تشخیص فوق‌العاده بودنم

  • هایتن
  • جمعه ۱۱ سپتامبر ۲۰
  • ۰۹:۱۹
  • ۱۰ نظر

از تلاشی که سوسک‌ها برای زنده ماندن می‌کنند تعجب می‌کنم، یک سوسک از کجا معنای مرگ و زندگی را می‌داند و به چه امیدی برای زنده ماندن تلاش می‌کند. تازه اگر عقلی هم داشته باشد باید برای مردن تلاش کند، یک لحظه است و تمام می‌شود و برای همیشه از زندگی در سایه‌ی ترس رها می‌شود و تازه هیچ‌کس هم دوستش ندارد و من فکر نمی‌کنم سوسک‌های نر و ماده عاشق هم می‌شوند. این سوال را داشتم و دانه دانه این استدلال را به بقیه‌ی حیوانات هم، از جمله دلیل فرار آهو و گوزن از دست شیرها، تعمیم می‌دادم که بعدها جایی خواندم که این یک انتخاب طبیعی است و فقط سوسک‌های ترسو تولید مثل کرده‌اند و نسل سوسک‌های شجاع منقرض شده است. یعنی تلاش برای زنده ماندن به یک ویژگی ژنتیکی تبدیل شده که از سوسکی به سوسک دیگر منتقل می‌شود، البته اگر بینشان رابطه‌ی والد و فرزندی باشد، وگرنه از طریق عطسه کردن و دست دادن منتقل نمی‌شود و استفاده از ماسک فایده‌ای ندارد. من در مورد تلاش آدم‌ها هم برای زنده ماندن تعجب می‌کنم. احتمالا این هم یک ویژگی ژنتیکی باشد و نسل بشر با گذشت زمان بزدل‌تر و نادان‌تر می‌شود و بر چاپلوسی‌اش افزوده می‌شود و علاقه‌اش به دزدی کردن بیشتر می‌شود و بر اساس اصل انتخاب طبیعی، این اتفاق گریزناپذیر است و نسل آدم‌های عاشق هم منقرض می‌شود چون خیلی راحت خودشان را به کشتن می‌دهند.

کاری نداریم، چند وقتی هست درگیر خانه عوض کردن هستم و مشاوران املاک و صاحب‌خانه‌ها در برخورد اول آنقدر با تو مهربانند که تو تصور می‌کنی حاضرند خانه‌شان را به رایگان در اختیارت بگذارند. صاحب‌خانه‌ی قبلی بهم می‌گفت من صد در صد به شما اعتماد دارم و هر چه شما بگویید همان است، وقتی من کمی از حقوق خودم دفاع کردم وحشی شد و زشتی‌های درونش را نمایان کرد. آن روز که برای خرید لباس رفته بودم جوان نسبتا قدبلند نیازمند توجهی هم آنجا بود و داشت تعریف می‌کرد که تا حالا ماسک نزده و دستش به مواد ضدعفونی‌کننده نخورده است و به کرونا هم مبتلا نشده، حماقت بعضی‌ها در حرف زدنشان پیداست و صاحب مغازه یک شلوار بسیار تنگ را با تعریف و تمجیدهای بسیار که تو چه بدن خوبی داری و این شلوار ماشاالله حسابی به تنت نشسته، بهش انداخت. خودش می‌گفت چون باشگاه می‌روم حتما باید لباس تنگ بپوشم، امیدوار بود مردم به ماهیچه‌های نداشته‌اش توجهی کنند و داشت تلاش می‌کرد به صورت ناخودآگاه خالکوبی‌اش را هم به فروشنده نشان دهد. می‌خواهم بگویم حماقت بعضی‌ها در در حرف زدنشان پیداست، ولی بعضی‌ها چند کلاسی سواد دارند و ما را برای تشخیص این موضوع، حماقتشان را می‌گویم، به زحمت می‌اندازند. امیدوارم من هم برای تشخیص فوق‌العاده بودنم کسی را به زحمت نینداخته باشم. به هر حال دیشب خواب خیلی خوبی داشتم و بعد از سالی چند بدون صداگیر اسفنجی خوابیدم. امروز که برای اصلاح موهایم رفته بودم شلوار جدیدم را پوشیده بودم و وقتی جلوی آینه نشستم با اینکه شلوار تازه‌ام پیدا نبود احساس خوش‌تیپی بیشتری می‌کردم. امیدوارم شرایط جدیدم به جوشیدن طبع نوشتنم کمک کند. همین دیروز دامن گلدار در پست خانه‌ی ارواحم که مال چهار سال پیش است کامنت گذاشته بود که با خواندن این پست خستگی‌اش در رفته، و من فهمیدم که نسل آدم‌های خوش‌ذوق هنوز منقرض نشده. هر چقدر هم با خودم دشمن باشم بعضی وقت‌ها خوب می‌نویسم و ظنز قابل اعتنایی دارم تازه می‌خواهم مجسمه‌سازی با چوب را هم یاد بگیرم.

سردرگمی

  • هایتن
  • جمعه ۱۴ آگوست ۲۰
  • ۰۷:۵۲
  • ۷ نظر

فکر می‌کنم حرف زدن باعث می‌شود خلاق‌تر باشم ولی حرف نزدن کمکی بهم نمی‌کند. حتی من را به آرزوی نبودنم نزدیک‌تر نمی‌کند. این آرزوی نبودن از روی افسردگی نیست، یک نفر می‌تواند شاد باشد و دلش بخواهد نباشد. من حالا شاد هم نیستم، اینقدر روانشناس بازی درنیاورید، من فقط سردرگمم. بابت موضوعی صادقانه به مدیرمان گفتم فلانی برای من دیگر اهمیتی ندارد این پروژه جواب بگیرد یا نه، وضعیت بهتر نشد و سعی نکردند از دل من دربیاورند. اعتمادش را به من از دست داد که البته اهمیتی ندارد ولی من واقعا می‌خواهم بدانم توصیف دقیق فرآیندی که اتفاق افتاده چیست. آن شب بدخواب شده بودم. رباتی را تصور کنید که توانایی خوابیدن دارد ولی موقع خواب باید یک ارتباط دائمی با یک مرکز کنترلی داشته باشد وگرنه از خواب بیدار می‌شود. حالا فرض کنید یک شب، این ارتباط، مدام قطع و وصل شود. بدخوابی آن شب من این شکلی بود. خوشحال بودم که توانستم توصیف دقیقی از این حالم به دست بیاورم. بعضی وقت‌ها سردردی دارم که که شبیه سردرد یک درخت خشک شده است ولی توصیف همه چیز این قدر آسان نیست. مثلا توصیف فرآیند تصمیم‌گیری برای این‌که با یک نفر شوخی کنی یا نه. آدم خوبی را تصور کنید که طرفدار اعدام معترضان است. اعتقادات مزخرف و نفرت‌انگیزی دارد ولی برای خانواده‌اش زیاد تلاش می‌کند و تکیه‌گاه خواهرانش است. در ارتباط با این آدم سردرگم می‌شوم و انتخاب‌های زیادی هم ندارم که آدم‌ها را گلچین کنم. وقتی بهش می‌گویم نفهم، از دستم ناراحت می‌شود و چند روزی در خودش فرو می‌رود. خودش هیچ وقت کمتر از شما به من چیزی نگفته. من به مناسبت‌های مختلف بی‌شعور و نادان و نفهم و بی‌غیرت صدایش کرده‌ام.  دیروز رفتم بستنی خریدم و با هم خوردیم. به نظرم آن بیچاره هم در ارتباط با من سردرگم شده. خودم آدم بخشنده‌ای هستم و اگر بهم دروغ نگویید و فقط سردرگم‌بازی دربیاورید ازتان ناامید نمی‌شوم. ولی خودم تا حالا با آدم‌های مهربان این‌طوری برخورد نکرده‌ام و جواب سردرگمی‌ام را با تصمیم‌های قاطع بهم داده‌اند. من هیچ‌وقت تصمیم قاطعی ندارم و همیشه از این لحاظ احساس کمبود و ضعف می‌کنم. هیچ‌چیز برای من قطعی نیست، غیر از این‌که نباید زندگی کسی غیر از خودم را سخت کنم. به هر حال من بیمه‌ی تکمیلی دهان و دندان و عمل‌های جورواجور هم دارم که برای خودش لاکچری است ولی ازش استفاده نمی‌کنم. اگر چه به خاطر کارهایی که انجام داده‌ام لیاقتش را دارم ولی این بیمه‌ی خوب را از روی لیافتم بهم نداده‌اند. گاهی وقت‌ها خوشحال می‌شوم که مثلا برادرم به اندازه‌ی من روی این چیزها حساس نیست چون به نظرم زندگی‌اش زیادی سخت می‌شد. یک مقداری خباثت و کلاهبرداری و نفهمی را برای دیگران می‌پسندم و به نظرم با این شرایطی که ما داریم چیز زیاد بدی نیست ولی خودم نمی‌توانم این‌طوری باشم و همه‌اش سردرگمم و نمی‌دانم اگر کاوه‌ی آهنگر جای من بود در این زندگی چه انتخابی می‌کرد. با همه‌ی آرزوی نبودنم، مجبورم برای پدر و مادر و خواهران و برادرانم باشم، بعضی وقت‌ها برای دوستانم هم مجبورم باشم ولی بیشتر وقت‌ها موفق می‌شوم برای آنها نباشم.

نیا

  • هایتن
  • پنجشنبه ۶ آگوست ۲۰
  • ۰۹:۵۴
  • ۱۱ نظر

لوشن مرغ رنگی‌رنگی چاقی بود که به خاطر وزن زیادش نمی‌توانست راه برود و وانمود می‌کرد از یک جا نشستن حوصله‌اش سر نمی‌رود. هر روز صبح با صدای نکره‌ی کانول، خروس مزرعه، از خواب بیدار می‌شد. در این کار زیادی تعلل می‌کرد، با استاندارد مرغ‌ها می‌گویم، بقیه‌ی مرغ‌ها جوری از خواب بلند می‌شدند که انگار از صحنه‌ی یک جنگ فرار می‌کنند. لوشن بعد از اینکه به زحمت از خواب بیدار می‌شد نیا، جوجه ی کوچکش را با پیشانی‌اش واژگون می‌کرد و بهش می‌گفت برو به پدرت بگو خفه شو، یک یادآوری هر روزه که کانول پدرش است.  نیا هم با شوق این کار را می‌کرد و داد می‌زد بابا خفه شو و چند تا فحش از کانول می‌شنید و فرار می‌کرد دوباره پیش مادرش، یک تفریح هر روزه. جوجه‌ها عمر کودکی زیادی ندارند.  مارتا، پیرزن خبیث صاحب مزرعه که چهره‌ی معصومی دارد، آب و دانه‌ را برای لوشن فراهم می‌کرد. مرغ بیچاره برای دیدن بعضی چیزها مجبور بود خودش را کمی جابجا کند و همیشه از دور شاهد عشق‌بازی کانول با بقیه‌ی مرغ‌ها بود. هیچ کس نگفته مرغ‌های چاق حق ندارند کنجکاوی کنند. علت علاقه‌ی بیش از حد مارتا به خود را هم می‌دانست و چرب‌زبانی‌ مارتا برایش نفرت‌انگیز بود. از عاقبتش خبر داشت که قرار بود به زودی ذبح شود. مارتا متوجه شده بود لوشن به شیرینی علاقه‌ی بیشتری دارد و این باعث خوشحالی بود. شیرینی، وزن لوشن را بالا می‌برد. لوشن اما با خودش فکر می‌کرد اگر به خاطر خوردن شیرینی زیاد بمیرد لابد مرگ شیرینی خواهد بود. چیزی که هست، به خاطر جوجه‌ای که داشت غصه می‌خورد، خدا کانول هوس‌باز را لعنت کند. البته مرغ‌ها هیچ وقت فیلسوف نمی‌شوند و داستان به این پیچیدگی هم نبود. زندگی ادامه داشت و لوشن هر روز صبح شیرینی می‌خورد و جوجه‌ی کوچکش هر روز از تپه‌ی نرم پرهای مادرش بالا می‌رفت و با چنگال‌هایش شیطنت می‌کرد و به تیغه‌ی کمر مادرش که سفت‌تر از جاهای دیگر بود نوک می‌زد. تنوعی بود، ولی همه‌ی این‌ها باعث نمی‌شد لوشن انگیزه‌ای برای لاغر شدن پیدا کند، گفتم که، مرغ بود و عقلش به اینجاها نمی‌رسید.

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پ ن یک :  این داستانک رو قبلا با یه عنوان دیگه گذاشته بودم ولی زیادی کوتاه بود و الان بازنویسیش کردم. 

پ ن دو : می‌خوام دوباره کتابخوانی رو شروع کنم. هر روز فقط 20 دقیقه، اگر علاقه داشتید بگید یک گروه در واتس‌اپ تشکیل بدیم. 

پ ن سه : ماه پیش به دنیز قول داده بودم ویدیوهای سه درس رو تموم کنم که این کار رو کردم و زحمت زیادی هم برام داشت. به هر حال این ماه می‌خوام قول بدم کتاب 

An Introduction to Manifolds | Loring W. Tu

رو با حل حداقل 80 درصد مسائل تا 15 شهریور ماه تموم کنم. 

پ ن چهار: نیا به ترکی یعنی چرا، و خب اول اسم نیایش هم هست. 

حاله‌ای از ابهام

  • هایتن
  • جمعه ۱۷ جولای ۲۰
  • ۱۱:۴۲
  • ۱۰ نظر

می‌خواستم قسمت کامنت‌ها را غیرفعال کنم، نتیجه‌ای که همه‌ی وبلاگ‌نویس‌ها بهش می‌رسند یک روزی. یک بخشی می‌خواستم به وبلاگ اضافه کنم با عنوان حرف نزنی می‌میری، که ملت حرفی اگر دارند آنجا بزنند.  طعنه هم نمی‌خواستم بزنم. یعنی منظورم این نبود که شما را تشویق به ساکت بودن کنم، برعکس، می‌خواستم تشویق به حرف زدنتان کنم با زور و تهدید به مرگ و این‌ها. من زیاد حرف می‌زنم با همه و همه تا حدود زیادی موضعم را در مورد خودشان می‌دانند و به همین خاطر عاشقم نمی‌شوند. در عشق و این چیزها همیشه یک ابهامی ‌هست و مردم در ابهام همه‌شان قشنگ و دوست داشتنی‌اند. من دوست ندارم کسی به صورت مبهم برایم قشنگ و دوست‌داشتنی باشد و خودم هم برای کسی مبهم باشم، به همین خاطر شما را تشویق می‌کنم اژدهای درونتان را نشانم دهید. حالا البته این‌ها از سر کنجکاوی نیست، یعنی برایم  اهمیتی ندارد یک غریبه در مغزش چه می‌گذرد، قبلا‌ها داشت. می‌خواستم یک دستگاه فکرخوانی چیزی اختراع کنم که البته احتمالا همه به این کار فکر کرده‌اند ولی خب من اولین نفری بودم که در این کار موفق می‌شدم. حالا، منظورم این است که حرف نزدن باعث بدبختی و سردرگمی ‌است. طوری نباشید که کسی که به نظر شما مزخرف می‌نویسد فکر کند که شما فکر می‌کنید که فوق‌العاده می‌نویسد. این هم یک ویژگی دیگر جهانی من است که دوست دارم بدانم و همیشه مطمئن شوم. حالا کسی که قهرمان دو و میدانی است سریع بودنش در همه مسابقات برایش ثابت می‌شود ولی ما چی، باید به هم بگوییم. همین، فعلا بیانات دیگری ندارم.

امروز آخرین جلسه از هندسه‌ی منیفلدهای پروفسور شهشهانی را دیدم و بی‌نهایت احساساتی شدم وقتی آخر کلاس دانشجوها از استاد تقدیر کردند و باهاش عکس گرفتند. این کلاس‌ها ده سال پیش برگزار شده و اتفاقی که برای آنها در طول سه ترم افتاده برای من در چند هفته افتاد. باید واقعا یک فکری به حال این وابسته شدنم به در و پنجره و گل‌های پژمرده و پیراهن و تی‌شرت کهنه و خیابان و پیاده‌رو و مسیر پاد ساعتگرد دویدنم دور پارک بکنم، به زبان نمی‌آورم ولی به همه چیز وابسته می‌شوم.  یک دانشجویی در کلاس بود که مثل من ته لهجه‌ای هم داشت و در همه‌ی کلاس‌ها بود و من فقط صدای سوال کردنش را می‌شنیدم که همیشه سوالات عمیق و دقیق می‌پرسید. حالا شانس آوردم طرف پسر بود وگرنه نمی‌دانستم الان چه خاکی باید روی سرم می‌ریختم. حالا البته آن بالا خیلی منطقی و خوب و قابل قبول توضیح دادم که عشق در ابهام به درد نمی‌خورد ولی در واقعیت این استدلال‌های من است که به درد نمی‌خورند. حالا به هر حال به خیر گذشته و از این بابت نیازی به نگرانی نیست.

شال و کلاه

  • هایتن
  • جمعه ۱۹ ژوئن ۲۰
  • ۱۱:۴۶
  • ۳ نظر

سر قولم می‌مانم. قبلا در این مورد صحبت کرده‌ام ولی یادم نمی‌آید کجا، شما هم اگر یادتان است فراموشش کنید و بیشتر از این از من متنفر نشوید بابت حرف‌های تکراری. شاید حدود هفت سال پیش بود که خواستم وبلاگم را ببندم و خدحافظی کنم، دو نفر از خواننده‌های وبلاگم گریه کرده بودند و من قول دادم که دیگر هیچ‌وقت وبلاگم را نمی‌بندم. با اینکه روحیات بسیار متلاطمی دارم و از این نظر شبیه امواج دریای ژاپنم و دائما در فکر خداحافظی‌ام ولی سر این قولم ماندم. حالا دنبال این هستم که یک جوری با تبصره‌ای چیزی این یوغ را از گردنم بردارم، به نظرم هفت سال کافی باشد. به خاطر شناختی که از خودم دارم معمولا قول‌های مدت‌دار می‌دهم. مثلا می‌گویم در یک سال آینده فلان، این یک مورد را اشتباه هولناکی مرتکب شدم که مدتی برایش تعیین نکردم.

حالا البته دیگر خیالم راحت شده و کسی نیست قولی بهش بدهم. آدم لیبرالی هستم و چیزی نیست که بدانم صد در صد درست است و از این جهت بهش پایبند بمانم، کی هست که اینطوری باشد. مردم ادعای اعتقاد به فلان چیز را می‌کنند ولی دروغ می‌گویند. به هر حال همین که سر قولم می‌مانم یک پناهگاهی برایم است. یعنی اگر روزی معتاد هم بشوم مطمئنم به این روش می‌توانم ترکش کنم، البته وسوسه‌ای برای اثبات این تئوری ندارم و شما نیازی نیست برای نجاتم از این بلای خانمان‌سوز شال و کلاه کنید الان. حالا شال و کلاه خواستید بکنید مشکلی نیست، ولی به این دلیل نه. بعضی‌ها واقعا این کار را می‌کنند که خودشان را دائما امتحان کنند. یک خیابانی در شهرمان داشتیم که وضع حجاب و این چیزهایش خیلی مناسب نبود و یک دوست مذهبی هم داشتیم که می‌رفت در این خیابان خودش را امتحان می‌کرد، احتمالا تا وقتی که شکست نمی‌خورد به این کارش ادامه می‌داد تا مطمئن شود هیچ وقت شکست نمی‌خورد.

به هر حال باید یکی را پیدا کنم چند تا قول ساده بهش بدهم، مثل همین که این هفته بروم این گواهینامه لعنتی را پیگیری کنم و یا ویدیوهای آنالیز ریاضی و هندسه منیفلدها را تمام کنم. حالا من بد دهان نیستم و با اینکه زیاد آرزوی عصبانی شدن می‌کنم عصبانی هم نیستم. ولی خب، زندگی لعنتی است. لعنتی یعنی موجودی که مدام در حال حمله کردن به توست. اولین بار موش کوری که یک مار مدام به خانه‌اش حمله می کرد به مار گفت لعنتی.

از جنگی که نمی‌بریم.

  • هایتن
  • چهارشنبه ۱۷ ژوئن ۲۰
  • ۰۶:۱۴
  • ۸ نظر

این‌که به این نتیجه برسی که باید تغییر کنی آسان هم نیست. به هر حال یک مدتی یک جوری زندگی می‌کنی و بعد عادت می‌کنی و اگر بخواهی تغییر کنی احساس خسارت می‌کنی. حالا دنبال توجیهی هستم که شکست‌خورده نباشم و قهرمان باشم. به هر حال من کله‌شق‌ام و قبول نمی‌کنم در کارهایی به این بزرگی اشتباه کرده‌ام. خط کلی زندگی من همین است و اینکه به نظرم به راحتی از آدم‌ها متنفر می‌شوم یا عاشقشان می‌شوم کار درستی است، اوضاع جهان اشتباهی‌ست. وانگهی در محل کار با یک آدم چاق هم‌نشینم که تمام بودجه‌ی این کشور باید خرج درمان کبد چربش شود و همین هفته‌ی پیش صبحت‌هایش در اینستا با یک دختری را در محل کار تعریف می‌کرد و وسیله تفریح شده بود و این هفته رفته خواستگاری یک دختر دیگر، دختره هم بعد از همان جلسه‌ی اول خواستگاری عکس این خپلو را گذاشته در صفحه‌اش و نوشته عشق من و هر روز صبح بهش زنگ می‌زند و عشقش را از خواب بیدار می‌کند. دروغگو، یک خپلوی چاق و خنگ و به درد نخور مگر عشق کسی می‌شود. بعد این‌ها با اجازه‌ی پدر و مادر طوری برنامه ریخته‌اند که مردم محل آنها را نبینند و خیال بد نکنند. عشق من در اینستایش و هر روز صبح زنگ زدنش و صبح تا شب چت کردنش با این خپلو اشکالی ندارد فقط مردم نباید ببینند. این هم‌نشین ما که با واسطه‌ی بردارش در شرکت استخدام شده و اگر کاه می‌خورد کاری که می‌کرد ارزش همان چند کیلو کاه را هم نداشت به دختر  باحیا گفته من حقوق زیادی ندارم و دختر باحیا هم گفته مهم این است که حلال باشد حقوقش، این مسئله برای خپلو باعث افتخار بود. می‌خواهم بگویم این وسط چه کسی قرار است الگوی من برای تغییر باشد.

آن روز از سر کوچه که می‌گذشتم مرد جوان قدبلندی کنار برج مسکونی‌اش ایستاده بود و از ماشین مدل‌بالایش پیاده شده بود و با یک نفر در مورد یک معامله‌ای پشت تلفن صحبت می‌کرد، گفتم باشد بابا، اگر دختر زیبایی بین من و تو بخواهد یکی را انتخاب کند تو برنده‌ای. مثل صفی که در اتوبان از اتومبیل‌ها تشکیل شده باشد به مردم زیاد راه می‌دهم، یعنی باشد تو هم بیا جلو بزن از ما. در دنیای نفرت‌انگیزی زندگی می‌کنیم اگر بخواهیم هوشمندی به خرج بدهیم. تازه اگر خرده هوشی هم داشته باشیم کمکی بهمان نمی‌کند و همیشه عقب می‌مانیم و مشغول حل کردن مسائل ریاضی هستیم. به هر حال کلید خوشبختی آدمی مثل من ارتباط داشتن با چند نفر در اینستاگرام و به خواستگاری یک دختر ساده رفتن نیست، نیاز دارم سر میز چایی با یک مکالمه‌ی معمولی از زندگی لذت ببرم. احتمالا این اتفاق دیگر برایم رخ ندهد. البته این حرفم از روی ناامیدی نیست، من افسردگی زیاد می‌گیرم ولی ناامید نمی‌شوم، به هر حال شما واقعا با این مسئله با ذهن بازتری برخورد کنید و خودتان را در معرض آن قرار بدهید و حداقل زندگی را به آدم‌های دروغگو و خنگ و به دردنخور نبازید و شکست را قبول نکنید.

شباهت

  • هایتن
  • جمعه ۱۲ ژوئن ۲۰
  • ۰۴:۵۶
  • ۱۲ نظر

فصل توپولوژی از کتاب پیو را خوانده‌ام و به مسائل آخر فصلش رسیده‌ام و مثل طاووس در گل روی مسئله‌ی 47 گیر کرده‌ام. روش پیو این است که اگر مسئله‌ای ستاره نداشته باشد یعنی ساده است اگر یک ستاره داشته باشد یعنی سخت است اگر دو ستاره داشته باشد یعنی خیلی سخت است و اگر سه ستاره داشته باشد یعنی گم شو برو سوال بعدی. این سوال یک‌ستاره می‌گوید اگر دو زیرمجموعه ی فشرده از اعداد حقیقی دو بعدی با هم هم‌ریخت باشند آیا متمم آنها نیز هم‌ریخت هستند؟ نتوانستم حلش کنم و از دیروز دوباره افسردگی گرفته‌ام. این‌ها البته سوالات هوشی نیست، یعنی نیازی نیست به خاطر این قضیه به مرکز توانبخشی ذهنی مراجعه کنم، سوالات کلاسیک با جواب‌های کلاسیک است. باید بتوانی یک سری تئوری را کنار هم بگذاری و به جواب برسی. به هر حال این نشان می‌دهد من توانایی کمی در کنار هم قرار دادن تئوری‌ها و رسیدن به جواب درست دارم، زندگی را می‌گویم، مسائل بی‌ستاره هم حل‌نشده باقی می‌ماند.

گفتم طاووس، آن شب خواب دیدم رئیس تبهکاران در یک باغچه‌ی کوچک یک بوقلمون سفید دارد که چند تا کرکس گذاشته ازش مراقبت کنند. یک روز آمد دید کرکس‌ها آنجا نیستند افرادش را توبیخ کرد که چرا اینطوری شده و چندتایشان را کشت، می‌خواهم بگویم نامرد خیلی خشن بود. من داشتم از آنجا رد می‌شدم که یک شیطنت کوچکی کردم و یک سنگ ریزه به طرف بوقلمون انداختم، هیچ اتفاقی نیفتاد فقط یک شوخی بود، اصلا به نظرم بوقلمون احمق متوجه هم نشد حتی. چند قدم که دور شدم رئیس صدایم کرد برگشتم دیدم بیست سی تا اسلحه به سمتم نشانه رفته‌اند. خلاصه که جان سالم به در بردم ولی دو تا تیر از معاون مریض رئیس خوردم، مردک دیوانه خیر سرش داشت باهام شوخی می‌کرد.

باید کوه رفتن را دوباره شروع کنم. می‌خواستم یک صعود هم به دماوند داشته باشم. گروه‌هایی که در اینترنت برای این کار هست به گروه خون من نمی‌خورند. فعلا این هم می‌رود قاطی همان مسائل بی‌ستاره‌ی حل نشده. به هر حال اگر کسی جوابی برای این سوال بی‌ستاره‌ی پیو داشت بهم بگوید لطفا، البته وبلاگ بهترین جا برای مطرح کردن این سوال‌ها نیست، ولی خب. نمی‌دانم وبلاگ بهترین جا برای برای مطرح کردن چه سوالاتی‌ست، ما اینجا فقط می‌فهمیم آدم‌هایی شبیه ما هستند، که خب اصلا کافی نیست، منظورم کافی به معنای قهوه نیست، منظورم این است که کفایت نمی‌کند. ولی خب یک کافی با کسی که شبیهش هستی هم بد نیست. 

داستان خرسی که هیچ‌وقت به خودش افتخار نکرد.

  • هایتن
  • جمعه ۲۹ می ۲۰
  • ۰۹:۱۰
  • ۹ نظر

روزهایی هست که نمی‌توانم کاری بکنم و خودم را خسته می‌کنم. خسته‌گی ذهنی، احساسی که بعد از یک انتظار طولانی و بی‌خود به کسی دست می‌دهد. امیدوارم موسیقی حالم را خوب کند. می‌دانید، من دکترای فاز منفی دادن ندارم و در این زمینه حداکثر یک سرباز مرددم. یعنی وقتی می‌خواهم شلیک کنم دو دل هستم. می‌خواهم بگویم این حرف‌ها از سر این چیزها نیست. دیدید تیم‌های بزرگ بعضی وقت‌ها به یک اشتباه ساده می‌بازند، زندگی‌ام را به اشتباهات ساده می‌بازم. دیروز قرار بود یکی بیاید خانه‌ام، کاری داشت. نیامد، شبش عذرخواهی کرد و به جایش امروز آمد. من وقتی منتظر یک اتفاقی هستم که دوستش ندارم حتی اگر اتفاق بی‌خودی باشد برایم انجام یک کار دیگر خیلی سخت می‌شود و حتی کابوس می‌بینم. شاید هم یک میلی به بی‌خود بودن دارم و این‌ها بهانه است.

به هر حال مهم نیست، با مربای انجیری که در یخچال داشتم یک شربت درست کردم و خوردم و خسته‌گی‌ام رفع شد. یک مشکلی که دارم این است که دوست ندارم کارهای کوچک بکنم. مثلا اگر روزی در یک چاهی افتادم که خیلی عمیق نبود سختم است ازش بیرون بیایم. می‌دانم که هر موفقیتی محصول همین گام‌های کوچک است ولی استراتژییست نیستم و از این لحاظ نفهمم و به گذر زمان و گام‌های کوچک اعتقاد ندارم. از چیزهایی که با گذر زمان درست می‌شوند بدم می‌آید، اتفاقی که می‌تواند شگفت‌انگیز باشد با گذر زمان به یک چیز کاملا معمولی تبدیل می‌شود. ممکن است شیر و غزال با گذشت یک زمان طولانی با هم دوست شوند ولی مهم این است که همین الان همدیگر را در آغوش بگیرند. بعضی وقت‌ها که تلاشی می‌کنم خود‌به‌خود یک ناامیدی به من دست می‌دهد با خودم می‌گویم اگر هم روزی موفق شدی از کجا می‌فهمی این یک اتفاق طبیعی نبود و مثل قهرمانی یک خرس در مسابقات کشتی نبود.

یک دوئل کاملا جدی

  • هایتن
  • پنجشنبه ۲۱ می ۲۰
  • ۱۶:۵۱
  • ۹ نظر

وبلاگ‌های دیگران و نوشته‌های گاهی قشنگشان را که می‌خوانم انگیزه برای نوشتن پیدا می‌کنم. یک جور حس مسابقه در من پیدا می‌شود که مثل آنها ولی بهتر از خودشان بنویسم. یوزپلنگی را تصور کنید که با همه‌ی حیوانات مثل خودشان مسابقه دو بدهد، با خر مثل خر با گاو مثل گاو و با شترمرغ مثل شترمرغ و از همه‌شان ببرد. می‌دانید که، حیوانات مثل هم نمی‌دوند و مثلا خرها موقع سبقت گرفتن از همدیگر جفتک می‌اندازند، ما هم مثل هم نمی‌نویسیم و من هم یوزپلنگ هستم. امروز کمی تاریخ مشروطه خواندم. بعد از اینکه فهمیدم دهخدا برای صوراسرافیل بعد از مرگش شعر گفته به این موضوع علاقه‌مند شدم. نمی‌دانم این چه آرزوی بی‌خودی‌ست که ما داریم که اسممان در تاریخ بماند و مثلا دهخدا بعد از مرگمان برایمان شعر بگوید. بعد هم مثلا فکر کنید دهخدا کلی عمو و دایی و خاله و عمه داشته باشد که همه‌شان ازش انتظار داشته باشند بعد از مرگشان برایشان شعر بگوید. بعد مثلا می‌گفتند منظور حافظ از ساقی در این شعر عموی مرحومش بوده. امروز هم از این بابت ناراحتم. به نظرم اگر 200 هزار سال دیگر زنده باشم هر روز یک بهانه برای ناراحتی دارم. آدم‌ها دو جورند، بعضی‌ها بیش از حد جدی‌ات می‌گیرند و بعضی هم کمتر از حد جدی‌ات می‌گیرند. هیچ‌کس به اندازه‌ی کافی جدی‌ات نمی‌گیرد و دائم تو را مجبور به توضیح دادن می‌کنند.

تازه امروز می‌خواستم در مورد کم‌توقعی صحبت کنم. یک بار یکی بهم گفت هر کس بهت سلام داد عاشقت نشده. می‌گویند یک بابایی در بیابان گیر کرده بود و داشت از گرسنه‌گی می‌مرد. یک کاروانی از آنجا می‌گذشت، رفت بهشان گفت غذایی به من بدهید تا از گرسنه‌گی تلف نشوم. کاروانیان گفتند یک مقدار نان خشک هست، ولی این بابا قبول نکرد و گفت من هوس کباب کرده‌ام. به هر حال کاروان بعدی هم متاسفانه آبگوشت داشت و بعدی هم قرمه‌سبزی داشت ولی آقا هوس کباب کرده بود. در نهایت هم کاروان آخری کباب داشت. نتیجه‌ی اخلاقی این روایت این بود که پرتوقع باشید و به نان خشک راضی نشوید.

حساب چیزهایی که قبلا گفته‌ام و چیزهایی که قبلا نگفته‌ام و در آینده قرار بوده بگویم دارد از دستم در می‌رود. قبلا حافظه‌ی خوبی برای این چیزها داشتم. اگر نوشته‌هایم برای کسی تکراری شد بهم بگوید یک دوئل با هم بگذاریم، دنیا برای دو تای ما کوچک است.

 

اهریمن

  • هایتن
  • چهارشنبه ۶ می ۲۰
  • ۱۶:۰۱
  • ۱۵ نظر

 

عصری می‌رم دور یک پارک دورتر از خونه می‌دوم. پارکی که سر کوچه هست یک زن جوان معلول همیشه انتهای پارک می‌ایسته و از مردم می‌خواد اونو تا بالای پارک ببرن. توی مسیر سعی می‌کنه سر صحبت رو باز کنه که چیکار می‌کنی خونه‌ت کجاست تنها زندگی می‌کنی؟ آخرین بار بهم گفت برم براش یه پفک بخرم، گفتم پول همراهم نیست. کارت بانکیم همرام بود ولی واقعا پول نقد همرام نبود دیگه نمی‌دونم با استاندارد بالای شما دروغ گفتم یا نه.  این موضوع زن جوان معلول برام آزاردهنده شد و از فرداش رفتم پارک دورتر. پارک دورتر در یک سمتش دخترها و پسرهای نوجوان مشغول بازی و گفتگو هستن در سمت دیگرش زنان و مردان جوان سگ‌هاشون رو بیرون آوردن که اکثرا هم سگ‌های سفید کوچک هستند. اونایی که سگ‌هاشون با هم در حال صحبت هستن خودشون هم با همدیگه در حال صحبت هستن. پسر جوانی هم بود که سگش مثل برف سفید بود و از بقیه بزرگ‌تر بود دختر جوانی بهش گفت وای سگتون چقدر خوشگله، پسره هم چیزی نگفت که یعنی حق داری عاشقش بشی.  با دیدن اینا یاد خودم هم می‌افتم. خب من اینقدر لاکچری نبودم، 18 سالم که بود تب مالت گرفتم و در بیمارستان بستری شدم. بیمه‌ای چیزی نداشتیم اون موقع و هزینه‌ی درمان من برای خانواده سنگین بود. گفتن از دفترچه‌ی یکی از آشناها استفاده کنیم، اون موقع این کارها رو می‌کردن و مردم از دفترچه‌های همدیگه استفاده می‌کردن. با گریه و زاری و این‌ها قبول نکردم و گفتم پولتون رو بهتون پس می‌دم، حرف مزخرفی زدم. از اون بعد هم همون آدم مزخرف درستکار باقی موندم. اون روز مسعود بهم زنگ زده بود که تولدم رو تبریک بگه، بعدم گفت داری عمو می‌شی. می‌دونین آدم عجیبیه. منظورم اینه که یک بار دوره‌ی لیسانس برگشت بهم گفت فلانی ببخش که یه مدته پیشت نیومدم البته می‌دونست که من بی‌نهایت دوستش دارم ولی خب به خاطر همون مزخرف بودنم انتظار نداشتم یک ذره از این احساس متقابل باشه، الان 9 سالی هست که از کشور رفته و من حتی یک بار هم باهاش تصویری صحبت نکردم چون آدم مزخرفی هستم و مسائل ساده رو بی‌نهایت پیچیده می‌کنم و از عهده‌ی این کار برنمیام. به خاطر بچه‌دار شدنش خوشحال شدم، می‌خواستم من زودتر از اون یه پسر بیارم و بعدا دخترش رو برای پسرم بگیرم، فعلا برنامه‌هام یه کم بهم ریخت. به هر حال داشتم می‌گفتم که دور پارک می‌دوم و یک مشکلی که جدیدا پیدا کردم اینه که خسته نمی‌شم. روزهای اول 200 متر که می‌دویدم به سرفه کردن می‌افتادم و همه‌ی لذت دویدن هم به همین خسته شدنش بود. مثل این بود که داری با یه موجود اهریمنی می‌جنگی و عصبانیش کردی. الان ولی خسته نمی‌شم، اهریمنم دیگه موقع دویدن سراغم نمیاد موقع نشستن و خوابیدن و استراحت کردن سراغم میاد، باید باهاش کنار بیام. 

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها