هنرمندی

  • هایتن
  • شنبه ۱۶ ژوئن ۱۸
  • ۱۲:۱۸
  • ۱ نظر

از فکر کردن به بعضی چیزها خجالت‌زده می‌شوم. به نظرم دوست داشتن یک هنر است مثل موسیقی، ظرافت‌هایی دارد که بیشتر مردم درکش نمی‌کنند و با کمترین مقداری از آن کور می‌شوند، مثل کور بودن پدر و مادرها نسبت به فرزندانشان. این کوری حال من را به هم می‌زند. همه از شنیدن یک موسیقی خوب فقط لذت می‌برند اما کمتر کسی می‌داند در ذهن یک موسیقیدان یا نقاش بزرگ چه می‌گذرد وقتی اثری فوق‌العاده می‌بینند. من شاید در دوست داشتن یک هنرمند باشم، رفتار هنرمندانه هم کم نداشتم. می‌دانید، هنرمند‌ها بعضی وقت‌ها احمق می‌شوند و ممکن است در یک جلسه رسمی زیر میز بکوبند و مجلس را به هم بریزند. این کار برای من زیادی لوکس است و اگر بخواهم چنین غلطی هم بکنم میز را بر سرم خرد می‌کنند که یعنی تو را چه به این غلط‌ها، با اینحال زیاد اتفاق می‌افتد تا لب مرز این حجم از حماقت پیش می‌روم و یک گند خجالت‌آوری می‌زنم.

دوره‌ی دبیرستان یک هم کلاسی داشتم به اسم یارمحمد که امیدوارم از بد حادثه یک روز اینجا را نخواند. هر موقع بوی مشکوکی در کلاس می‌آمد همه به یارمحمد مشکوک می‌شدند. یک درسی در کتاب ادبیات داشتیم که کمال‌الملک به نیشابور تبعید شده بود و یک خدمتکاری داشت که فرش می‌بافت و اسمش یارمحمد بود. یک روز یارمحمد با اشاره به فرشی که بافته بود به کمال‌المک گفت این زیرپایی، شأن استادان هنر نیست. و کمال المک در جواب یارمحمد گفت استاد تویی، شاهکار کار توست یارمحمد نه کار من. کلاس از خنده ترکید و بچه‌ها از آن موقع به بعد به یارمحمد می‌گفتند، شاهکار کار توست یارمحمد نه کار من.


عتیقه فروشی

  • هایتن
  • پنجشنبه ۱۴ ژوئن ۱۸
  • ۲۳:۳۹
  • ۱ نظر

من یک مغازه‌ی عتیقه فروشی تعطیلم. خالی نیستم و سقفم آب نمی‌دهد، از بد حادثه نبش یک کوچه‌ی خلوتم. اتفاقا اگر بپرسید اشیای گران‌قیمتی دارم. یک بشقاب چینی در ویترینم دارم که در آن نقشی از یک دختر زیبای رومی کشیده‌اند. عکسش خالی از اشکال نیست و دروغ نگویم، مسیر مسجد شهر از روبروی من می‌گذرد. جوان‌های مذهبی ظهرها از اینجا می‌گذرند. همین آخری‌ها یکیشان در را باز کرد و سلام نداده گفت تو که اینقدر مغازه‌ی خوبی هستی، این نقش و نگار چیست بر ویترینت گذاشته‌ای؟ حالی از من می‌پرسیدی، بشقاب بخورد توی سرت. تعطیلم و راضی به فروش گوجه و خیار نشدم.

دیروز یک پیرمرد کوتاه‌قد از کنارم رد شد پاهایش سالم نبود و به زحمت روی انگشت شستش راه میرفت، دو پسر مذهبی که پیراهنشان را روی شلوار انداخته بودند و مقدار زیادی پیاز و سیب‌زمیتی دستشان بود، یکی از لاتهای قدیم محل که حالا بچه‌دار شده بود و افسارش دست او بود انگار که موقع لات بودن صادق نبود، دو دختر و پسر نوجوان که پسرک برای  ابراز علاقه عجله داشت، زشت و بدقواره بود شلوار کتان قهوه‌ای با پیراهن یشمی راه راه پوشیده بود و عینکش را با دماغش روی صورتش نگه داشته بود. وقتی مردم را می‌بینم آرزویی ندارم، جذابیتی ندارد برایم زندگی‌شان.


باشو

  • هایتن
  • پنجشنبه ۷ ژوئن ۱۸
  • ۱۸:۵۲
  • ۵ نظر

سعی می‌کنیم متفاوت باشیم. یعنی من سعیم را می‌کنم شما را که تک به تک نمی‌دانم. در مجموع بی‌فایده‌ایم و همه به نتایج یکسانی می‌رسیم. چه کاری از دستمان برمی‌آید، مثل عقاب برویم ساعت‌ها بالای یک کوه بلند پرواز کنیم یا مثل کلاغ قار قار کنیم. انسانیم دیگر، گریه بکنیم یا بخندیم شبیه همیم. این شباهت‌ها باعث می‌شود در حرف زدن محتاط باشم.


داروغه

  • هایتن
  • يكشنبه ۳ ژوئن ۱۸
  • ۱۴:۳۰
  • ۱ نظر

هیچ وقت احساس نکردم کافی هستم. به نظرم بیشتر از این باید می‌بودم. داروغه‌ی شهر را تصور کنید که روبروی شما ایستاده و دستش را پیش آورده تا مالیاتش را بگیرد. شما چند سکه در دستش می‌گذارید و نگاهی به صورت داروغه می‌اندازید تا اثری از رضایت در آن ببینید، داروغه هنوز دستش پیش است و رضایتی در صورتش پیدا نیست. چند سکه‌ی دیگر در دستش می‌گذارید ولی داروغه ول کن ماجرا نیست، نه به شما می‌گوید کافی است و نه می‌گوید کافی نیست، این هم از پدرسوخته‌گی‌اش است تا شما مدام احساس کنید کافی نیست. من همیشه آن احساس را با خودم دارم. یا به کلی از داروغه صرف نظر می‌کنم یا اگر سکه‌ای هم دادم احساس نمی‌کنم کافی‌ست. این هم لابد ریشه‌های روانشناختی دارد. مثلا اینکه هیچ وقت بابت موفقیت‌هایت تشویق نشوی یا احساس دوست داشته شدن نکنی. اینها با اینکه شبیه نمک غذا می‌مانند اما کم کردن اهمیت‌شان ریاکارانه است.

من در سوئیس به دنیا نیامدم، در سوریه هم به دنیا نیامدم، در سوئد یا سومالی هم به دنیا نیامدم، کلا در هیچ کشوری که اسمش با سو شروع شود به دنیا نیامدم. بعضی وقت‌ها خوشبختی‌های آنها را با مال خودم مقایسه می‌کنم. یک مرد سوئیسی احتمالا برای شنا یا قایقرانی به دریاچه‌ی نزدیک خانه‌اش می‌رود برای کوهنوری به کوه‌های آلپ می‌رود می‌تواند در جشنواره‌های هنری شرکت کند و وقت بیشتری را با دوستانش بگذراند، خوردنی‌ها و نوشیدنی‌هایش هم با من فرق می‌کند و هفته‌ای یک بار ممکن است پارتی‌های خاک بر سری هم برود. همه‌شان با اینکه قشنگند ولی یک یک در نظرم کوچکند و من بدون آنها هم راحتم، بعدا متوجه می‌شوم خوشبختی مجموعه همین خوشحالی‌های کوچک است.

شاید نتوانم خوشبختی‌های سوئیسی را تجربه کنم اما دوست داشتم در زندگی‌ام کسی بود که به چیزهای کوچک اهمیت می‌داد و بودن در کنارش تفاوت ایجاد می‌کرد، ریاکار نبود و نیازی به توضیح همه چیز نداشت. خودم احساس می‌کنم اگر در زندگی کسی بودم متفاوت بودم، اگر چه کافی نبودم.


فراموشی

  • هایتن
  • جمعه ۱ ژوئن ۱۸
  • ۱۱:۳۹
  • ۴ نظر

امروز احساس کردم مردی قوی هیکل و فراموشکار پشت آینه دیدم. کمتر اتفاق می‌افتد دچار توهم بشوم و تازه بخواهم از آن داستان هم بسازم. یعنی خودم بودم پشت آینه که بیشتر به خاطر تی‌شرت زرشکی‌ام شبیه چنین مردی شده بودم. یک مرد با موهای فر و صورتی سفید که گونه‌هایش کمی ‌به سرخی می‌زند و چشمان کاملا بازش به جایی زل نزده‌اند، آواره‌اند. این چنین مردی هم از آرزوهای من است روزی بشوم. قوی هیکلش ارزانی خودتان، ولی می‌خواهم فراموشکار باشم. در آن لحظه‌ای که به صحبت‌های کسی گوش می‌دهم بفهمم و بی‌شعور نباشم ولی لحظه‌ای بعد اگر اراده کردم به موضوع دیگری مشغول شوم. موهایم را می‌توانم فر کنم و صورتم به نظر بی‌شباهت به آنکه در آینه دیدم نیست اما با این مغز وامانده‌ای که چیزی را فراموش نمی‌کند یا نمی‌تواند به چیزی بی‌تفاوت باشد چه کنم.

چالش زندگی

  • هایتن
  • پنجشنبه ۳۱ می ۱۸
  • ۱۲:۵۷
  • ۱ نظر

امروز می‌خواستم بنویسم یعنی اصرار داشتم بنویسم. من آدم اصرار کردن نیستم و اگر چیزی را به دست نیاوردم بابتش سکده‌ی مغزی نمی‌کنم. ترجیح می‌دهم از دنیا طلبکار باشم و از شایستگی‌های خودم عقب باشم. در هر حال نوشتن امروز مثل اسب سواری می‌ماند که زمین می‌خورد و اصرار دارد دوباره روی اسبش برگردد. 

یکی آن طور سفر می‌کند یکی همینطور

  • هایتن
  • شنبه ۲۶ می ۱۸
  • ۱۲:۰۲
  • ۱۰ نظر

همیشه یک آدم تئوری بودم، در عمل گند می‌زدم. در تمام طول تحصیلم در دروس ریاضی بهترین بودم، اما کمیت عملم لنگ بود. بد خط بودم. غیر از خطم، بقیه چیزهایی هم که درست می‌کردم چه کاردستی باشد، چه نقاشی باشد، شبیه یک سوسک، بدقواره بود. تنها نقاشی که خوب بلد بودم بکشم اسکلت انسان بود. یک بار چند تا روانشناس به مدرسه‌مان آمدند گفتند هر کس یک نقاشی بکشد، می خواستند از روی آن شخصیت ما را تحلیل کنند، من هم برایشان اسکلت کشیدم. فکر می‌کردم این کارم هنرمندی بزرگی است. مدام اسکلت می کشیدم و به این و آن نشان می‌دادم. در دوست پیدا کردن و نگه داشتن کسانی که دوستشان داشتم بی‌هنر بودم، این یکی، از بزرگترین حسرتهای زندگیام است، روزهای خوبم را با عصبانیت و ناامیدی گذراندم. یکی از دوستانم می‌گفت من اگر دختر داشتم به تو نمی‌دادم، دیوانه‌اش می‌کنی و آخر سر راهی بیابان می‌شود. نمی‌توانستم چیزی بسازم و اگر هم چیزی سالم بود من از عهده خراب کردنش برمی آمدم. همین الان هم کمابیش اینطوری‌ام. البته از این بابت خوشحالم که به کل تغییر نکرده‌ام و افتخار آشنایی با آدمی مثل خودم را دارم. هنوز هم وقتی حرف می‌زنم فقط مزخرف می‌گویم. الان قسمت اعظم کارم طراحی و ساخت است. این میز کارم است، دو تا فرستنده گیرنده مخابراتی را بر روی دو برد FPGA پیاده کرده‌ام. یکی آن طور سفر می‌کند یکی همینطور.

خنگ و بدبین و به درد نخور

  • هایتن
  • پنجشنبه ۲۴ می ۱۸
  • ۱۱:۳۸
  • ۶ نظر

امروز تولد یاسین بود. دیشب خانه‌ی خواهرم بودم ظهری پیامک داده بود که لطفا امشب افطار را بیا اینجا. بدبینم و موضوعات را بی‌خودی پیچیده می‌کنم. سال پیش برای تولد خودم خواهرم بهم پیامک داد که برایت کیک درست کرده‌ام بیا اینجا یک تولد مختصری بگیریم. قبول نکردم گفتم دل این کارها را ندارم. البته بعدش عذرخواهی کردم ولی واقعا هم دلش را نداشتم. به هر حال دیروز که در خیابان برای یاسین دنبال کادو می‌گشتم با خودم می‌گفتم خواهرم باید بداند که این کارها برای من سخت است. خانه که رسیدم دیدم خبری نیست به یاسین گفتم دایی جان تولدت مبارک، با یک حالت ناله‌ی بچه‌گانه‌ای گفت که مامانم امسال برایم تولد نگرفته. گفتم خب ماه رمضان است بعدا می‌گیرد. آمدم نشستم یاسین دوباره با همان ناله رو به پدرش گفت عه، بابااا دایی چرا برام کادوی تولد نگرفته؟ گفتم لامذهب من یک ساعت است در خیابان‌ها دنبال یک چیز مناسب می‌گشتم حتی همین فروشگاه اتکا را زیر و رو کردم چیزی مناسب تو پیدا نکردم. گفت نه خیر، اسباب بازی برای بچه‌ها داشت گفتم نی‌نی که نیستی تو دیگر. رو به پدرش گفتم خارجی‌ها عادت خوبی دارند چیزهایی که بچه دوست دارد یا لازم دارد را لیست می‌کنند مردم برایش می‌خرند گفت یاسین که الان فقط از این عروسک های لگو می‌خرد و جدیدا هم یک کتاب را شروع کرده می‌خواند، یک کتابی بود به اسم تام گیتس. قرار شد سه جلد از آن کتاب را دفعه‌ی بعد برایش بخرم. در نهایت بهش گفتم اگر آن کتاب‌ها را برایت بخرم مسقطی‌هایم را پس می‌گیرم، پول خوبی برایشان داده‌ام. کادوی تولد برایش مسقطی خریده بودم.


چپی شده ام

  • هایتن
  • جمعه ۱۸ می ۱۸
  • ۱۲:۰۲
  • ۵ نظر

این اواخر هر جا می‌روم قبله‌اش چپ است. خانه‌ی خودم و خواهرم قبله‌اش چپ است، محل کار قبلی و جدیدم قبله‌اش چپ است، آن روز دقت کردم جایی هم اگر قبله‌اش مستقیم باشد من به سمت چپش کشش دارم، چپی شده‌ام. در کل دنیایی را تصور کنید که همه مثل این آقا پسر چپکی راه بروند. حداقلش این است که دیگر کسی گردن‌درازی نمی‌کرد و مردم به سختی چایی می‌خوردند.

 با یک جای جدید هم قرارداد امضا کردم، از این به بعد دو جا کار می‌کنم. احتمالا سختم باشد و مجبور باشم برای پیشرفت پروژه جمعه‌ها هم سر کار بروم. به هر حال یک ژنی هم در من هست که سختی کشیدن را دوست دارم. نه اینکه جمعه‌ها به کوه و دشت و بیایان و دشت شقایق می‌رفتم، دیگر نمی‌روم. زندگی‌ام آسان‌تر نمی‌شود. کسی هم چنین قولی بهم نداده بود. خونم از مورچه‌های کارگر که رنگین‌تر نیست، البته اگر خونی داشته باشند بیچاره‌ها.


دختر همسایه مثلا

  • هایتن
  • چهارشنبه ۱۶ می ۱۸
  • ۱۷:۵۵
  • ۴ نظر

دقت کرده‌اید کیفیت نوشته‌هایم پایین آمده. البته نیازی به دقت هم ندارد اگر از اهل دقت نباشید، خودش همینجوری مشخص است. نه اینکه جوان‌تر بودم برای خودم سعدی علیه‌الرحمه‌ای بودم، از آن جهت. نمی‌دانم سعدی را، خودش خودش را کشف کرد یا نه مثل این بازیکنان جوان یک نفر آمد او را کشف کرد؟ هر چه که باشد به درد من یکی نمی‌خورد و چراغی پیش رویم روشن نمی‌کند چه آنکه مجبورم خودم خودم را کشف کنم. نه اینکه روزی در هزار تا محفل شعر و ادب و فرزانگی حضور ندارم تا کسی ببیندم، نه، از بس پیچیده‌ام. می‌دانید که، سعدی سهل و ممتنع بود. یحتمل، همسایه‌ی دیوار به دیوارشان کشفش کرد.

و اما رمضان. آدم دهان‌بینی هستم. الان نه، ولی در گذشته بودم. برایم مهم بود آدم‌های نابغه در مورد دین چه فکری می‌کنند. مثلا می‌رفتم می‌گشتم پیدا کنم انیشتین چه فکری داشته، یا چه می‌دانم این برندگان نوبل. بعدها فهمیدم من خود کم نی‌ام. به هر حال در توصیف دقیق اینکه چه دیدگاهی در مورد دین دارم درمانده‌ام اما رمضان را دوست دارم. رمضان در کنار چیزهای دیگر من را یاد پدرم می‌اندازد. پدرم آدم باعرضه‌ای نیست همیشه از سخت‌ترین راه ممکن نان درآورده است. چه آن موقع که در روستا کشاورز بود و پاییز و زمستان را برای کارگری به شهر می‌آمد و چه بعدها که به شهر آمدیم و 25 سال تمام کارگری کرد، بی هیچ بیمه و مرخصی و اضافه کار و حق اولاد و بازنشتگی و کوفت و زهرمار. عرضه‌ی اینکه مغازه‌ای داشته باشد تجارتی بکند نداشت. حتی در همان کارگری هم پیشرفتی نکرد، سخت‌ترین کارها را به او می‌دادند. به هر حال پدرم به این معروف است که در سخت‌ترین روزهای زندگی‌اش روزه‌اش را گرفت. می‌گفت در روزهای سخت تابستان که سر زمین بوده از شدت گرما و خستگی می‌رفت کنار چشمه آب سرد روی سرش می‌ریخت ولی روزه‌اش را نمی‌خورد.


باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها