زل زدن به نیستی

  • هایتن
  • سه شنبه ۲ فوریه ۲۱
  • ۱۱:۱۸
  • ۸ نظر

صبح‌ها خودم رو بعضی وقتا تو تله می‌ندازم و شروع به خوندن خبر می‌کنم و بعد دلم می‌خواد تا آخر عمرم خبر بخونم. به هر حال چاره‌ای نیست باید شروع به کار روزانه کنم. حالا چاره که می‌گی انگار از یک چاه عمیق صحبت می‌کنی، این طور نیست. می‌دونی، زندگی یه طوری شده که اطرافت پر از آدمایی شده که نمی‌شناسی و هیچ حرفشون رو تو رو به یاد جایی که خودت قبلا بودی نمی‌ندازه. یک جایی در شرح حال قوام، نخست وزیر سابق ایران، از قول سفیر انگلیس نوشته بود که این مردک هم مثل همه‌ی ایرانی‌ها توهم باهوش بودن داره، می‌خوام بگم نمی‌دونم از کجا می‌شه فهمید کسی با بقیه فرق داره و شاید تا حالا دقت نکرده باشین ولی آدمای خنگ و باهوش خیلی به هم شبیه هستن و هردوشون روحیات خاصی دارن و احتمالا اگر روشون آب سرد بپاشی عکس‌العملشون شبیه هم باشه و نتونی از این آزمایش برای تشخیص خاص بودنشون استفاده کنی. ولی خب، در بلندمدت معمولا متوجه می‌شی گیر کی افتادی. فکر کردن به این چیزها خسته‌م می‌کنه، یک آدمی رو تصور کنید که رسالتش در تمام عمر بالا رفتن از یک کوه بی‌پایانه، ممکنه یک روز یک جایی وایسته و بگه آه.

راستی من معمولا خیلی کم برای کسی کامنت می‌ذارم پس لطفا پادشاه کشور از‌خود‌راضیا نباشین و اگر کامنتی گذاشتم جواب بدین و اگر کامنت بلند گذاشتم جواب یک‌کلمه‌ای ندین، احساس خوبی نیست. هر چند من معمولا مثل یک شیر نفهم ادای بی‌خیالا رو خوب در میارم. می‌دونین اگه به یه شیر بگین تو چرا آهوهای بی‌گناه رو می‌خوری چه جوابی بهتون می‌ده؟ احتمالا مثل این دوستانی که به کامنت من جواب نمی‌دن چیزی نمی‌گه و بهتون زل می‌زنه و شما با خودتون فکر می‌کنین شیر بیچاره از این سوال منقلب شده در حالی که داره آماده می‌شه شما رو هم بخوره و شما به نیستی خودتون زل زدین.

حالم خوبه و اون عکس بالا هم دسکتاپ کامپیوترمه. من اولش فکر می‌کردم این خرسه تو اون چادر زندگی می‌کنه گفتم چقدر قشنگ، ولی بعدا فهمیدم یه سری کوهنورد، بی‌خبر از همه‌ جا، اون‌جا خوابیدن و منتظر نیستی خودشون هستن و اون خرسه هم اصلا قشنگ و دوست‌داشتنی نیست و همچین ادعایی هم نداره. به هر حال این عکس قرار بوده یه ترکیبی از خرس و ماه و یه قله‌ی کوه تو یه دنیای ناقص دایره‌ای باشه، اون هواپیما روی ماه هم هست. 

تو به مرگ و زندگانی هله تا جز آن ندانی

  • هایتن
  • سه شنبه ۱۲ ژانویه ۲۱
  • ۱۱:۳۹
  • ۱ نظر

روزهای سه‌شنبه و چهارشنبه سر کار نمی‌رم و سال بعد رو نمی‌دونم باید چیکار کنم. حالا البته به این نتیجه رسیدم که زندگیم رو باید روز به روز پشت سر بذارم و تو همون روز باید سعی کنم خوب باشم، به من نیومده آینده‌نگری، مثل یه ماشین یادگیری overfit شده می‌مونم. دارم یادگیری ماشین می‌خونم، گفته بودم اینو، باید برنامه‌هاش رو با پایتون بنویسم. دوست داشتم این کار رو در قالب یک تیم انجام بدم ولی دیگه کسی تو این کشور باقی نمونده. خیلی به این وجه توجه نمی‌شه. این‌که کسی نمونده، بیشتر آدمای باهوشی که تو این کشور هستن سنشون پایینه و اونام بی‌صبرانه منتظرن که از اینجا برن. البته قصد ارشاد و این چیزا رو ندارم در مورد خودم هم نمی‌دونم قراره چی بشه، این کشور فقط با دروغ و دزدی می‌تونی درآمد خوبی داشته باشی و راحت باشی. البته اسمش رو دزدی نمی‌ذارن مثلا اونی که تو ساعت کاری می‌ره دندون‌پزشکی یا کاری که تو شرکت کرده رو با اطلاع مدیرمون می‌بره جاهای دیگه می‌فروشه این رو حق خودش می‌دونه و اونی که با پارتی برادرش استخدام شده این موضوع براش طبیعیه. تصور نمی‌تونید بکنید که این چیزا چقدر برای من سخته و چه هزینه‌هایی بابتش دادم. مثل یه مترسک تمام زندگیم رو پای اصولم باختم.

داشتم می‌گفتم آدم باهوشی هم اگر تو این کشور مونده سنش پایینه و به گروه سنی من نمی‌خوره که مثلا برم باهاشون رفاقت کنم و با همدیگه بریم کافه، شامی کبابی یا قهوه بخوریم. این هم یک وجه از سختی زندگی اینجاست که کمتر بهش توجه می‌شه. آشناها زیاد بهم می‌گن که بیا به ما سر بزن و این چیزا ولی اینا چیزی نیست که منو خوشحالم کنه و بدتر خسته‌م می‌کنه و اخیرا تشخیص اینکه از مصاحبت با کی لذت می‌برم و از مصاحبت با کی لذت نمی‌برم برام آسون‌تر هم شده. یکی که داشت ارشادم می‌کرد بهم می‌گفت باید قدر همسر خوب رو دونست ما یه آشنایی داشتیم که همسرش تمام پولاش رو بالا کشید و اینو با دو تا بچه گذاشت و به کانادا مهاجرت کرد، گفتم من اتفاقا از اینکه همسر خیلی بدی گیرم بیاد که بدونم باید از شرش خلاص بشم نمی‌ترسم، از این می‌ترسم که تا آخر عمرم گیر یه زندگی متوسط بیفتم.

+ عنوان یه مصرع از شعر معروف مولویه، فقط من آخرش "او" رو با "آن" عوض کردم. 

مامانی

  • هایتن
  • جمعه ۱ ژانویه ۲۱
  • ۱۱:۵۵
  • ۲ نظر

اشکان، کشتی‌گیر سابق، که جوان سی‌و‌پنج ساله‌ی خوش‌تیپی بود و صورتش مثل کسی که با قطار تصادف کرده باشد تخت بود شلنگ قلیان بلندش را به دهان گرفته بود و دود غلیظش را مدام به هوا می‌داد. می‌گفت آغا من برای ساخت این باغ جون دادم، همین برق رو قاچاق کشیدیم. به جوان خدمتکارش که قدبلند و لاغر و بدقیافه بود اشاره کرد، هر هفته این به من زنگ می‌زد که ترانس سر کوچه ترکیده نصف موهای من سفید می‌شد. به وحید که هم‌سن خودش بود و هر بار با یک لقب صدایش می‌کرد می‌گفت داش وحید اون زمین باغی رو برات می‌گیرم نمی‌ذارم زمین دیگه‌ای بگیری. بر اتوبانه، همسایه‌هات آدمن، می‌دونی، اصالت دارن. اینجا بهار بیای ضف می‌ری. من آدم‌شناسم این زمین برازنده‌ی خودته وحید جان داداش. همسایه‌هات همه مثل خودت محترم. بالایی دکتر فرجی رئیس مغز و اعصابه، اون کناری هم رئیس کارخونه‌ی ببکه. جای دیگه رو نمی‌تونم بهت قول بدم ولی اینجا آدم هم کشتی خودم برات چالش می‌کنم، مردم اینجا با معرفتن آدم فروش نیستن عمو وحید. حالا این حاج صادق بیاد قیمت این باغ بغلم برات می‌گیرم، این آدم یه نابغه‌ست. اینجا گاز نداره، زمینو کنده برای شهرک از لوله گاز گرفته، خدا عمرش بده حرفش درسته. این همسایه‌ی ما عمو حجت رئیس بانک بوده، ببخشید دور از جناب، اهل بساطه، مرد خوبیه. سگ‌های کوچه رو دیدی که! خیلی دوستش دارن. اون سگی که من نازش کردم اسمش مامانیه. نامرد، مادر همه‌ی این سگ‌های کوچه‌ست. سالی دو بار فحل می‌شه. اون وقت این سگ دوبرمن خاک‌بر‌سر ما هر روز گوشت بره‌ی پخته می‌خوره تا حالا یه شکمم نزاییده.

 پیرمرد قدبلند و لاغر که رفتاری با عجله داشت و تند تند صحبت می‌کرد بعد از دست دادنی سرعتی و یک سخنرانی کوتاه که نیازی به ترس از کرونا نیست با سرعت روی مبل نشست و رو به اشکان گفت داداشمون چی می‌خواد؟ تا شنیدن جواب اشکان چایش را سر کشید اشکان گفت دنبال زمین می‌گرده حاجی. حاج صادق گفت می‌دونم، مثلا برای چی؟ اشکان گفت این شما و اینم داش وحید، داش وحید خودت بگو چی می‌خوای، پیرمرد بی‌صبر مثل بازپرس رو به وحید گفت داداش چی می‌خوای، مثلا باغ برا زن و بچه؟ وحید با دستپاچه‌گی گفت والا می‌خوام سرمایه‌گذاری کنم پیرمرد گفت مثلا چقدر؟ وحید قیمت زمین‌ها را از صبح گرفته بود و پشت ماسکی که زده بود کمی نگران بود که جدی نبودنش لو برود گفت 4 تومن، منظورش 4 میلیارد بود. پیرمرد کمی آرام گرفت و به مبلش تکیه داد. چشم‌هایش را  رو به سقف ریز و درشت کرد و چین پیشانی‌اش کمتر شد. صورت صاف و سیبیل چنگیزی سفیدی داشت که شجاعتی به صورت بچه‌گانه‌ی لاغرش می‌داد. صدایش تیز و حمله‌کننده بود و موهای سرش نریخته بود و کت و شلوار کرمی با پیراهن راه‌راه سفید پوشیده بود و در مجموع خوش قیافه بود.

جملات بلند را نصفه رها می‌کرد و آخرش یک آره می‌گفت که یعنی مخاطب خودش فهمید.  می‌گفت ما چون خیرین هستیم مثلا مدرسه می‌سازیم مجوز ساخت ملک را خیلی راحت آره. می‌گفت مثلا ما برای اینها کار انجام می‌دهیم آنها هم آره. اینجا مثلا همه قول‌نامه‌ست ولی خودم سندش را آره. وسط جملاتش از مثلا زیاد استفاده می‌کرد. آقا باید بلد باشی کار کنی، مثلا من مدرسه دارم رفوزه زیاد داشت رفتم گفتم مثلا هر کس معلمش گفت در این یک ماه تغییر کرده بهش جایزه، مثلا یک تی‌شرت، آقا الان یک درصد رفوزه، آن هم این‌ها که می‌روند نامزد مامزد، آره.

اشکان که از صبح وحید را سر چند تا باغ برده بود و پیشنهادات دیگری داده بود مدام با حاج صادق موافقت می‌کرد. حاج صادق می‌گفت اگر مثلا بتوانی یک دکتری پیدا کنی من مجوز داروخانه رو آره. تو به حرف من گوش بده، آره. اشکان گفت حاجی حرفش ردخور نداره اگر گفت آن سوراخ گوشه‌ی دیوار معارض دارد یعنی دارد اگر گفت درستش می‌کنم درستش می‌کند. حاجی گفت تو یک فروشگاه رفاه اینجا بزن مثلا ماهی صد تومن جایزه، پول بشمار آره. یک ملکی دارم پول اعیانش را ازت نمی‌گیرم فقط پول ملکش همون 4 تومن خودت. این کشور حسنی که دارد مثلا با رابطه و اعتماد همه کار، آره. مثلا من الان نمایشگاه خودرو دارم دیروز 4 تا ماشین فرستادم با ترن جنوب، اعتبار. از جایش بلند شد و به وحید گفت مثلا بعد از ظهر بیارش زمین رو، آره. به همان سرعتی که آمده بود رفت و اشکان یک پک دیگر به قلیان بلند چوبی‌اش زد و سهیل، خدمتکار قدبلند، پنجره‌ی خانه‌ی ویلایی را باز گذاشت. 

جبر و جغرافیا

  • هایتن
  • چهارشنبه ۳۰ دسامبر ۲۰
  • ۱۰:۴۶

امروز خونه بودم و صبحی رفتم بیرون کلوچه و بیسکویت و چیپس سیب خریدم. این کار از من بعیده و معمولا اگه مجبور نباشم از خونه بیرون نمی‌رم. چیپس رو همراه با قسمتی از کلوچه‌ها و بیسکویت رو خوردم و برام جالب شد که چطور می‌شه سیب یا بقیه میوه‌ها رو خشک کرد بدون اینکه رنگشون سیاه بشه. بدون خوردن تمرکز برام سخته و به نظرم اگر بخوام دانشمندی چیزی بشم باید چاق بشم و اینقدر مواظب وزنم نباشم. کوهم که نمی‌شه رفت این روزا، از لحاظ تئوری شاید بشه البته. شاید اگه یه سگی داشتم که جلوتر از من می‌دوید و به بالای کوه می‌رسید و هی رو به من می‌کرد و بهم پارس می‌کرد می‌رفتم. سگم داشتم باید بغلش می‌کردم می‌بردم بالا، این ویژگی رو هم دارم که چون مطلقا از هیچ‌کس چیزی نمی‌خوام و معمولا نه هم نمیگم ترجیح می‌دم هیچ دوستی و رابطه‌ای نداشته باشم و از مردم دوری می‌کنم و هر روز از آدمای اطرافم کمتر می‌شه چون معمولا بهم صدمه می‌زنن. اگر بتونم در تنهایی مفید زندگی کنم از همه‌ی دنیا بی‌نیاز می‌شم، این آرزو رو داشتم که یک روز خونه تنها باشم و از صبح تا شب کار علمی بکنم و مفید باشم که بهش دست پیدا کردم و امروز از صبح آهنگ ترکی قدیمی گوش می‌دادم و یادگیری ماشین می‌خوندم، اندرو ان‌جی از دانشگاه استنفورد. چند ماهی هست از این شاخه به اون شاخه می‌پرم و چون تسلیم شدنی هم نیستم به راحتی مسیری رو ترک نمی‌کنم و هیچ مسئله‌ای برام یه جواب ساده نداره. چند ماهی که شما هم کمابیش در جریانش بودین ریاضیات سختی رو خوندم و عجول هم هستم و دوست دارم در یک زمان کم یک کار بسیار بزرگی رو بکنم واسه همین می‌شه گفت یک دوره‌ی ارشد ریاضی رو در چند ماه خوندم و البته عمیق نشدم و خیلی به دردم نخورد.

به هر حال دارم یادگیری ماشین و الگوریتم پردازش صدا رو می‌خونم و تو صفحه‌ی گیتابم، که بالاش یه اخطار برام گذاشته که شما در یک موقعیت جغرافیایی تحریم شده قرار دارین، کدهای اولیه که توسعه می‌دم رو می‌ذارم. اگر بتونم تمرکزم رو نگه دارم تا عید می‌تونم به جای خوبی برسم و این دفعه بدون سگم به قله برسم. قصد دارم با محل کارم صحبت کنم که شرایط کاری سال بعدم با برنامه ریزی تحقیقاتی‌م متناسب باشه. جنگ من تازه شروع شده.

+ باید بقیه ناراحتی‌هامم تو وبلاگم بنویسم :)

GitHub Trade Appeals <trade-appeals@github.com

GitHub has secured a license from the U.S. government to offer GitHub cloud services to developers in Iran. Because of this, we are happy to let you know that we have reactivated full services on your account.

You can read more about this update in the <a href="https://docs.github.com/en/free-pro-team@latest/github/site-policy/github-and-trade-controls">GitHub and Trade Controls</a> article.

Thank you for your patience during this compliance process.

 

دار و ندار

  • هایتن
  • جمعه ۲۷ نوامبر ۲۰
  • ۱۱:۳۵

امروز اولین برنامه کدینگ صوتم رو نوشتم. قبل از ظهر لپ‌تاپم رو برداشتم با یه لیوان قهوه رفتم پشت بوم کارام رو انجام بدم و کمی هم جلوی نور آفتاب بی‌جون این روزا باشم ولی صفحه‌ی لپ تاپ تو روشنی روز زیادی تار بود و من فقط به قسمت جلوی آفتاب موندن و خوردن قهوه و یک مقدار میوه‌ی کارام رسیدم تا حدودی، می‌گم که، نورش کم‌جون بود و آفتاب مدام پشت لایه نازکی از ابرا می‌رفت. حالا نه اینکه از من خجالت بکشه، آخه نابغه‌ها آفتاب که مثل ما نیست. پشت‌بام‌های ساختمان‌های بغلی را هم بررسی کردم که اگر روزی قرار بود از دست داعش فرار کنم یا یک آزادی‌خواه باشم بدونم از روی کدوم یکی‌شون باید بپرم. دکترها با یک اعتماد به نفسی می‌گن برای کمبود ویتامین دی یا باید جلوی آفتاب باشی یا باید قرصش رو بخوری انگار این دو تا هیچ فرقی با هم ندارن و صدها سال روشون آزمایش کردن. فرقشون مثل این می‌مونه که خورشید به پوست صورتت بتابه یا به پوست داخل معده‌ت. می‌خوام بگم قرص ویتامینی که می‌خورم ساخت بلژیکه ولی مزخرفه و اذیتم می‌کنه. شایدم مثل خیلی چیزای دیگه تقلبی هستش. تسلیم شدم و یک بخاری برقی هم خریدم که یک‌شنبه دستم می‌رسه زودتر از اون خونه‌ی من مهمون نیاین که پذیرایی سردی ازتون می‌کنم. تو این مدت دویست‌هزار تا نوآوری برای گرم کردن اتاق زدم فقط سه روزش رو سعی کردم به روش‌های مختلف با اتو اتاق رو گرم کنم. یک بارش یه قابلمه رو پر از آب کردم و اتو رو گذاشتم زیرش که شبیه شوفاژ بشه ولی آبه بخار کرده بود و صبحی در هوای تمام شرجی اتاقم از خواب بیدار شدم. زیاد از این می‌ترسم که به خاطر یکی از این نوآوری‌های مزخرفم یا هر اشتباه مسخره‌ی دیگه‌ای از دنیا برم، کلا از اینکه به صورت مزخرفی از دنیا برم بدم میاد وگرنه از از دنیا رفتن بدم نمیاد و دوست دارم منو ببرن تو سیاره‌ی مریخی جایی به دار بیاویزن بعد خب اونجا جاذبه نیست من همینجوری مثل یک پرچم افراشته می‌مونم حتی بعد از اینکه مرده‌ام.

وکیل مدافع شیطان

  • هایتن
  • شنبه ۱۴ نوامبر ۲۰
  • ۱۱:۲۳

چند وقتی هست که مثل یک جارو برقی پر شده‌ام و با اینکه چاق نیستم احساس چاقی می‌کنم و مواظبم عطسه یا سرفه نکنم. در ضمن شب‌ها مثل همان جارو برقی خواب‌های بدی می‌بینم که بیشتر مربوط به مریضی اعضای خانواده است. این کابوس‌ها بعد از نقل مکان به خانه‌ی جدید اتفاق افتاده و من ربطشان را به هم نمی‌دانم. ممکن است به خاطر فشاری باشد که چند وقتی‌ست بیشتر شده و ساعات استراحتم را خیلی کم کرده، یعنی قضیه مربوط به فیزیک است نه روانشناسی و باید برای مشورت و حل مشکلم پیش یک فیزیکدان بروم نه روانشناس. البته همه‌ی این‌ها حدس و گمان است و من احتمال نیاز به یک روانشناس را رد نمی‌کنم. 

در گروه کتابخوانی در این چند ماه کتابهای فلسفه علم از سمیر عکاشه، درآمدی جامع بر نظریه‌های فمینیستی از رزمری تانگ، مرشد و مارگاریتا از میخائیل بولگاکف و کار عمیق از کال نیوپورت رو خواندیم. قصد ندارم نظرم را در مورد تک‌تک کتاب‌ها بیان کنم اگر منتظر شنیدنش بودید. فقط با مرشد و مارگاریتا ارتباط برقرار نکردم، مردم از روی کتابهایی که می‌خوانی و دوست داری در مورد تو چیزهایی می‌فهمند یعنی من خودم از این طریق چیزهایی می‌فهمم، خواستم ارتباط برقرار نکردنم با مرشد و مارگاریتا را که عبارتی محترمانه برای دوست نداشتنش است را روشن کنم. یکی هم در پروفایل  استکش نوشته بود این حرف‌هایی که اینجا می‌زنم نظرات شخصی خودم است و ربطی به کمپانی استخدام کننده‌ی من ندارد، البته در صورتی که من نقش وکیل مدافع شیطان را بازی کنم این‌ها احتمالا نظرات شخصی خودم هم نیست. 

امروز موهایم را اصلاح کردم. آرایشگر، مرد میان‌سال کوتاه‌قدی بود با سری بزرگ و صورتی پهن و موهای کم‌پشت زرد و سفید و نارنجی که انگار با سیگار دودش داده‌اند. موهایش را به زحمت پشت سرش جمع کرده و بسته بود و ریش‌هایش هم به رنگ موهایش، کمی پررنگ‌تر بود و چشم‌های ریز سبزی داشت. من که داخل مغازه شدم سیگارش را کنار گذاشت و گفت بفرمایید و ماسکش را زد و توضیح داد که خودش و همسرش قند خون دارند و بی‌نهایت رعایت می‌کند که بیمار نشود ولی خرج زندگی را باید دربیاورد و نگران فرزندانش است. می‌گفت خدایا خودت گفتی همسر اختیار کنید و ما این کار را کردیم و الان یک کار نیمه‌تمامی داریم که باید بچه‌ها را به سامان برسانیم. قبل از اینکه بروم برای اصلاح سعی کرده بودم یک قسمتی از موهایم را خودتم کوتاه کنم که گند زده بودم. متوجه شد و ازم پرسید اینجا را خودت کوتاه کرده‌ای، گفتم بله، گفت عشق منی. بهم گفت باید مو بکاری، این‌طوری روحیه‌ی همسر آینده‌ات هم بهتر می‌شود (قبلش ازم پرسیده بود که مجردم یا نه) و بچه‌هایت خوشحال می‌شوند که پدرشان جوان است سر پاست. در آخر هم گفت دلش برای استخر و بغل کردن تنگ شده، این جمله‌ی بغل کردنش من را یاد عشق منش انداخت.

چیزهایی که در موردشان حرف نزدم یکی یک داستان در مورد سیلام است که حتما در موردش می‌نویسم یکی در مورد درستکاری و قدرت و در مقابل ضعف و دروغ و دزدی‌ست که این را مطمئن نیستم در موردش حرف بزنم چون شبیه موعظه‌های یک فرش پیر است و مطلب بعدی هم می‌خواستم به تقلید از کافکا داستان مردی را بگویم که یک روز صبح بلند شد دید خر است یا خری که یک روز صبح بلند شد دید آدم شده یا خری که مثل آدم‌ها می‌فهمید ولی اطرافیان و خانواده‌اش همه‌شان خر بودند، هنوز نتوانسته‌ام چیدمانی برایش بچینم که مسخره نباشد.

بی‌نشان

  • هایتن
  • چهارشنبه ۲۸ اکتبر ۲۰
  • ۰۸:۳۷

مردم دوست دارند از بدبختی‌های خودشان بگویند و این کار را با بی‌استعدادی محض انجام می‌دهند و در حالی که خانه و ماشین و پول کافی دارند از نداشتن بیشتر شکایت می‌کنند و از اینکه بچه‌هایشان آن چیزی نشده‌اند که انتظارش را داشتند. هیچ وقت توضیح نمی‌دهند که انتظار چه چیزی را داشتند فقط می‌دانند که بچه‌هایشان هم به اندازه‌ی کافی پول ندارند و برای آنها کسی را مثال می‌زنند که با فروش مواد مخدر به ثروت زیادی رسیده و برای خانواده‌اش خوب خرج می‌کند، فقط دست‌و دل بازی و خوب خرج‌کردنش را می‌گویند، احمقیم ما. شنیدن این چیزها برایم خفه‌کننده است. گرچه در کل به شنیدن حرف‌های مردم علاقه دارم ولی این‌ها یک مشت مزخرف است و کسی از اینکه این اواخر نوآوری‌های زیادی به ذهنش خطور نمی‌کند و داستان‌هایی که به ذهنش می‌رسد چرخش شگفت‌انگیزی ندارد شکایتی نمی‌کند حتی در مورد اینکه با دیدن دارایی‌های ناحق دیگران خودش را خر خطاب می‌کند صحبتی نمی‌کند، چیزهایی که فهمیدنش نیاز به دقت نظر و گذاشتن پایت در کفش دیگری داشته باشد و از هوشمندی در اتفاقات جهان ناشی شده باشد. گیر کرده‌ایم و اگر قرار باشد آنها که انتخاب می‌شوند و از این مهلکه نجات می‌یابند نشان خاصی بر پیشانی داشته باشند ما آن نشانی را هم نداریم.

به خودم قول داده‌ام دیگر هیچ‌وقت عصبانی نشوم، دیدن آدم‌های عصبانی متنفرم می‌کند، قول داده‌ام حتی اگر عصبانی شدم آرام باشم و هیچ‌وقت صدایم را بالا نبرم، ولی خب به صورت ذهنی زیاد از کوره در می‌روم و هنوز این مشکل را دارم و مثل یک سد شکسته می‌مانم. در کشور ما و در شرایطی که من زندگی کرده‌ام دلایل زیادی برای عصبانیت هست و مثل کسی شده‌ایم که چند سالی فشارش بالای 20 بوده و اگر اسب‌های وحشی را به زور رام می‌کنند ما انسان‌های رام را به زور وحشی کرده‌اند و این عصبانیت به یک آموزش روانی تبدیل شده است. به هر حال در این کار موفقم اگر دقت داشته باشم و عجولانه رفتار نکنم، از عجله کردن هم بیزارم. آن روز که عجله داشتم برای خرید از فروشگاه، کیف پولم را لای وسایل خریدم جا گذاشتم. البته اتفاقی نیفتاد و خیلی سریع متوجه این اشتباهم شدم ولی از نسخه‌ی عجله‌کننده‌ی خودم هم متنفرم و این نسخه تا حالا چند بار کلید گم کرده، کارتش را جاهای مختلف جا گذاشته و اشتباهات معصومانه ولی مرگباری مرتکب می‌شود. باید با نیک و بد خودم بسازم  و این‌ها نکته‌هایی است که می‌خواهم برای بقیه‌ی زندگی‌ام اصلاح کنم، اگر این وسط‌ها از یک بلندی پایین نیفتم.

بی‌خیال و قدرتمند

  • هایتن
  • يكشنبه ۲۵ اکتبر ۲۰
  • ۰۹:۵۹

خونه‌م برای یک نفر بزرگه و گرم کردنش هم آسون نیست یعنی خب من نمی‌خوام اسراف بکنم و پکیج رو تا آخر روشن کنم. سعی کردم در اتاق رو ببندم و فقط شوفاژ داخل اتاق رو روشن بذارم ولی شوفاژش کوچیکه و فایده‌ای نکرد. الان مجبورم همه‌ی شوفاژها رو روشن بذارم که فقط اتاق خوابم گرم بشه. نمی‌دونم، راه‌حل دیگه‌ای به نظرم نرسید. به فکرم رسید که یه بخاری برقی کوچیک بخرم ولی گفتم شاید اون هم مصرف برقش کمتر از این شوفاژها نباشه. به هر حال اون شب برای اولین بار خونه حسابی گرم بود و انگار زیادی گرم شده بود چون من تا صبح خواب‌های شفاف ولی ترس‌آوری دیدم. خواب دیدم خواهرزاده‌م به یه بیماری مبتلا شده و قراره چند روز دیگه از دنیا بره، چند سال پیش به خاطر عمل آپاندیس تو بیمارستان بستری شد و عمل اولش با مشکل مواجه شد و بچه‌ی بیچاره و مادرش خیلی اذیت شدن، به هر حال شاید از اون موقع این تصویر در ذهنم مونده و الان هم ما با این خواهرزاده شاید مهربان‌تر از بقیه باشیم. به هر حال مادرش دیگه نمی‌تونست چند روز آخر رو تحمل کنه و اون رو به جایی سپرده بود، چیزی شبیه خانه‌ی سالمندان ولی برای بچه‌ها. شب بود و من جلوی اون ساختمون ایستاده بودم، می‌خواستم خواهرزاده‌م رو از اونجا بیرون بیارم ولی بهم اجازه ندادن داخل برم. جلوی در ایستادم و خواهرزاده‌م رو صدا کردم و شروع کردم قربون صدقه‌ش رفتم، گفتم دایی جون نترسیا، من همین بیرون تا صبح نشستم هر موقع خواستی بیا جلو پنجره با هم صحبت کنیم، آفرین قهرمان من، آفرین عزیز دل دایی، اونم می‌گفت باشه دایی نمی‌ترسم. بهش گفتم دایی نذاشتن بیارمت بیرون، گفتن شبه، ولی فردا صبح میام پیشت، پس ذهنم مواظب بودم دروغی بهش نگم. باید قبلش مادرش رو راضی می‌کردم که می‌تونستم از اونجا بیرونش بیارم و این کار پیچیده‌ی روانی از عهده‌م برنمی‌اومد و تو مخمصه‌ی ذهنی بدی گیر کرده بودم، فکر می‌کنم این احساس گرفتاری در مخمصه به خاطر گرمی زیاد اتاق بود. به هر حال از خواب بیدار شدم و ترس زیادی من رو فرا گرفت. بر خلاف بقیه‌ی خواب‌های معمولم، تمام جزئیات این خواب حساب‌شده بود و من تا چند روز از فکرش بیرون نمی‌اومدم، البته این اوضاع کرونایی و نگرانی‌های این‌شکلی هم بی‌تأثیر نیست و من یک بار زیاد نگرانی رو به دوش می‌کشم که معمولا هم در قبالش ساکتم و اگر مثل همچین شبی بروز پیدا نکنه خودم هم فکر می‌کنم نسبت بهشون بی‌خیال و قدرتمندم.

باز یه ذره بارون زده به سرم

  • هایتن
  • چهارشنبه ۷ اکتبر ۲۰
  • ۱۲:۵۵
  • ۷ نظر

غم‌انگیزه که مدت زیادی هست برای خودم ماکارونی درست نکرده‌ام، به نظرم همه باید این‌قدر ذوق برای خودشان داشته باشند. به هر حال امروز به یکی از دوستانم گفتم تو شانس آوردی پسر شدی گفت چرا گفتم چون اگر دختر می‌شدی با من آشنا نمی‌شدی، بعد هم خودم مثل کسانی که اختلال دو قطبی دارند زدم زیر خنده. شب‌ها سردم می‌شه ولی علاقه‌ای هم ندارم زیادی گرمم بشه، در کل هم انتظار ندارم زندگیم بی‌نهایت آسون بشه، فقط دوست دارم یک ذره بهتر بشه. مردم دنبال آسان کردن همه چیز هستند و موقع اومدن بارون چتر برمی‌دارند و وقتی از خونه بیرون می‌رن شوفاژها رو روشن نگه می‌دارن که وقتی برمی‌گردن خونه سرد نباشه و برای شستن ظرف‌ها از ماشین ظرف‌شویی استفاده می‌کنند. من دوست ندارم زندگیم این قدر آسون بشه که از ماشین ظرف‌شویی استفاده کنم. با خودم بود دلم می‌خواست درست کردن صبحانه برام سخت باشه و برای درست کردن آتیش هیزم جمع می‌کردم، ولی خب چند سالی هست که ماکارونی نپخته‌ام و صبح‌ها هم نون رو از فریزر برمی‌دارم و تخم ‌مرغ نیمرو می‌کنم و به جای چایی هم قهوه‌ی فوری می‌خورم. امشب سیب رنده کردم و الان که دارم لینوکس نصب می‌کنم برای راه‌اندازی یک برد، از فرصت استفاده می‌کنم و می‌نویسم، تکلیف مشخصی دارم چند وقتیه. یک طوری می‌شه و من دنبال راه‌هایی برای بهتر شدنم هستم و مثل انسان‌های بزرگ دنبال اهداف متعالی نیستم. از بچه‌گی هم نشونه‌گیریم خوب نبود با اینکه تلاش زیادی می‌کردم و بدون عینک هم به زندگیم ادامه دادم ولی یک بار نشد سنگی رو به نشونه‌ای بزنم. از این بابت البته سرافکندگی زیادی ندارم چون تقریبا در همه چیز بی‌استعداد بودم و صدای موسیقی‌هایی که اینجا اونجا می‌شنیدم رو به بدترین شکل ممکن تقلید می‌کردم. حسرت این رو می‌خورم که کاش در گذشته کمی بالغ‌تر و فهمیده‌تر بودم. الان نویسنده‌های وبلاگ‌ها  رو می‌بینم که سنشون پایینه و فوق‌العاده می‌نویسن، دلم می‌خواد مثل یه جیرجیرک آب بشم برم تو زمین.

 

کبوترهای روانی

  • هایتن
  • جمعه ۲ اکتبر ۲۰
  • ۱۲:۲۴
  • ۰ نظر

به نظرم دنیا منتظر حرف زدن ماست و از حرف نزدن بدش می‌آید، یعنی خب من این‌طوری هستم و حدس می‌زنم دنیا هم به من شبیه است. البته به طور مشخص منتظر حرف زدن من نیست و منظورم یک مطلب کلی‌ست، ممکن است منتظر حرف زدن شما باشد. دنیا دوست دارد به فهمیدگی یا نادانی ما پی ببرد. از این‌که یک طرف ساکت باشد و طرف دوم فکر کند اوه، او حتما عاشق من است و خیلی انسان فهمیده‌ای‌ست بدم می‌آید. مسخره‌ست و مثل توهم کبوترها می‌ماند، بعضی وقت‌ها نیم‌ساعتی به هم خیره می‌شوند و چیزی نمی‌گویند بعد هم یکی‌شان فرار می‌کند و آن یکی دنبالش راه می‌افتد و مثل یک جنگنده تعقیبش می‌کند. از این فیلم‌های  مفهومی هم با همین تعریف بدم می‌آید. اول فیلم، هواپیمایی را نشان می‌دهد که عکسش در آب شستشوی کف زمین افتاده و آخر فیلم دوباره همان هواپیما را در آسمان نشان می‌دهد همراه با همان دختری که اول فیلم زمین را می‌شسته و آخر فیلم می‌خواهد رخت‌ها را آویزان کند، یا چیزی شبیه این. مزخرف است، نمی‌دانم من در این زمینه زیاد باهوش نیستم ولی شاید منظورش این بوده که بهار تابستان پاییز زمستان و دوباره بهار، یا شاید هم آسمان بروی زمین بیایی وضعت همین است و رخت شور و زمین شوری. خب حرفت را درست بزن، فیلم را بدون صدا و موسیقی شروع می‌کنی که یعنی من خیلی کارگردان خاصی هستم و قدر فیلم‌هایم را دویست هزار  سال بعد می‌فهمند، فیلم روما را می‌گویم که مسخره بود و کلی هم جایزه گرفته امسال، فیلم‌هایی که سرمایه‌دارهای روشنفکر در مورد ما کارگرها می‌سازند و به خودشان از این بابت کلی جایزه می‌دهند.

بله کمی مارکسیسم و سوسیالیسم خوانده‌ام و با سارتر و دوبوار هم آشنا شده‌ام، فرصت نشد حضوری به خودشان بگویم مایه‌ی خوشبختی هست یا نیست. سارتر با نظریات فروید سر ناسازگاری داشت چون به نظرش توجیهات روانکاوانه‌ی فروید برای اعمال انسان در نهایت به نابودی اخلاق منجر می‌شود. به نظرش انسان باید در مقابل اعمال خود مسئول باشد، با خودم گفتم تو چقدر قشنگ حرف می‌زنی سارتر عزیز، ولی بعد دیدم خود همین سارتر انسان مسئولی نبوده و از لحاظ اخلاقی آدم قابل احترامی نبود. بیچاره ما نادان‌ها و بی سوادها که مجبوریم نظریات سارتر را بخوانیم و ازشان لذت ببریم و بعد همین خود سارتر بیاید از ما سوءاستفاده کند و اسمش را هم بگذارد آزادی و انتخاب.

حرفی نیست. اول متن را با این انگیزه شروع کردم که ادامه دهم دوست دارم بیشتر بنویسم ولی این‌طوری مثل کوسه‌ای می‌مانم که می‌خواهد رقص باله یاد بگیرد. در ثانی مفاهیم کوتاهی به ذهنم هر روز می‌رسد که دوست دارم در موردشان حرف بزنم ولی از یک جایی به بعد موضوع شخصی می‌شود و احساس می‌کنی پیش روانکاو رفته‌ای. این روانکاوها هم شروع می‌کنند در تو دنبال عقده‌ای چیزی می‌گردند و حرف‌ها و خودت را کوچک می‌کنند و تو خودت با اینکه آمده‌ای حرف بزنی ولی از کشف منظور اصلی‌ات نگرانی. آن روز یکی داشت رادیویی را گوش می‌کرد که مردم زنگ می‌زدند و با ضجه و ناله شنونده‌ها را التماس می‌کردند که برایشان دعا کنند. کسی که به همچین رادیویی گوش می‌دهد را باید روانکاوی کرد ولی من مشکلات بزرگی ندارم و حرف هایم قابل فهم هستند.

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها