مال وقتی‌ست که یک روز که در پارک نشسته باشم با دختر جوانی آشنا بشوم که مادربزرگش را برای پیاده روی به پارک آورده و من اسمش را بگذارم دریا، به خاطر چشم‌هایش. ولی از آن روز به بعد دیگر هیچ وقت نبینمش و این 90 سال را هم دنبالش بگردم، وگرنه 90 سال که چه عرض کنم یک روزش هم لطفی ندارد.


زوبی زوبی

  • هایتن
  • چهارشنبه ۴ جولای ۱۸
  • ۲۰:۵۰
  • ۳ نظر

زوبی زوبی یک کبوتر خاکستری بود که هر جمله را دو بار تکرار می‌کرد. سوبی و روبی دوستان و همسایه‌اش بودند، روی درخت چنار مجاور. سوبی یک کبوتر سفید بود و روبی یک کبوتر قهوه‌ای با گردن سیاه و سرخ که از او یک چهره‌ی مردانه ساخته بود. دیشب باد می‌وزید، زوبی زوبی صبح که از خواب بیدار شد سوبی را دید که روی زمین بالای لانه‌اش ایستاده. از شاخه‌ی چنارش پرید و روی زمین کنار سوبی نشست.

-          سلام سلام سوبی سوبی.

-          سلام زوبی، صد بار بهت گفتم اسم من سوبی خالیه، نه سوبی سوبی.

سوبی حالش خوب نبود و به وضوح دل و دماغ زوبی زوبی را نداشت.

-          می دونم می‌دونم سوبی سوبی، یه عادت قدیمیه، یه عادت قدیمیه. لونه‌ت چی شده؟ لونه‎ت چی شده؟ خراب شده؟ خراب شده؟

-          آره دیشب باد زد انداختش، روبی رفته شاخه جمع کنه.

-          درست نمیشه؟ درست نمیشه؟

سوبی مهربان‌تر شد و با لحن محبت‌آمیزی گفت:

-          نه درست نمیشه زوبی زوبی، نه درست نمیشه زوبی زوبی.

زوبی زوبی یک نگاه به لانه‌ی خراب سوبی انداخت. آن روزی که روی لانه‌ی خودش گل و لای می‌ریخت سوبی و روبی بهش می‌خندیدند. حق هم داشتند، گل و لای را ریزه ریزه با دهانش آورد و روی لانه ریخت، صورتش گل مالی شده بود. آنقدر گل و لای روی لانه ریخت که لانه به سه‌شاخه‌ی درخت چسبید.

 در آن لحظه حرفی برای گفتن نداشت ولی نمی‌خواست از آنجا هم برود، هر دو به لانه‌ی خراب خیره شدند و بعد هم با پاهایشان شاخه‌های روی زمین را جابجا کردند، تا اینکه روبی از راه رسید. زوبی زوبی سریع گفت:

-          سلام روبی، سلام روبی.

روبی شاخه‌ای را که در دهانش بود زمین گذاشت و با بی‌حوصله‌گی گفت:

-          سلام زوبی زوبی،

خیلی سریع سرش را چرخاند و رو به سوبی پرسید چرا این شاخه‌ها رو بالا نبردی، من که نمی‌توانم همه‌ی کارها را خودم به تنهایی انجام بدهم. سوبی بغضش گرفته بود و به حرف‌های روبی بی‌توجه بود. زوبی زوبی پرواز کرد و از آنجا دور شد و با خودش گفت من اگر بودم با سوبی سوبی مهربان‌تر بودم، من اگر بودم با سوبی سوبی مهربان‌تر بودم. بعد هم با خودش تکرار کرد بمیرم بمیرم بمیرم بمیرم. وقتی در اوج آسمان پرواز می‌کرد تکرار این کلمه‌ی احمقانه برایش باشکوه می‌نمود.


قسمت ما

  • هایتن
  • شنبه ۲۳ ژوئن ۱۸
  • ۱۸:۳۸
  • ۶ نظر

چند نفری یک هندوانه‌ی بزرگ خریده‌ایم، من و مهدی و وحید و مرتضی و رسول و آرین. مهدی هندوانه را زمین کوبید و تکه تکه اش کرد.

وحید قبل از همه تکه‌ی بزرگ‌تر را برداشت. از بچه‌گی تعارف نداشت و خودخواهی‌اش را پنهان نمی‌کرد و من ازش متنفر بودم. یک بار بهم گفت دست خودش نیست و رفتارش ذاتا خودخواهانه است. اگر کسی به شوخی یک پس‌گردنی بهش بزند خودش هم یکی می‌خورد، با همه‌ی اینها من را صادقانه دوست دارد و در نظر خودش بهترین دوست من است. توهمی که موش کور در مورد بینایی‌اش دارد. دوست داشتن برایش مثل احساسی ست که به کره بادام زمینی دارد.

مهدی یک تکه‌ی کوچک‌ برداشت. قبل از اینکه چیزی بهش نرسد، عجله کرد. پسرک همیشه شاد است و همان تکه‌ی کوچک را با لذت می خورد، انگار برنده‌ی کهکشان‌هاست. بر عکس وحید، مهدی را دوست دارم اما این موضوع را نمی‌فهمد. لابد هم ایراد از من است که عشق و تنفرم معلوم کسی نمی‌شود. وقتی با هم هستیم از شوخی‌هایم مثل اسب آبی خنده‌اش می‌گیرد اما دل‌تنگم نمی‌شود و در هر لحظه مشغول همان کاری است که انجامش می‌دهد. صورتش شبیه شامپانزه است و وقتی سعی می‌کنم به زور ببوسمش مقاومت زیادی می‌کند.

مرتضی آدم محترمی هست ولی خوب پیش‌دستی می‌کند. با وقاری که انگار بی‌نیاز از هندوانه است تکه‌ی مناسبی را برمی‌دارد. بدون اینکه به پس و پیش کارش فکر کند شروع به خوردن می‌کند. آدم با وقار نفهمی است. خودخواهی‌اش را پنهان می‌کند و معمولا آشکارا به کسی صدمه نمی‌زند. در واقع نفهمی و خودخواهی را با هم دارد و ویژگیهای مثبتش کم است. حتی به شوخی لب به سیگار نمی‌زند اما مخفیانه دنبال سی‌دی فیلم‌های اوریجینال است. در کل آدم متوسطی است و نمی‌شود ازش متنفر بود یا بهش عشق ورزید. اینجور آدم‌ها از یک خیابان سرراست به سمت قبرستان می‌روند.

رسول هیکلش درشت است و منتظر بود ببیند چه کسی پررویی می‌کند. یک پس‌گردنی به مهدی و وحید می‌زند ولی به مرتضی کاری ندارد. بزرگترین تکه‌ی باقیمانده را دهان می‌گیرد و یک نگاه به من می‌اندازد. پس گردنی نشانم می‌دهد، الکی الکی خنده‌ام می‌گیرد. رازی در این شوخی‌های ساده نهفته‌ است که همیشه من را به خنده می‌اندازد.

 آرین تکه‌ی سومش را می‌خورد. قد بلندی دارد آرین و بی‌نهایت خوش‌تیپ است. خودش را لایق تمام محبت‌های دنیا می‌داند و از کسی بابت مهربانی‌اش تشکر نمی‌کند، همیشه سر قرار دیر می‌رسد ولی لعنتی واقعا هم دوست‌داشتنی است و چیزی را مخفی نمی‌کند. آن روز داشت از همکلاسی دخترش که بهش علاقه‌مند شده برایم می‌گفت، می‌گفت دستان دخترک از دستان او خیلی کوچک‌تر است. پسرک، زلال و از خود راضی است و من با اینکه می‌دانم دوستی‌مان به جایی نمی‌رسد دلم برایش می‌رود.

 اما من، همه قسمت خودشان را برداشتند و حتی بیشتر از آن را، من یک گوشه نشسته‌ام و منتظرم ببینم قسمت ما چه می‌شود.


تو X منی

  • هایتن
  • پنجشنبه ۲۱ ژوئن ۱۸
  • ۱۱:۰۴
  • ۸ نظر

با مدیر گروه جلسه داشتیم. من به عنوان مدیر پروژه گزارشی از پیشرفت پروژه دادم و چایی که روبرویم بود را تمام کردم. مدیر یادداشت برمی‌داشت که بعدا بتواند به عنوان سند از آنها استفاده کند. معمولا وقتی در مورد پروژه گزارش می‌دهم مثل یک پزشک با تجربه بی‌احساسم. در مورد مسائل غیرضروی صحبت نمی‌کنم، جلسات طولانی خسته و سردرگمم می‌کند. جلسه که تمام شد دیدم دو لیوان خالی روبرویم است، یکی از لیوان‌ها را برداشتم و رو به مدیرمان گفتم می‌دانید از کجا فهمیدم این لیوان مال من است؟ با تعجب گفت نه، گفتم چون تفاله‌ی چای آن یکی خشک شده و این یکی هنوز خیس است. گفتم یک پا شرلوک هلمز هستم من.

 در محاسبات دیجیتال به متغیر باینری که مقدارش اهمیتی نداشته باشد می‌گویند Don’t Care و آن را با X نشان می‌دهند. مثلا X ضربدر صفر می‌شود صفر، مقدار X در اینجا مهم نیست، صفر یا یک باشد جواب صفر است. اگر یک مخابراتی بهتان گفت تو X منی، بهتان عشق نورزیده، منظورش این بوده که برایش بی‌اهمیتید. 


دست من نیست ولی

  • هایتن
  • سه شنبه ۱۹ ژوئن ۱۸
  • ۱۱:۴۸
  • ۲ نظر

هفت ساله که بودم برادر کوچکم سه سالش بود. شیرین‌کاری‌هاش باعث می‌شد توجه بیشتری رو به خودش جلب کنه. با عقلی که اون موقع نداشتم راز محبوبیتش رو کشف کرده بودم. با خودم حساب و کتاب می‌کردم که من هم باید ادای برادر کوچکم رو دربیارم مثل اون گریه کنم یا مثل او شیرین زبانی کنم.

الان هم همینطوره، بیشتر مواقع دارم ادای دیگران رو درمیارم. زیاد اتفاق می‌افته به تشخیص خودم اعتماد ندارم و با خودم فکر می‌کنم بقیه در این موقعیت چیکار می‌کردن. پر بیراه هم نیست البته مصلحت سنجیم، خیلی وقتا که به تشخیص خودم عمل کردم گند زدم. در واقع مشکل اینه که اگر دست من باشه برای هیچ کاری هیچ محاسبه‌ای نمی‌کنم و در همون لحظه هر چیزی که به ذهنم اومد رو می‌ریزم بیرون.


پنج

  • هایتن
  • دوشنبه ۱۸ ژوئن ۱۸
  • ۱۱:۱۴
  • ۳ نظر

من خودم به تنهایی پنج تا آدمم که یکیشون پا نداره یکیشون دست نداره یکیشون چشم نداره یکیشون گوش نداره و یکیشون هم بیچاره زبون نداره. اونی که الان داره می‌نویسه لابد دست داره و کور هم نیست اما شاید پای رفتن نداره. یا کر هست، هیچ چی نمی‌شنوه. شاید هم بیچاره زبون نداره حرف بزنه همه‌ش می‌نویسه.

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها